فریدون صدیقی/استاد روزنامهنگاری
با دو چشم میشی روشن، سیمایی دلبر چون غزال گریزپا، کوچه را پر از راز و آرزو میکرد؛ شاید پسرانی امیدوار، شاید دخترانی در حسرت و شاید مادرانی در خیال عروسخواهی؛ از بس که وجاهت و شکوه داشت؛ از آنگونه دخترانی که میتوانند الهامبخش شاعران، نقاشان و ویولننوازان باشند؛ حتی آکاردئونهایی که در همیشههای حضور، «سلطان قلبم…» زمزمه میکنند در پیادهروهایی که دبیرستانهای دخترانه پیش رو دارند. اما از آنجا که هر تار و تنبوری با نرمکبادی کوکش گسسته میشود، روزی آمد که لاله کوچه امید، رنگپریده شد و اندکاندک مثل گناهکارانی راه میرفت که هرگز، هیچ نسبتی با زیبایی ندارند و چنین شد که همه آرزوها، امیدها و حسادتها جایش را به تامل و سپس تأسف عمیق داد. لاله سر خم کرده، درد پریشانحالی گرفته بود و شمیم اعتیاد. کجا؟ در ره و راه رسیدن یا در خود مقصد که نامش دانشگاه است. آیا چون مرغها همیشه در آشیانهای تخم میگذارند که قبلا در آن تخممرغ وجود داشته است؟ پدر لاله میگوید بیگمان چنین است. او یا در دانشگاه و یا دورهمیهای پیرامون آن با حضور همکلاسیها غبارنشین شده است؛ آن هم در زمانهای که فاصله آزادی تا اسارت، کوتاهتر از آه است؛ از بس که همه نوع افیون، آسانیاب و مهمانپذیر است.
مادر لاله، خانم عباسی، نالهگو میشود «خدا ذلیلشان کند که لالهام را سرنگون کردند». آنان پیش خدا محکومان ابدیاند. راست این است که لاله ۴بار بستری شد، چند بار مشاور گرفت و دهها بار قهر و آشتی کرد با دردی که تنها برای ساعاتی شفای حال دربهدرش بود؛ اما دریغا! گفتی وجودش از خمیر سموم و موهومات شکل گرفته بود تا اینکه خبرچینی که نامش پدر بود به برادر لاله که در اتریش مشغول کاروکسب بود شرح درد بیدرمان داد و او آمد و در مدارایی صبورانه و دردمندانه موجب شد تا لاله برافروخت؛ تا دوست و آشنا یادشان بیاید سرنوشت فردی و اجتماعی ما را همچنان همخونی، دانایی، اراده و اتفاقهای غیرمنتظره میسازد. این را ابرهایی آواره که ناگهان بارور میشوند، خوب میدانند؛ وقتی از آسمان خزر به بام دماوند میرسند و بر زاگرس سرفراز خرمن خرمن برف میشوند.
عزیزم، درّ من، دردانهی من!
بزن آتش به خاک خانهی من!
سیاهم کن! سیاهم کن! سیاهم
انار قرمز بیدانهی من
آن هزار سال پیش هم سروچمانها و خوشقدوبالاهایی بودند که چمیده و خمیده اعتیاد و گمگشته روزگار میشدند. به گمان در همان سالهای دور و دیر سنندج بود که برای نخستین بار ترکیب «دوستان ناباب» را شنیدم و از همان موقع سعی کردم خودم «باب» باشم برای بهروز و هادی؛ چون باور این بود که دوست ناباب، همواره در حال دامگذاری برای هر رهگذری است که پایش به گوشهوکنار آشیانه ناباب میرسد؛ پس او را ضمیمه یاران خراب و خمار میکند. اما از آنجا که روزگار بازیگر قهاری است با کسی نسبتی یافتم که نزدیکتر از همسایه بود. خیلی دیر فهمیدم که مجنون دود و دم است. تأخیر در فهم روزگار مجنون، از آن رو بود که او مال و مکنتی مقدور داشت پس سروکارش با مرغوبها یعنی سناتوریها بود، نه مثل همسایه جوان و کمبضاعت محله، در بههمریختگی تعادل جسمی و روحی. عاقبت، خاکسترنشین گرمابهخرابه شد و اینجا بود که غیرت پدر سلحشور، پسر را طنابپیچ تخت کرد تا مرگ یا زندگی را تجربه کند و او در بسی ناامیدیها به زندگی رسید و از خاکستر خود برخاست و چهارفصل شد. گرچه تا مدتها چون شاخه پیوندی کژومژ بود اما سرانجام شکوفه و سیب شد، عاشق شد، لیلی ستاند و من در عروسیاش یکی از دستگیران رقص کردی شدم در ۷شب و روزی که صدای سرنا و دهل تا ۷ محله دلنواز بود.
با رود خواهم آمد، دریا اگر تو باشی
امروز سر میآیم، فردا اگر تو باشی
صدمرحله جنون را صد بار میپذیرم
مجنون کاملم من، لیلا اگر تو باشی
حالا و اکنون که دلار، نامرد و ریال، نالایق است، ناگهان جمعیت میلیونی خماران، خمیدهتر از کمان، دائم در چرت و چروک عمیقا ویرانگر یا برای همیشه خفته در فصل قندیل و زمهریرند. چرا؟ چون در ایام تحریم، دود و دم این مردمان گرانتر شده است. آقای روزنامهنگار خبر میدهد ـ خوب یا بد ـ قیمت تریاک ۵۵، هروئین ۸۷، حشیش۳۰ و شیشه تا ۱۲۹درصد افزایش یافته و به عبارت دیگر مرگ خماران ارزانتر شده است.
یکی از چرتیها در روز روشن پشت چراغ قرمز ناله سر میدهد: اگر کمک نکنید خودم را زیر پای ماشین، جنازه میکنم.
و من مانده بودم چه کنم در این لحظه غمافزا،؛ پولکی دادم و با همکاری چراغ، روان آزرده را به در بردم در ایامی که ۱۵هزار معتاد آواره کوچهها و خیابانهای پایتخت هستند و من نمیدانم هر شب چندتایشان روز بعد را نمیبینند. راست این است جای هیچگونه تقاضا و تمنایی از آقایان و خانمهای مافیای واردات و تولیدات اعتیاد نیست که لطفا اندک تخفیفی، اندک رحمی مثلا، تا تعداد قربانیان اندکی کاهش یابد؛ نه! جای خواهشی از هیچکس نیست. این کلاف تنیده، رشته درازی دارد که نه بر حال افیونیها که باید بر حال بستگان، آشنایان و من و همه گریست. پس ناچارم خوابنما شوم که مسئولان و بیشتر یعنی همه ما کمی و فقط کمی بیشتر دریابیم آنانی را که به امید فردایی روشن پا به کوچه و خیابان میگذارند، مثل بیکاران که انسانهای شریف، مستعد و لذیذی برای افسردگی و سپس طعمه چربی برای ابتلا به جنون اعتیاد هستند. کاش بشود مثل پرندگان مهاجر، این مسافران معصوم و قربانی دوباره به سرزمین پاک برگردند! آنان خود ما هستند؛ خواهر، برادر، پدر یا مادر. آنان مثل ما آفتاب و مهتاب را دوست دارند، سینمای فردین و فرهادی را دوست دارند، آنان نود فردوسیپور، آنان بیرانوند و ترانه علیدوستی، آنان حتی فریدون مشیری و لیلی و مجنون را هم دوست دارند. آنان منتظر بهار هستند. باورکنید!
در حسرت یک روز خوش شبهبهارم
آنقدر پرم از تو که کم مانده ببارم
آنقدر پرم از تو که حتی قدمی نیز
بیرخصت چشم تو جلوتر نگذارم