نجفی، دولت مردی که وزیر و رییس و شهردار بوده است، مردی که سال ها با آبرو و اخلاق زندگی کرده است و حتما دور و برش پر از آدم بوده است چطور به سرعت فرو میریزد و کسی نیست که دستش را بگیرد!؟ وقتی تنها و شکست خورده و از سر استیصال به هتل لاله پناه میبرد و مشت مشت قرص میخورد که خودش را بکشد اطرافیانش کجا بودهاند؟ دوستانش؟ آشناهایش؟ همحزبیهایش؟ بعدش چه کردند؟ وقتی فهمیدند داشته خودش را میکشته! وقتی انقدر تنها بوده! یکی از آن انبوه آشناهای چندین ساله آنقدر دوستش نبودهاند که خطوط افتاده صورتش را بخوانند سفیدی موهایش را ببنند درماندگی ته چشم هایش را ببنند؟
نجفی قطعا در حق همسر اول خود جفا کرده است و از او فاصله گرفته است اما این مردخطاکار، مردخوب سال های سیاست و مدیریت و روزهای با شکوه وزارت یک رفیق نداشته است که حواسش به او باشد که داشته قدم به قدم به پایان دادن زندگی خودش و دیگری نزدیک میشده است.
این روزها که همه ما خواه ناخواه در گیر ماجرای زندگی این مرد بزرگ دیروز و مرد خطاکار امروز شدهایم که افسانهوار و البته به تراژیکترین شکل ممکن زندگیش از اوج به فرود رسیده است باید یک بار دیگر قصه شیخ صنعان را بخوانیم.
“شیخ صنعان پیری صاحب کمال و پیشوای مردم زمانه خویش بود. نماز و روزه بیحد بهجا میآورد و حدود پنجاه بار حج کرده بود. شیخ چند شب پیاپی خواب میبیند که مقیم روم شده و بر یک بت سجده میکند. شیخ با مریدانش به روم سفر میکند و در آنجا دختری را میبیند و عاشق او میشود. شیخ بیش از یک ماه برای وصال دختر عجز و لابه میکند. دختر برای شیخ چهار شرط میگذارد:
سجده کردن بر بت، سوختن قرآن ،نوشیدن خمر و دست شستن از ایمان!
مریدان از بازگشت شیخ ناامید میشوند و به دیار خود بازمیگردند. یکی از مریدان که در سفر با شیخ نبوده به امید بازگشت شیخ به روم سفر میکند و در آنجا ۴۰ روز برای شیخ به دعا و تضرع مینشیند. سرانجام پیامبر اسلام را در خواب میبیند و مژده بازگشت شیخ را میگیرد.
شیخ سرانجام از قید عشق دختر آزاد میشود و این بار با خوابی که دختر میبیند؛ دختر عاشق شیخ میشود و با او به دیار شیخ میرود و مسلمان می شود.”
نجفی اگر چه چون شیخ صنعان مرد عبادت نبود و مرد سیاست بود آنها که اورا از نزدیک می شناخته اند همه اذعان دارند که مرد و مدیر با اخلاقی بود اما این مرد با آن همه محاسن وقتی داشت از مدار صواب خارج میشد انگار حتی یک نفر را نداشت که دوستش باشد و به معجزه محبت از آن همه بندی که بر خود بسته بود برهاندش و برایش به اندازه توانش سعی و دعا کند، یک نفر که رفیق و همراهش باشد؛ وقتی همه همراهانش به دیار خود برگشته بودند. کسی نمانده بود که کنارش باشد و برای نجاتش از ته دل خدایا کند تا فرجامش چون شیخ صنعان نیک شود … .
مرد انگار حتی یک رفیق نداشت!
* روزنامهنگار
۴۷۲۳۴