به سه نمونه مصداقی اشاره کنم و بعد نتیجه بگیرم.نخست اینکه چهار دوره مسابقه داستان نویسی دانشجویان را برگزار کردیم که روی هم رفته هیچکدام چنگی به دل نمی زد. بخصوص در بخش اجرایی ضعف های زیادی داشتیم. مسئله به این برمی گشت که سیستم دانشگاه های دولتی بخصوص آن اوایل عبارتی به نام ادبیات لیبرالی را در حافظه خود ثبت کرده بود و مدام به کار می برد. مشکل ما این بود که به زعم ایشان ترویج ادبیات لیبرالی می کنیم و این با آرمان های اصیل آن ها تضاد دارد.
برای همین به هر شکل ممکن در کار مشکل آفرینی می کردند. دوران سختی بود و این ادبیات لیبرالی ما سبب شد که به دردسرهای زیادی بیفتیم. به طور طبیعی برای ادبیات لیبرالی تعریفی هم نداشتند. فقط اصطلاحش را به کار می برند. از آن نوع که مثلا در سیاست با لیبرالیسم تضاد وجود دارد. بعدها فهمیدم که منظور ایشان از ادبیات لیبرالی همان ادبیات مستقل است. متاسفانه دیر فهمیدم ولی اگر هم از همان ابتدا متوجه منظورشان می شدم تفاوتی نمی کرد چون به راستی منظور ما هم همین بود.
ادبیات مستقل. منظور ادبیاتی که خارج از چهارچوب تنگ آن نوع ادبیاتی باشد که به آن ادبیات حزبی می گویند. دوم اینکه، دوستی دارم که بسیار سخت کوش و علاقه مند است. حتی می توانم بگویم عاشق نوشتن است. جدی هم کار می کند و زیاد هم در بند خودنمایی نیست. سال هاست که با هم دوست هستیم و نوشته هامان را برای هم رد و بدل می کنیم. کاری که فعلا از عهده مان ساخته است. این دوست من ذاتا ( بدون اینکه بخواهد به هر دلیل ممکن از خود واقعی اش خارج شود )، به آن نوعی از ادبیات علاقه دارد که به آن ادبیات خانگی یا رئالیسم دامستیک می گویند. از زمانی که یادم هست نوشته های او پیرامون مسائل خانوادگی، دعوای زن و شوهرها، رنجیدن زن از مرد به سبب حرفی که زده و رنجیدن مرد از زن به سبب حرفی که زده و بگومگوی آن ها توی ماشین و از این قبیل بوده است. اگر هم از این حد تجاوز کند خاله جان و عمه جان و عموجان وسط می آیند.
متاسفانه من حتی یکبار هم نتوانستم به این شکل بنویسم. اساسا سرشت او طوری است که با این نوع نوشتن می خواند. ممکن است از یک حرف زنش چنان آزرده خاطر شود که برای هفته ها افسردگی بگیرد. شخصیت من متفاوت است و من نه حال و حوصله پرداختن به بگومگوهای زن و شوهری را دارم و نه سالی به دوازده ماه عمه جان و خاله جان را می بینم. داستان هایی را هم که در مورد خانه پدربزرگم نوشتم، با این اندیشه بود که نسلی از میان رفته و نسلی جدیدی پای به عرصه گذاشته که خصایل نیک و اصالت اعتقادی نسل گذشته را ندارد. همانطور که خانه قدیمی رو به ویرانی است، اصالت و اعتقاد و باورهای معنوی هم رو به انحطاط است. چیزی مثل این. هیچوقت هم این وسوسه رهایم نکرده که نیش و کنایه ای به وضعیت موجود نزنم. تازگی هم که به سمت ادبیات اعتراضی و آن هم از نوع ادبیات سیاه گرایش پیدا کرده ام.
خوب دوست من تقریبا بدون مشکل کتاب چاپ می کند و خوشبختانه چندین جایزه ادبی را هم برده است. یکی دوباری که مجموعه داستان و یک داستان بلند را برای انتشاراتی بردم، خیلی آرام گفتند که بیایم و نوشته ام را پس بگیرم و بیخود برای خودم و آن ها دردسر درست نکنم. اما سوم اینکه در یک مقاله بسیار خوب در خصوص جامعه شناسی ادبی زمان سلطان محمود غزنوی می خواندم که شعرا و ادبا در آن زمان سه دسته بوده اند. به نوعی همان سه ره پیداست مرحوم اخوان ثالث را طی می کرده اند. عمده آن ها جذب دربار سلطان محمود شده اند و انصافا سلطان هم خیلی خوب به آن ها می رسیده است. زندگی فاخری داشته اند ولی در ازای آن می بایست مدام مدح سلطان را بگویند و لاغیر. گروه دوم یکی به نعل یکی به میخ می زده اند.
مثل حافظ گاهی اعتراض های تند می کرده اند و گاهی طلب درهم و دینار می نموده اند. حالا به جای شاه شجاع و دیگران بگیر سلطان محمود و دیگران. این ها البته زندگی فاخری نداشته اند. بهرحال می گذرانده اند. گاهی کم گاهی بیش. اما حداقل اجازه انتشار آثار خود را داشته اند. گروه سوم که همان روندگان راه بی برگشت و بی فرجام مرحوم اخوان ثالث بوده اند، به طور افراطی به هنر مستقل اعتقاد داشته اند و چه بسا برخی از آن ها به هنر اعتراضی مستقل و ادبیات سیاه. می توانید ناصر خسرو را در نظر بگیرید. سزد تا که با زهد عمار و بوذر….کند مدح محمود مر عنصری را؟! البته عنصری مشکلی از این بابت نداشته ولی ناصر خسرو مشکل بسیار داشته و در فرار و هراس و فقر و فلاکت هم زندگی را به پایان رسانیده. همانطور که دیگر هنرمندان مستقل آن زمان و شاید هر زمان دیگر. این سه را کنار هم بگذاریم. امروز تیتری در یکی از روزنامه ها از قول امیر حسین چهل تن به چشمم خورد. مطلب را نخواندم ولی تیتر در ذهنم هست.
نویسنده مستقل نمی خواهند! بلی فکر می کنم همین باشد. دانشگاه ها از یکطرف، کسانی که چاپ می کنند و جایزه می دهند از طرف دیگر و هیات حاکمه از طرف دیگر. می شود مثلث برمودا که به تدریج هرگونه استقلال در ادبیات را در خود محو می کند. در این میان تکلیف آن گروه معدود که می خواهند مستقل باقی بمانند چیست؟ این سوالی است که در آن مقاله جامعه شناسی ادبیات هم به آن اشاره شده بود. یا نوشتن برای خویش و در نهانخانه عشرت به صنمی دلخوش بودن، یا تغییر رویه و پیوستن به جریان اکثریتی و یا با تلخکامی و فلاکت عمر را به پایان رسانیدن. به شخصه تا کنون رویه اول را در پیش گرفته ام. نه به طور کامل شخصی نویسی. یک حلقه کوچک که در آن اندیشه هایمان را به اشتراک بگذاریم.
کاری که این روزها با کمک فضاهای مجازی در حال گسترش است و البته باید آن را به فال نیک گرفت. می شناسم افرادی را که رویه های دیگر را انتخاب کرده اند. بیشتر دلم برای با استعدادها و حتی نابغه هایی می سوزد که به اقلیت گروه سوم تعلق دارند. ناصرخسروهای زمان حاضر. یکی دو تاشان را می شناسم و چون می شناسشمان می بایست برایشان متاسف باشم. هرچند شاید در آینده با چرخش زمانه همین ها باشند که قهرمانان عرصه قلم و هنر معرفی شوند و الگوی جامعه قرار گیرند. اما فعلا که وضعیت خوشایندی ندارند. چه اقتصادی، چه اجتماعی و چه فکری و روحی. دیروز از یک نفر شنیدم که مرحوم کارو برادر مرحوم ویگن خواننده، از این نوع روحیات داشته و حتی با ویگن مشاجرات زیادی داشته که چرا هنرش را می فروشد؟ البته آهنگ های ویگن تا حد زیادی محبوبیت و تاثیرش را مدیون اشعار زیبا و غنی کاروست ولی بهرحال این دو برادر دو مشرب مختلف داشته اند.
به گمانم کارو سال های اخیر هم به نوعی در حصر بود و اگر در گذشته باشد، در همان حصر درگذشته است. آیا پشیمان است؟ نمی دانم. بهرحال هم او از دنیا رفته و هم ویگن از دنیا رفته است. شاید این تنها نقطه وحدت میان افرادی باشد که استقلال را سرلوحه زندگی خود قرار داده اند و افرادی که از هنر خود می خواهند به جاهایی برسند. آن ها را محکوم نمی کنم. زندگی هرچه باشد زندگی است و انسان می بایست نیازهای خود را براورده کند. چرا تنها قاچاقچیان مواد مخدر و اصحاب ارتشا و اختلاس زندگی مرفه داشته باشند؟ چرا یک هنرمند نداشته باشد؟ اما نمی دانم اگر رسیدن به این مواهب، لازمه اش از بین بردن کامل استقلال شخصی و فکری باشد، آنوقت ارزشش را دارد یا نه. آن هم با درنظر گرفتن اینکه عمر کوتاه است و تا چشم به هم بزنی به توده انبوه در خاک خفتگان خواهی پیوست.