وی در حالی که از شدت خماری توان ایستادن نداشت به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: بعد از آن که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند من و برادر بزرگ ترم نزد مادرم ماندیم چرا که آن زمان من دختری خردسال بودم و نمیتوانستم دوری مادرم را تحمل کنم .
آن روزها من هم مانند بسیاری از فرزندان طلاق از این که پدری بالای سرم نبود خیلی خجالت میکشیدم معنای مهر پدری برای من به دیدارهای چند ساعته آخر هفته آن هم دیدار در کلانتری خلاصه میشد. انگار پدرم میخواست با خرید تنقلات و اسباب بازی همه محبت و مهر پدری اش را در همان چند ساعت به من و برادرم نشان بدهد.
از این که فرزند طلاق نام گرفته بودم خیلی زجر میکشیدم به طوری که حتی از زمزمهها و رفتارهای ترحم گونه اطرافیانم متنفر بودم وقتی بستگان مادرم دست ترحم به بهانه محبت بر سرم میکشیدند احساس حقارت میکردم.
زمانی که در مهمانیهای خانوادگی یا مجالس جشن و عروسی از کودکان همسن و سال خودم کتک میخوردم بیشتر از همیشه احساس تنهایی به من دست میداد و جای خالی پدرم را با تمام وجود لمس میکردم از سوی دیگر نیز مادرم مجبور بود برای تامین هزینههای زندگی در بیرون از منزل کار کند به همین دلیل من و برادرم بیشتر اوقات را کنار مادربزرگم میگذراندیم به طوری که دیگر به نبود مادر در خانه نیز عادت داشتیم.
وقتی به سن نوجوانی رسیدم اختلافات بین من و مادرم آغاز شد چرا که او سعی میکرد رفتارهای هیجانی و گاهی تقلیدی خارج از عرف مرا کنترل کند به همین دلیل مدام سرزنشم میکرد و محدودیتهای زیادی را برایم به وجود میآورد. همواره باید به سوالاتی مانند کجا رفتم، با چه کسانی معاشرت میکنم؟ چه لباسی بپوشم و… پاسخ میدادم. او هنوز مرا کودکی دبستانی تصور میکرد و به جای من تصمیم میگرفت. سخت گیریهای مادرم به آن جا رسید که مجبورم کرد رشته ریاضی را برای ادامه تحصیل در دبیرستان انتخاب کنم در حالی که من دوست داشتم در رشته علوم انسانی ادامه تحصیل بدهم تا در آینده شغل وکالت را انتخاب کنم.
این گونه بود که همواره با مادرم مشاجره میکردم و محیط خانه را دوست نداشتم. خلاصه در یکی از همین روزها بود که با جست و جو و پرسه زنی در شبکههای اجتماعی با «یاور» آشنا شدم. خیلی زود به او که جوانی ۱۹ ساله بود دل باختم و دیدارهایمان به پارکها و کافی شاپها کشید . یاور همه دلخوشی زندگی ام شده بود به طوری که پس از گفتگو و درددل با او انگار حالم خوب میشد این ارتباط خیابانی به جایی رسید که وقتی از یاور جدا میشدم به آرامی اشک میریختم و آرامشم را از دست میدادم.
هیچ کس از عاقبت این عشقهای خیابانی سخنی برایم نگفته بود و من در تصورات خودم یاور را تنها عامل رسیدن به خوشبختی و فرار از تنشهای خانوادگی میدانستم تا این که در یکی از دیدارهای حضوری در یک کافی شاپ یاور سیگار خارجی را تعارفم کرد و مدعی شد کشیدن آن آرامم میکند وقتی دستم را برای گرفتن آن نخ سیگار دراز کردم هیچ وقت به ذهنم نمیرسید که در مدت کوتاهی نام معتاد را یدک میکشم.
مادرم تا عصر سرکار بود و من به راحتی در منزل سیگار میکشیدم تا این که به پیشنهاد یاور به همراه سیگار مصرف ماده مخدری به نام حشیش را آغاز کردم و آرام آرام در دام اعتیاد افتادم به طوری که مجبور بودم برای تهیه مواد مخدر به خواستههای بی شرمانه یاور تن بدهم. بالاخره مادرم در حالی که پنهانی مشغول مصرف مواد بودم متوجه ماجرا شد و مرا به دایره مددکاری اجتماعی کلانتری آورد.
23302