از خانه بیرون رفتم و برای کنجکاوی بیشتر نزدیکش شدم، سعی می کند نگاهش را که با شرمسازی گره خورده از نگاهم بدزد؛ قیافه نحیف و لاغر او را باسؤال های بی شمار بارها بالا پایین می کنم، او خود را امید معرفی می کند.
پسرک رنگ به صورت ندارد. خودش هم نمی داند 11 ساله است یا 12 ساله. فقط می داند باید کار کند تا خرجی خانواده اش مهیا شود.
دوستانش تا من را می بینند از آن طرف خیابان به سمتم می آیند؛ امید آن ها را معرفی می کند، علی، سمیه، خدیجه و احسان.
احسان 7 سال دارد و از همه آن ها کوچک تراست می گوید صبح که از خواب بیدار می شود با برادر بزرگترش علی به دنبال زباله اند تا برای خانواده پول درآورد، در حرف هایش شیرین زبانی کودکانه موج می زند.
سمیه می گوید کاش مردم آشغالهایشان را جدا میکردند تا ما مجبور نباشیم این همه آشغال را کنار بزنیم و مقواها و بطریها را پیدا کنیم.
خدیجه 8 سال دارد و گمان میکند همه عروسکهای دنیا، شبیه عروسک شکسته او چشم ندارند و صورتشان سیاه است. با تلخی می گوید بیشترین چیزی که طی دو، سه سال گذشته دیده آشغال است؛« همه از آشغال بدشان می آید من اما بیشتر ، آشغال ها را اصلا دوست ندارم. کثیفند.سوسک دارند.من از سوسک می ترسم من از شیشه شکسته می ترسم چون چند بار دستم را بریده اند، من از گربه ها می ترسم چون هر جا آشغال هست، گربه هم هست من…».
او با همان تلخی همچنان حرف می زند اما من دیگر صدایش را نمی شنوم، او حرف می زند و من دیگر نمی شنوم خدای من…
زندگی آنها مانند کودکان عادی نیست؛ صبح که از خواب بیدار می شوند دغدغه مدرسه و مشق را ندارند، روزی شان را از درون زباله ها جست و جو می کنند، مخازن زباله ها برای آن ها حکم تخم مرغ شانسی دارد یا شاید هم لپ لپ…
زبالهگردی این روزها و کرونا؛دیگر گفتن ندارد،دارد؟
زبانمان مو درآورد پس که گفتیم چرا هیچ مسئول و نهادی مسئولیت رسیدگی به کودکان زباله گرد را بر عهده نمی گیرد؟ واقعا چرا نمی گیرد؟
ببینید:دزدی در کمال آرامش و خونسردی!
1717