در را باز کردیم، برادرمان را در کفن پیچیده بودند، خوابیده بود و سرش به سمت ما بود و روی کفنش رمز عبور نوشته شده بود: «حسین (ع).»
آوردند گذاشتند روی شانههای برادرانش، گفتند از اینجا به بعد پای خودتان، بروید یک خاکی بر سرتان بریزید.
برگشتم رو به مهدی و پرسیدم: «حالا چه خاکی به سرمان بریزیم؟» و مهدی زل زده بود توی چشمهای من و همینطور میدیدم که تکهتکه میشود و مثل کوهی یخ قطعهقطعه توی دریای اشک زیر پایش میریزد.
دو
صدایمان را میشنوی روحالله؟ انا لا نعلم منک الا خیرا… و بعضیها معلوم است دارند میمیرند! امام جماعت سه بار تکرار میکند ولی بعضیها نمیتوانند دهان باز شده از گریهشان را ببندند.
آقایان، تا خاک دهانمان را پر نکرده بگویید! مگر از او کسی بدی دیده که لال شدید؟! یک بار! تا دیر نشده حداقل یک بار بگویید.
سه
روحالله دارد بلند بلند یا حسین میگوید و تنم را از روی برانکارد برمیدارند و مرا توی قبر سرازیر میکنند! صدای روحالله توی گوشم است: «نترسی مرتضی! همه داداشاتن».
یک نفر پاهایم را هُل میدهد سمت ته قبر، زانوهایم دوبار به سقف قبر خورده ولی درد نمیکند، «ببخشید داداش» صدایش آشناست: «مهدیام، نترس!» و یقهام را میگیرد و تکانم میدهد و میگوید والحسین بن علی علیهالسلام امامی
روحالله دوباره بلند میگوید خودش بلد است! باز میگوید خوابیده است، تکانش ندهید!
نه روحالله! من نخوابیدم! من مردهام! من خیلی وقت پیش مردم! همان نارنجک یک مشت و نیمی توی سامرا من را کشت! همان سرطان مشکوک توی بیمارستان خاتم! آن بمب کنار جادهای حوالی موصل، من توی جاده نبل و الزهرا کورنت خوردم! من این تلقین را همان روز حفظ کردم که داغ اول به دلم نشست.
من مردهام روحالله! کجا خوابیدم؟ کی خوابیدم آقای روحالله؟ اصلا من کی زندگی کردم که تو اینطور میروی؟
چهار
«نترس روحالله، منم، برادرت مرتضی…» بعد دو سه بیل دیگر خاک بر سر خودم ریختم و قبل از اینکه بیل را روی زمین رها کنم یکی آمد و بیل را از دستم قاپید.
دهها برادر، بیل بیل خاک بر سر خودمان ریختیم و دست آخر دفن شدیم!
بعد پرچم هیات را روی سرمان کشیدند و همهچیز آرام شد.
۱۷۲۴۱