سینماسینما، آیدا مرادی آهنی

 

مارلونِ کوچک با آن عینک، بیشتر به کودکی شبیه است که روزها کتاب هایی درباره نجوم می خواند و شب ها خواب فضانوردان را می بیند. سقف اتاقش پر از برچسب سیاره های شبرنگ است و تعطیلات آخر هفته را رویاپردازانه در موزه های تاریخ علم می گذراند. البته گاهی آدم فکر می کند این پسر با آن موهای نرم فرفری ممکن است در ۱۴ یا ۱۵ سالگی راهش را عوض کند و با چند نفر از همکلاسی هایش باند موسیقی خودش را راه بیندازد. مارلون کوچک در آزمون بازیگری قاطعانه اعلام می کند بدون عینک نمی بیند و در ضمن هیچ از اینکه غریبه ها لمسش کنند، خوشش نمی آید، کات! مارلون براندوی مرحوم دقیقا یک جاهایی و یک جورهایی برعکس این بود. جیمز دین اگر بیشتر زنده می ماند و اگر کتاب خاطراتش را می نوشت، شاید قصه ها داشت که در این مورد برایمان تعریف کند. مارلون کوچک از جنس بچه ای مثل اسکای نیست که از قضا او هم با مادرش آمده تا امتحان بازیگری بدهد، اما نگاه که میکنی، انگار این دخترک برای بازیگری به دنیا آمده، از همین حالا انگار آماده است از چنگ دوربین پاپاراتزی ها فرار کند، قرار مصاحبه هایش را به هم بزند، و در جت شخصی اش جشن بگیرد. حتی مارلون که دوست ندارد غریبه ها لمسش کنند، از بارش آن موهای طلایی روی سرش استقبال می کند و تازه کجایش را دیده ای، مارلون کوچک از اینکه عینکش را برای دخترخانم بردارد، خیلی هم سرحال می آید. شاید حتی ته دلش فکر کند اگر در تست بازیگری کمی بهتر بازی کرده بود، می توانست نقش برادر بزرگ اسکای را بگیرد و آنوقت آن موهای طلایی مدام روی سرش می ریخت و زمین از خورشید هم درخشان تر می شد. بله، هر کسی می فهمد که مارلون دلش بازی می خواهد؛ نه بازی در فیلم و در آغوش یک مادر مصنوعی، که بازی واقعی با یک دختربچه شگفت انگیز که واقعا بازی کردن بلد است. آن همه تلاشی که مادر مارلون برای ساختن یک بازیگر نابغه می کند، اگر صرف فرصت دادن به مارلون برای پیدا کردن دوست هایی باب طبعش کرده بود، حالا دنیا اگر طلایی و درخشان نبود، دست کم می توانست اینقدر احمقانه هم نباشد که مادرش جای تماشای کارتون، به او تماشای یک فیلم سینمایی وعده بدهد. مارلون انگار با خودش می گوید پسرْ دنیا چه جای مزخرفی است که برای چند لحظه بازی و شیطنت و خلوت باید دستشویی را بهانه کنی. وقتی بار دیگر و صد البته به اصرار مادر فرصتی دوباره پیدا می شود تا جلوی دوربین برود، لابد طوری نقشش را بازی می کند که همه حسابی گیج می شوند. به مرد فیلمبردار می گوید که دلش می خواهد ساز چوبی و بادی بنوازد. اینجا هم استفاده از لغت Play و بازی با آن، دوباره یادمان می اندازد که مارلون کوچک دلش دنیایی می خواهد که مثل یک چرخ و فلکْ ساده، اما پر از بازیگوشی باشد. می بینمش که از اتاق بیرون می رود و انگار که آن وسیله بازی مدت ها منتظرش بود، تماما خودش را تسلیم آن می کند؛ و یک چیز دیگر: خودش می گوید که مارلون براندو را نمی شناسد.

منبع: ماهنامه هنروتجربه

 

hotnewsفرهنگ و هنر6 سال پیش • dahio.com • 66

برچسب‌ها

,



دیدگاهتان را بنویسید



مطالب پیشنهادی

۱۰ حقیقت جالب که احتمالا نمی‌دانستید! – بخش سوم

در دنیای اطراف ما بی‌شمار حقیقت جالب در حال رخ دادن وجود دارد که از آن‌ها خبر نداریم. این حقایق در زمینه‌های حیات‌وحش، انسان، معماری، غذا و … هستند که [...]

۱۰ حقیقت جالب که احتمالا نمی‌دانستید! – بخش دوم

در دنیای اطراف ما بی‌شمار حقیقت جالب در حال رخ دادن وجود دارد که از آن‌ها خبر نداریم. این حقایق در زمینه‌های حیات‌وحش، انسان، معماری، غذا و … هستند که [...]

۸ راهکار برای بیشتر مثبت فکر کردن

مثبت اندیشی از رویکردهای سالم در زندگی است و توسط بسیاری از روانشناسان توصیه می‌شود. در این مطلب از لیست‌میکس ۸ راه مثبت اندیشی را با هم مرور می‌کنیم. با [...]

با این ده کتاب، خواندن رمان تاریخی را شروع کنید!

تاریخ شاید برای خیلی از ماها موضوع موردعلاقه نباشد و میل زیادی به خواندن رمان تاریخی نشان ندهیم؛ اما کتاب‌هایی در این حوزه وجود دارند که به‌قدری هیجان‌انگیزند که ممکن [...]

واقعیت های نگران‌کننده‌ای که از آن بی‌خبرید

می‌دانستید کبد با یک ضربه ممکن است از کار بیفتد؟ یا مغز بدون جمجمه آن‌قدر نرم است که از هم می‌پاشد؟ در این لیست ده واقعیت را که هر کدام [...]




ترندها