برادر جان، دوستان گفتند برای نبودنت بنویسم و من نمیدانم برای جای خالی آن همه شور و لبخند و معرفت چه باید نوشت. پارسال پس از چند سال از کربلای حسین باهات تماس گرفتم. چیزی نگفتم. شمارهام را هم نشناختی. گوشی را که برداشتی فقط گفتم: «مخلص همسفرم، از طرف الکاتیا دودو» همین را که گفتم گل از گلت شکفت. این اسم رمز اولین سفر من و شما و خانم روحانیون بود. سال ۱۳۸۴، از راه مرز مهران به کربلا.
تماس تصویری بود و دوربین رو به سمت حرم حضرت دوست.
سلام کردی و بعد بلند بلند خندیدی و گفتی خودتی؟ گفتم خودمم رفیق جان و بعد یاد گذشتهها کردیم. یادم هست بهت گفتم هرگز فراموش نمیکنم اولین سفرمان به کربلا را باهم. گفتم یادت هست رییس بازی درمیآوردی در صورتی که من رییس کاروانمان بودم! مصاحبه را من با سفیر عراق گرفته بودم و ویزا را هم. ولی خب تو رییس بودی و چه خوب که خانم روحانیون بود تا میانه ماجرا را بگیرد تا کلاه من و تو که هر دو «من» بودیم توی هم نرود.
رفیق با مرام و با معرفت من، میدانی شبیه تو بودن سخت است. نه اینکه نشدنی باشد ولی آسان نیست.
یادم هست بحثهای انتخاباتی که یکبار باهم داشتیم. تقریبا کم مانده بود سینی و قوری چای مغازه مردم را روی سر هم بشکنیم. ولی دست آخر با مخلصم، چاکرم همسفر جان، خداحافظی کردیم. خیابان شریعتی بود بالاتر از سینما فرهنگ.
رفیق جان ولی یک چیزی هست که من هیچ وقت از یادم نخواهد رفت. از یادم نخواهد رفت و برای همه دنیا قصه آزادگی تو را تعریف خواهم کرد. این یادداشت را تو برای من نوشتی یادت هست؟ حتما هست…
«اگر نوشتن این کامنت باعث دردسر برای من نمیشود باید بگویم که تقریبا ۱۰ سال قبل با او و یک بزرگوار دیگر رفتیم کربلا. طبیعی است که یک روحالله که رجایی هم باشد خودش را از یک فریبای پژوه متدینتر بداند و اعتراف میکنم فکر میکردم من لایقتر از او به این سفرم و نمیدانستم اصلا برای چه به چنین سفری آمده. بماند که چند بار و چقدر صورتش را خیس اشک دیدم اما این را خوب یادم هست که صبح اولین روزی که به تهران برگشتیم، به من تلفن کرد. بد جوری گریه میکرد. فکر کردم لابد کسی مرده. گریه میکرد و میگفت: «پس چرا من هر چه بیرون پنجره را نگاه میکنم حرم را نمیبینم؟!»
خانم پژوه البته در حوزه کاریاش «بیشفعال» بود و البته من و او الان دو جور متفاوت فکر میکنیم اما هر چه هست، شنیدن این خبر که برای من کم تلخ نیست. اصلا خانه پرش این است که او را باید میگرفتند تا برای امنیت ملی مشکلی پیش نیاید. بیشتر از این؟ کاش دستکم این اتفاق در ماه رمضان نمیافتاد. از امیرالمومنین که او با معرفت زیارتش کرد آزادیاش را میخواهم.»
پیشتر و بعد از آزادی برای خودت گفتم ولی حالا باز هم میگویم که وقتی در سلول انفرادی این یادداشت را دستم دادند، نمیدانستم چطور فریاد نزنم. آخ رفیق با معرفتم. همسفر کربلای حسین…
روحالله رجایی، برادر جان، رفتهای به آسمان به یک جای دور که من جز با نگاه و آه راهی به آن ندارم. ولی میدانم من و شما و خانم روحانیون یک بار دیگر جارو به دست میگیریم و خودمان سه تایی ایوان سبز و یک مزار ششگوشه را جارو میکشیم. باهم زل میزنیم به خوشههای انگور نقرهای حرم آن آقای مهربان و میخکوب میشویم.
۱۷۲۴۱