«دیروز» از آن دسته فیلمهاست که تماشاگرانش را با قطعیت و بدون هیچ ملاحظهای به دو دستهی کاملاً متفاوت تقسیم میکند: گروه اول شامل آنهاست که اساساً نمیدانند بیتلز یعنی چه، و این کلمه، سابقهی مشخصی به ذهنشان متبادر نمیکند، گروه دوم را آنها تشکیل میدهند که عمری با گروه چهارنفرهی جان لنون، پل مککارتنی، جرج هریسون و رینگو استار گذراندهاند، بعد از فروپاشی گروه هم پیگیر اخبار و جزئیات مربوط به هر کدامشان بوده و هستند، حتی بعد از همهی حواشی و جنجالهای حضور یوکو اونو، تراژدی کشته شدن جان، انتشار آلبومهای تکنفرهی پل و جرج و باقی قضایا.
فیلم، جوری ساخته نشده که اگر بهعنوان تماشاگر، جایی میان این دو طیف قرار بگیرید هم دردی درمان شود. یعنی کافی نیست اطلاعاتتان در این حد باشد که بیتلز یکی از مهمترین گروههای موسیقی قرن بیستم است، اعضای گروه چهارنفرهی اهل لیورپول را بشناسید و احیاناً یکی دو تا از قطعاتشان را هم شنیده باشید. این مشکلی را حل نمیکند، چون ارجاعهای فیلم به جزئیات فعالیت این گروه، و مهمتر از آن به ترکیببندیها و ریزهکاریهای هر کدام از ترانهها، زمان ساختهشدنشان و پسزمینهی تاریخیشان مفصل است، و اگر سردرنیاورید سازندگان فیلم دارند با چه شوخی میکنند اصلاً وارد دنیای فیلم نمیشوید و چیزی به نظرتان خندهدار نمیآید.
شاید باید از این هم جلوتر برویم و دربارهی این حرف بزنیم که راستش، دیروز فیلمی است که ساخته شده تا به تماشاگر قرارگرفته در دستهی اول، یعنی همانها که اصلاً نمیدانند بیتلز یعنی چه، توهین کند! فیلم ابایی ندارد از اینکه این نوع تماشاگر را تحقیر کند و او را ابلهی بداند که معلوم نیست وقتش را صرف چه کرده که ترانههای مشهوری مثل Let It Be یا Yesterday را نشنیده. قهرمان داستان وقتی دارد این قطعات را برای کسانی اجرا میکند که تا بهحال از وجودشان بیخبر بودهاند، میگوید شما شاهد خلق تابلوی مونالیزا جلوی چشمانتان هستید و آنوقت همینطور بیتفاوت نشستهاید؟! از نظر فیلمنامهنویس و کارگردان دیروز، وخامت ماجرا در این حد است.
بنابراین اگر هوادار بیتلز بودهاید و هستید، بعد از تماشای فیلم حس خوبی خواهید داشت، چون از طرفی شریک کلی خاطرهبازی با قطعات محبوبتان میشوید، از طرف دیگر از همراهی با سینماگری که دارد توی سر دیگرانی میزند که از وجود و تأثیرگذاری عظیم گروه موسیقی محبوب شما بیخبر ماندهاند، کیف هم خواهید کرد. حادثهی اصلی فیلم دیروز اصلاً همین است: طبق یک ایدهی فانتزی، قطع چندثانیهای برق در سراسر سیارهی زمین باعث میشود رد بعضی از وقایع و شخصیتهای تاریخی از ذهن مردم پاک شود؛ کنایهای رادیکال به رابطهی امروز مردم با مقولهی شهرت، و عمر و دوام محبوبیت چهرهها در فضای تکنولوژیک انتقال اطلاعات. طعنه به جایگاه سلبریتیها در دنیای انباشته از دیتاهایی که دائم رد و بدل میشود.
طبق منطق فیلم، در اثر این حادثهی عجیب، مردم بهکلی نمیدانند در دههی ۱۹۶۰ چهار جوان با تشکیل گروهی به نام بیتلز، دنیا را به هم ریختند. پس یک خوانندهی محلی بدریخت، بد سلیقه و فاقد خلاقیت موفق میشود از این خلأ استفاده کند و با بازخوانی ترانههای بیتلز، به شهرت و ثروتی افسانهای برسد.
قهرمان داستان، در طول فیلم بارها آدمهای اطرافش را که نمیدانند این ترانههای نبوغآسا قبلاً وجود داشته و در همهی دنیا مشهور و محبوب بوده دست میاندازد، و نکته این است که اگر شما هم مثل آن آدمها بهکلی ندانید ماجرا چه بوده و اهمیت این ترانهها چیست، تفاوتی با دیگر شخصیتهای فیلم که در اثر قطع برق، حافظهشان مختل شده نخواهید داشت، و مخاطب استهزای قهرمان فیلم خواهید بود. یا چه بسا وضعتان بدتر خواهد بود، چون ناچارید خودتان را در طبقهای پایینتر از آدمهای فیلم قرار دهید که با وجود رخ ندادن هیچ حادثهی عجیب و غریبی که حافظهتان را پاک کند، از اهمیت بیتلز در دنیا بیخبر ماندهاید!
ایدهی اولیهی فیلم، بسیار جذاب است و علاوه بر اینها که گفتیم، این لایهی کنایی جذاب را هم دارد که یادمان میآورد اگر تاریخ هنر پاک شود، اگر آثار بزرگ گذشته از خاطرهی بشر پاک شوند (حالا چه بهدلیل یک حادثه، چه بهدلیل گذر زمان و دگرگونیهای زمانه) نابغه به نظر رسیدن چه آسان است. وقتی لازم نباشد پا روی شانهی غولها بگذاری تا دیده شوی، هر کوتولهای میتواند برود آن بالا بایستد و ستایش شود.
اما حیف که فیلم روی همین ایدهها مکث نمیکند. کارگردانی دنی بویل، طبق معمول بینقص است و پر است از همان بازیگوشیهای بصری ویژهی خودش و آن طراوت همیشگی در کار با دوربین و رنگ و صدا و حرکت، اما فیلمنامهی ریچارد کورتیس (که یک کمدینویس باسابقه و ماهر است) بهجای اینکه روی همان ایدهی اول بماند و قصهی یک جابهجایی مضحک را روایت کند، دستمایه به این درخشانی را رها کرده و رفته سراغ تکراریترین ایدهی تاریخ درامنویسی: عشق بلاتکلیف و بهنتیجهنرسیدهی یک پسر و دختر! آن هم در مستعملترین شکل ممکن! یعنی روایت این موقعیت که یکی سالهاست عاشق دیگری است اما آن یکی حواسش به این عشق نیست یا جرأت ابراز عشق ندارد، پس دختر را از دست میدهد، اما حالا ناگهان جرأت پیدا میکند و عشقش را ابراز میکند، پس هر دو طرف میفهمند چهقدر عاشقند و تصمیم میگیرند کنار هم باشند و همه چیز به خوبی و خوشی ختم میشود!
متأسفانه گرهگشایی نهایی و پایانبندی فیلم در حد ملودرامهای درجه دوست، و این از دنی بویل که سابقهی کار با فیلمنامهنویسانی در حد آرن سورکین را دارد واقعاً قابل انتظار نیست. هم زحمت دنی بویل در کارگردانی و هم ظرفیت ایدهی اصلی فیلم میتوانست به نتیجهای درخشان برسد، اما انگار در میانههای قصه، همه به این نتیجه رسیدهاند که هرچه داشتهاند خرج کردهاند و حالا دیگر باید بروند سراغ یک قصهی دیگر!
* منتشر شده در کانال شخصی