بعد از خواندن یادداشت ضیاء نبوی احساس عجیبی دارم. شرم و امید در هم آمیختهاند. ترکیب این دو را تا کنون تجربه نکرده بودم.
نویسنده این نامه را تا به حال ندیدهام ولی خلق این متن، قطع نظر از نویسنده آن، پنجره تازهای است به سوی دنیایی که این روزها فقط آلودگی و وحشت از آن دیده میشود. من از این پنجره دنیای دیگری میبینم.
وضعیتی که تجربه میکنیم، نشانگان بسیاری از وضعیت طبیعی هابز را پیش چشم میگذارد. در وضعیت طبیعی هابز، هر کس برای صیانت از خود، و بهره مندی از سه گانه ثروت و قدرت و منزلت، مجاز به هر کاری است. حق یک جوان بیگناه است که بعد از گذران هفت هشت سال پشت دیوارهای زندان، بیشترین بهره را از منزلت ناشی از آن ببرد.
چه کسی باید جبران کند محرومیت یک جوان را از تحصیل؟ چه کسی باید جبران کند عمر بر باد رفته یک جوان را در زندان؟ اما زندان رفتن برای او به هر حال سرمایه اولیهای تولید کرده است. اینک اطرافیان، دوستان و جامعه به او چون یک قهرمان مینگرد. حال وقت آن است که یک نامه بنویسد و آوردگاهی از ستم و مقاومت ترسیم کند. زندان را تبدیل کند به یک سیاه چاله، از کتکها و شلاقها سخن بگوید و تعریف کند چگونه قهرمانانه ایستادگی کرده است. چیزی که اساساً دروغ هم نیست، کتک خورده است و مقاومت کرده است. حال میتواند با همکاری دوستان در فضای مجازی بدرخشد و شروع کند به تولید و افزایش سرمایه حیثیتی. سرمایهای که هم میتواند به سرمایه سیاسی تبدیل شود و هم به سرمایه مالی.
البته ماجرا فقط به منفعت جوییهای شخصی منحصر نیست. شاید یک زندانی کشیده، از سر وظیفه و تکلیف چنان کند. چنانکه زندانیان دوران پهلوی، خود را به یک سند زنده تبدیل میکردند تا نظام سیاسی را افشا کنند. شاید امروز هم کسانی همین توصیه را به ضیاء نبوی کرده باشند.
ضیاء نبوی طی این چندین سال نامه های متعددی منتشر کرده است، او در یکی از این نامه ها می نویسد: «….به هیچ عنوان حاضر نیستم بیعدالتی فاحش روا شده بر من، بهانهای از بهانههای انانی باشد که قصد اعمال فشار یا تحریم به کشورم را دارند و با همه بیخبری و انزوایی که به ان دچارم خوب میدانم، تلاش برای امرار معاش و تمشیت زندگی روزمره شهروندان اینقدر سخت هست که دشوارتر کردن ان و افزودن رنجی به رنجهای انان هیچ افتخاری به حساب نمیاید…»
به محض آزادی از زندان نیز یک نامه دیگر منتشر کرده است. در بخشی از نامه اش می نویسد:
…. راستش تو این چند روز اخیر خیلی سعی کردم راهی برای جمعبندی و بازنمایی کردن کلیت تجربه زندانم پیدا کنم و متن درخور و مناسبی براش بنویسم اما خب، در توانم نبود. شاید تنها جملهای که به ذهنم رسید و باهاش کمترین مشکل رو داشتم این بود: ما تلاش کردیم زندگی کنیم و زمان هم گذشت.
آره زمان گذشت، زمانی که توی اولین تجربه هواخوری بند ۲۰۹ آسمون آبی و آفتابی رو بیواسطه دیدم و حس کردم الان تمام سلولهای بدنم میل به تصعید شدن دارن. زمانی که توی بند قرنطینه با بچهها جمع میشدیم و من آهنگ منتظرت بودمِ داریوش رفیعی رو براشون میخوندم. زمانی که شبها توی کریدور شلوغ سالن یک قدم میزدم و از اونجا که حتی یک آشنا هم نبود، حس قشنگ و ملایم نامرئی بودن بهم دست میداد. زمانی که همه زندانیهای بند ۳۵۰ موقع تحویل سال ۸۹ توی حیاط جمع شدیم و دستهجمعی سرود ای ایران رو خوندیم. زمانی که به زندانیهای ژندهپوشِ خوابیده توی هواخوری زندان کارون نگاه میکردم و خودخواهانه به خودم میگفتم یعنی روزی میاد که من دیگه اینجا نباشم و این تصویر وحشتناک رو نبینم؟ زمانی که کنار باغچه تازه کود داده شده زندان کلینیک مینشستم و با چشمهای بسته و از راه بوی پهن گوسفند تا روستامون سفر میکردم. زمانی که به بازجوم توی بازداشتگاه اطلاعات اهواز گفتم: «شما بزرگترین بلایی که میتونید سر من بیارید اینه که امید به موثر بودن همین گفتگو رو از من بگیرید». زمانی که توی هواخوری بند ۸ اوین وسط خوندن آنا کارنینای تولستوی به چشمهام استراحت میدادم و با تماشای کوهها و تپههای مشرف به زندان حقیقتا احساس خوشبختی میکردم. زمانی که توی بند یک زندان سمنان هفده نفر با هم توی یک عرض پنج متری میخوابیدیم و هیچکدوم جرأت نداشتیم حتی واسه دستشویی بلند شیم چون جایی برای خواب باقی نمیموند. و بالاخره همین لحظه و همین زمان در بند سیاسی زندان سمنان که دارم توی ذهنم خاطرات گذشته رو مرور میکنم و شجریان همچنان در حال خوندنه: «کردی اندر کل موجودات سیر/ جان من کاشانه کردی عاقبت
در این نامه، و در هیچ یک از نامههای پیشین ضیاء نبوی هیچ نشانهای از نفرت و خشم نیست. پر از زندگی و عشق و امید است. امیدی چنان پاک و معصومانه که چشم هر منصفی را پربار از اشک ناشی از شرم و امید میکند.
ما دچار اپیدمی خودخواهی و نفرتیم. خودخواهی ساختار قدرت را فرسوده و پوسیده کرده است. آنجا اغلب به خود و منافع شخصی و گروهیاش میاندیشند. میبینید چگونه فساد ماجرای بی پایانی شده است؟ بابهای گفتگو یکایک بسته میشوند؟ میبینید چگونه تحقیر هر روز بیش از پیش، فضای عمومی ما را زخمی میکند؟ صدای هیچ کس به هیج کجا نمیرسد؟ میبینید چگونه این احساس هر روز گسترش پیدا میکند که همه چیز دروغ است، فریب است، نیرنگی است از پی نیرنگی؟ اینها همه حاصل وضعیتی است که متولیان نظم سیاسی، از انباشت خودخواهی هاشان سنگین بار شدهاند. خودخواهی زاینده نفرت است، و در عین حال فرزند نفرت.
فضای آلوده و انبار شده از نفرت، اعتماد را هر روز لاغرتر میسازد و فضای اجتماعی را ذرهای و اتمیزه میکند. در فضای فقدان اعتماد و آکنده از نفرت، همه مرعوباند و هر کس تنها چشمش به خودش گشوده است. نفرت، زایشگر ترس و ترس زایشگر خودخواهی است. میتوانید این فرمول را به اطوار دیگر هم بنویسید: خودخواهی، زایشگر نفرت و نفرت زایشگر ترس است. ترس، زایشگر نفرت و نفرت زایشگر خودخواهی است.
در آشفتگی ناشی از ترس و نفرت و خودخواهی، البته بازار پررونقی برپا میشود. اخلاق از میدان به در میرود و هر کس به خود اجازه میدهد منافع خود را در کوتاهترین زمان ممکن بیشینه کند. آنگاه وضع چنین میشود که هست. در چنین بازاری اگر یک نفر باشد که حق داشته باشد سرمایه اندکش را بیشینه کند، کسی است مثل ضیاء نبوی.
نامهها و تعابیر شگفت او، حاکی از هیچ برنامهای برای استفاده از سرمایه تحصیل شده از زندان نیست. او نماینده نسل جدید است. نماینده افقی تازه. مبشر دورانی که مشخصاتی دیگر دارد. او شاید به نمایندگی از یک نسل قصد دارد دور پایان ناپذیر و ویرانگر نفرت و ترس و خودخواهی را به پایان ببرد. نامهها نقش یک مهاجر را بازی کردهاند. کسی که از سرزمین نفرت و خودخواهی با قدرت کلمات مهاجرت میکند. در دل آتش نفرت، گلستان عشق و دوستی بنا میکند.
از یک رمانتیسیسم یا بدتر از آن از یک سانتی مانتالیسم حرف نمیزنم. کلام او تیز و برنده و موثر است. وقتی او به زندانبانانش که از او خواستهاند به گناهان نکرده اعتراف کند مینویسد « چه دردناک است که ادمی احساس کند از گردن نهادن دروغین به اتهامی که از ان مبری است، اسانتر به رهایی میرسد تا انکه به حق بر بیگناهیاش پای بفشارد» با یک حماسه شیرین مواجهید. حماسه اما شیرین، به جای حماسههای تلخ و خونین.
من شرم میکنم که چنین وجودهای نازنیتی باید عمر خود را در زندانهایی بگذرانند که نام دین و حقیقت و اسلام و انقلاب بر تابلوی خود نصب کردهاند. من امیدوارم از اینکه پس از ما فرزندانی میآیند که از سنخ و جنسی دیگرند. من شرم میکنم که آنچنانکه باید وظیفه خود را انجام نمیدهم، و بر این همه ستم که بر این نسل رفته سکوت کردم، من امیدوارم به این که پس از ما کسانی در راهند که از جنس زندگی و ساختناند. من شرم میکنم از اینکه برای بردن مردم به بهشت، برایشان جهنم ساختیم، و امیدوارم به اینکه این نسل در میان جهنم بهشت میسازند. من شرم می کنم، من امیدوارم. و نمیدانم از احساسی که حاصل ترکیب این دو ناسازگار است چه کنم.