هر کارگردانی هم میتواند از زندگی حسن روشن یک فیلم بسازد. اتفاقاتی که برای او و خانواده اش رخ داد، در مخیله نمیگنجد. او دو برادرش را از دست داد. تصور کنید مادرش بعد از مرگ سیدمحسن و سیدحسین چه ها که نکشید. اولی به خاطر یک اتفاق از دنیا رفت و دومی در جبهه جنگ. سیدحسین وقتی به شهادت رسید که سیدحسن همراه با تیم ملی در جام ملتهای کویت بود. یک خمپاره به ماشینی برخورد کرد که او سوارش بود. از 6 نفری که در ماشین حضور داشتند فقط برادر حسن روشن از دنیا رفت. ناگفته های زندگی مهاجم اسبق استقلال و تیم ملی را درباره این اتفاقات تلخ زندگی اش می خوانید.
آقای روشن جام ملتهای 1980 کویت برای شما خاطره بدی دارد. تازه جنگ شروع شده بود و سید حسین، برادر شما شهید شد…
بله، لحظه تلخی در زندگیام بود. آن موقع به این صورت نبود که تلفن را برداریم و به آن سر جهان زنگ بزنیم. کم و بیش میتوانستیم با ایران تماس بگیریم. جسته و گریخته خبر رسید برادرم تیر خورده است. متاسفانه سیدحسین روز نهم مهرماه شهید شد. مادرم خیلی در کش و قوس بود که خبر را به من بدهند. یادم هست مجبور شدم پای تلفن سر مادرم داد و بیداد کنم. گوشی را به خاله ام داد و او به من گفت برادرم در جبهه مهران غرب شهید شده است. بعد خود کویتیها هم خبر را اعلام کردند. با آقای حبیبی مربی تیم حرف زدیم و خیلی دل و دماغ بازی کردن نداشتیم. گفتند قانون اجازه نمیدهد و باید بازی کنیم. منتهی من از تیم جدا شدم.
ظاهرا سفر شما به ایران کلی داستان و قصه داشت.
بله، من در دبی بازی می کردم و دوستان زیادی آنجا داشتم. به دبی پرواز کردم. از آنجا هم با لنج به بندر لنگه رفتم. آنجا هم سوار یک تانکر شدم تا به تهران بروم. کل سفرم سه روز طول کشید. روز چهارشنبه برادرم را خاک کرده بودند ولی من روز جمعه رسیدم. در بندر لنگه هم که بودم مردم خیلی محبت داشتند. کمک کردند خیلی زود از گمرک خارج شوم ولی یادشان رفتند مهر ورود به کشور را بزنند. وسط راه تهران بودیم که یادم افتاد مهر را نزدند و به راننده تانکر گفتم همان جا پیاده ام کند. او معرفت به خرج داد و من را برگرداند. یعنی اگر مهر را نمی زدند من به هزار و یک مشکل برمی خوردم.
تیم ملی هم با وجود هم مشکلات در جام ملت ها سوم شد.
شما شک نکنید جنگ نمی شد ما به قهرمانی می رسیدم ولی با این وجود بچه ها سوم شدند. هیچکس اما مدال نگرفت و همه بچه ها بی رمق بودند. البته همسر من هم در کویت حضور داشت. من مجبور شدم تنها برگردم و او در کویت ماند. بعد همراه تیم برگشت. مسیری برگشت تیم ملی هم واقعا عجیب شد. بچه ها به سوریه و ترکیه رفتند. سه چهار روزی هم طول کشید به ایران برسند. از مرز بازرگان وارد شدند. یک عکسی هم در مرز گرفتند که من در آن نبودم. البته بماند که بعدها بنده را بازخواست کردند که نمی دانیم شما ارزغیر مجاز به خارج می بری و قبل از انقلاب فلان کارها را می کردی. اگر در آن عکس بودم این تهمت ها را به من نمی زدند.
یک بار هم تیم ملی به خط مقدم رفت. شما اما در این سفر نبودید.
ما یک بار در قالب تیم کارگری همراه با آقایان قاسمپور و برزگری که در امارات بازی می کردیم به هویزه رفتیم. یک سفر هم به مشهد داشتیم و چند بازی انجام دادیم. ولی درست می گوئید، من همراه تیم ملی در آن سفر نبودم.
قصه شهادت برادر شما چطور بود؟ اصلا چرا اینقدر زود شهید شد؟
سیدحسین آن موقع سرباز بود. در کردستان خدمت می کرد. پدر و مادرم مریض بودند. رفتم امریه بگیرم که او را برای مراقبت از پدر و مادرم بیاورم تهران. هر روز به خانه برود ولی گفت ما 5 نفر هستیم و با هم رفتیم و با هم برمی گردیم. خلاصه گفتم پدر و مادر واجب هستند و قرار شد بعد از سفر کویت کارها را ردیف کنیم. در همان روزهای اوایل جنگ با یک تویوتا عازم مهران غرب بودند که یک خمپاره به ماشینشان برخورد کرد. با همان رفقایش در ماشین بود و همراه با راننده. همه زنده ماندند الا برادر من. ترکش به نخاعش خورد و متاسفانه از دنیا رفت. من هم دیگر در دبی دوام نیاوردم و به خاطر پدر و مادرم زود برگشتم.
مادرتان تا پیش از مرگ چه حسی و حالی داشت چون یکی دیگر از پسرهایش را هم از دست داده بود.
بگذارید از مرگ سید محسن شروع کنم. سال 51 من اولین بازی رسمی ام را برای تاج انجام دادم و گل زدم و عالی بودم. روز قبل از آن برادرم سیدمحسن که 15 سال داشت، با دوچرخه زمین خورد. حالش خوب بود. قبل از بازی پیش او رفتم. کل کل کردیم و خلاصه گفتم بعد از بازی برمی گردم. خیلی شاد و شنگول به بیمارستان رفتم تا برادرم را ببینم ولی وقتی رسیدم دیدم دارند فکش را میبندند و تمام کرده است. او ضربه مغزی شده بود. از لحظه مرگ سیدمحسن مادرم شکسته شد. هیچوقت فراموش نکرد ولی وقتی موفقیت های من را میدید کمی فراموش می کرد. مردم همیشه تعریف می کردند و با حمایت آنها، داغ مادر ما هم سبک تر شد. یادم هست یک بار برای تورنمنت جوانان مادرو پدرم را به اهواز بردم که آنجا هم خوب بازی کردم و آنها واقعا حالشان خوب بود. همه چیز داشت عادی می شد تا اینکه جنگ شد و سیدحسین هم به شهادت رسید. مادرم همیشه گریه می کرد ولی پدرم غم و قصه ها را در خودش می ریخت و مشکلات زیادی برایش به وجود آمد. یادم هست بعد از شهادت سیدحسن به پدر و مادرم گفتم اصلا از دولت و بنیاد شهید هیچ چیزی نخواهید. نگذارید کار او بی ارزش شود.
یعنی شما هیچوقت از امتیاز برادر شهید بودن استفاده نکردید؟
نه. من برای برادرم فقط هر سال یک یادبود می گیرم. امسال هم به خاطر کرونا هزینه اش را صرف کارهای خیر کردیم. ولی حتی قدیم که برای فوتبال به دعوت بنیاد شهید می رفتم چیزی درباره برادرم نمی گفتم. حتی یک بار دوستی گفت برادر من شهید شده. مسئولان گفتند پس چرا اسمش در بنیاد نیست که من گفتم ما دنبال این چیزها نبوده و نیستیم. سیدحسین به خاطر دل خودش شهید شد.
پدر و مادر کجا خاک شدند؟
مادر و پدرم را پیش سیدمحسن خاک کردیم. یک قبر خانوادگی داشتیم.
چقدر داستان های تلخی در زندگی داشتید.
بله، این هم از قصه زندگی ما بود.