من و فهیمه با ژیان و دایی هم همراه با خانواده سوار پیکان خودشان شدند و به سمت تهران راه افتادیم. امام در مدرسه علوی اقامت داشتند و همانجا مردم را میدیدند. به تهران که رسیدیم عهد و عیال را به منزل دایی سیدعلی رساندیم و یک راست به مدرسه علوی رفتیم. غروب هفدهم بهمن بالاخره به مدرسه رسیدیم. خیلی شلوغ بود، دایی در طبقهی بالا به دیدن امام رفت و من هم در طبقهی پایین چند ساعتی را یک گوشهای چمباتمه زدم. برای شام یک تخممرغ آبپز خوردم. خواب و بیدار بودم که یکمرتبه صدا بلند شد که امام دارند برای نماز صبح میآیند.
امام آرام و باوقار همراه با دایی، آقای حقانی و دو نفر دیگر از پلهها پایین آمدند. به سر سجادهشان رفتند و من به همراه جمعیت اندکی اولین نماز صبحم را پشت سر امام خواندم. انصافا عجب ابهتی داشت دیدن قیافه مردی که از کودکی اسمش را قاچاقی میبردیم.
صبحها خانمها دیدن امام میآمدند و عصرها آقایان. یعنی بیشتر وقت امام به دیدار مردم میگذشت.
موقع ملاقات عمومی، دایی در اتاق کنار امام بود. وقتی بیرون آمد میگفت بحث زیادی در داخل درگرفته بود که امام به جای این همه وقت گذاشتن برای دست تکان دادن برای مردم باید با سیاسیون جلسه کند و نسبت به مسائل مهمی مثل ارتش، انتقال قدرت، همسایههای خارجی و… صحبت کند. امام گفته بود من با همین مردم انقلاب کردم و همینها برایم مهم هستند.
شب از مدرسه علوی دل کندیم و خانوادگی به منزل آقای حاج محمود لولاچیان رفتیم.