پیرمرد با صدای زنگ ساعت رومیزی بیدار شد.
یخچال را باز کرد . تنها چیزی که در یخچال بود را بیرون آورد:یک کیسه کوچک نان لواش. دو لقمه بیشتر نبود.
دستش را گرفت زیر شیر آب و با دست آب خورد.
سر سجاده که بود سرش را بالا گرفت و گفت:
“اوس کریم، امروز هم روزه میگیرم به عشق خودت”
1717