وی گفت:حدود سه سال قبل بود که «کامیار» وارد زندگی دخترم شد. او فرزند طلاق بود و به طور مجردی زندگی می کرد. یکی از بستگان دورمان موجبات این آشنایی را فراهم کرده بود به طوری که دخترم جز او کس دیگری را در اطرافش نمی دید.
اگرچه ظاهر «کامیار» نشانی از اعتیاد نداشت و پسر خوبی به نظر می رسید اما نمی دانم چرا آشوب عجیبی در دلم بود. شاید هم این گونه افکار که جوانی با این زندگی مجردی و بدون نظارت پدر و مادر نمی تواند سالم زندگی کند روح و روانم را آزار می داد. اما وقتی به شرایط زندگی خودم می اندیشیدم که چگونه با همسری دزد و معتاد روزگار می گذرانم دیگر مخالفتی با شیوه زندگی و رفتار کامیار نداشتم .
به هر طریقی بود «مهناز» به عقد کامیار درآمد. من هم گرفتار درگیری ها و مشکلات حاد زندگی خودم بودم چرا که از 20 سال قبل تاکنون هیچ گاه روز خوشی در زندگی نداشتم .همسرم مردی معتاد، خرده فروش مواد مخدر و دزد بود که برای تامین هزینه های اعتیادش دست به هر کار خلافی می زد. بارها با سرمایه های اندکی که به دست آوردم او را در مراکز ترک اعتیاد بستری کردم اما هیچ فایده ای نداشت و او مواد افیونی را رها نمی کرد.
به همین دلیل از زندگی دخترم غافل بودم و او هم به دلیل علاقه اش به کامیار چیزی از مشکلات خودش نمی گفت تا این که دو سال قبل روزی گریه کنان نزد من آمد و از این که شوهرش گاهی دچار توهم می شود با من سخن گفت. آن روز تازه فهمیدم که کامیار نه تنها اعتیاد دارد بلکه مواد مخدر صنعتی مصرف می کند!
آن جا بود که متوجه شدم دیگر راه سعادت و خوشبختی دخترم به بن بست رسیده است و دامادم شبیه همسرم می شود. چرا که خوب می دانستم کسی که به مواد مخدر صنعتی آلوده شد دیگر چیزی جز مواد نمی بیند! با وجود این دامادم را در مرکز ترک اعتیاد بستری کردیم و دخترم را نیز نزد مشاور بردم اما هیچ کدام از این کارها فایده ای نداشت و دامادم چند روز بعد از ترک اعتیاد دوباره به آغوش مواد افیونی پناه برد.
روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که هشت ماه قبل کامیار دخترم را به منزل ما آورد و دیگر هیچ وقت به دنبالش نیامد. شش ماه بعد از این ماجرا وقتی همه تلاش هایم برای پیداکردن کامیار بی نتیجه ماند و خانواده اش نیز ابراز بی اطلاعی می کردند به ناچار دست به دامان قانون شدیم و از کامیار به اتهام ترک انفاق شکایت کردیم تا مهناز از این بلاتکلیفی رها شود ولی دامادم باز هم خودش را از دید ما مخفی می کرد.
بالاخره به همراه مامور انتظامی به در منزلش رفتیم و احضاریه دادگاه را به او ابلاغ کردیم و به همراه دخترم به منزل بازگشتیم بعد از این ماجرا من برای خرید مایحتاج زندگی برای ساعتی بیرون رفتم ولی وقتی به خانه بازگشتم اثری از دخترم نبود. ابتدا موضوع را جدی نگرفتم اما زمانی که شب شد نگرانی سراسر وجودم را فراگرفت به همراه شوهر خواهرم به منزل دامادم رفتیم اما او کاملا اظهار بی اطلاعی کرد. دوبار دیگر هم سرزده به منزل دامادم رفتیم و همه جای خانه را گشتیم باز هم هیچ اثری از او نبود تا این که گم شدن مهناز را به پلیس آگاهی گزارش کردیم اما وقتی دوباره برای ابلاغ قانونی به منزل دامادم بازگشتیم ناگهان لباس های دخترم را روی طناب آویزان دیدم با آن که باز هم کامیار موضوع را انکار می کرد من در همان اطراف پنهان شدم تا این که حدود نیمه شب دخترم به منزل همسرش بازگشت، وقتی مقابلش قرار گرفتم گفت: می خواهم با همین شرایط کامیار، با او زندگی کنم.
17302