حرف از خانوادهها که میشود، پیدا کردن آنها و پای صحبت آنها نشستند کار آسانی نیست، خانوادههایی که این روزها بیشتر از هر چیزی فقط بازگشت جگرگوشه هایشان به زندگی برایشان مهم است. وقتی باخبر شدیم پیرحسین کولیوند رئیس اورژانس کشور قصد دارد از چند دانشجویی که در بیمارستام امام خمینی بستری هستند بهترین فرصت بود که خودمان به بیمارستان برسانیم و با خانوادههای چشم انتظار گفت و گویی داشته باشیم.
عقربهها روی عدد ۱۲ ظهر قفل شد به بیمارستان امام خمینی میرسم، بخش اورژانس و در ادامه بخش آی سی یو مقصدم است. وارد محوطه بیمارستان میشوم و با خواندن تابلوها یکی پس از دیگری به بخش اورژانس و در ادامه به بخش آی سی یو میرسم. کولیوند هنوز نیامده و این یعنی فرصتی دارم تا به سراغ خانوادهای دانشجویان بروم، همان خانوادههایی که این روزها یک چشمشان اشک است ویک چشمشان خون.
فکر کردم دخترم جان باخته
مردی با موهایی جوگندمی درچند قدمی ام روی صندلی نشسته و به در ورودی بخش آی سی یو خیره شده است. حسی در وجودم میگوید او والیدن یکی از دانشجویان است. جلوتر میروم و خیلی آرام میپرسم، آقا شما پدر کدام دانشجو هستید. مرد سرش را بالا میآورد و درحالی که اشک در چشمانش حلقه زد با صدایی که همه غمهای عالم در آن موج میزند میگوید:» مهشید، مهشید مقدم راد». این سرآغاز حرفمان بود و پدر مهشید میگوید: «دخترم درسش را تمام کرده بود، دفاع کارشناسی ارشد را انجام داده بود و آن روز برای گرفتن یک نامه به دانشگاه رفت، نامهای که برای کار جدیدی که پیدا کرده بود احتیاج داشت.
مرد نفس عمیقی میکشد و میگوید:کاش نمیرفت، کاش هیچ وقت پایش را به آن دانشگاه نمیگذاشت. دوره کارشناسی اش را در آمل درس خواند، چهارسال تمام پیچهای جاده چالوس را طی کردم و دخترم را به دانشگاهش رساندم هیچ اتفاقی برایش رخ نداد، اما همین دانشگاه در تهران این بلا را سر فرزندم آورد.
ساعتهای پرازاسترس
یادآوری خاطرات تلخ روز حادثه برای پدر مهشید خیلی سخت است با این حال وقتی از او درباره روز حادثه میپرسم میگوید:ظهر بود که خبر حادثه را شنیدم، هرچه با دخترم تماس گرفتم پاسخم را نداد. تمام دنیا دورم میچرخید، استرس داشتم. با عجله خودم را به دانشگاه رساندم. حسی در وجودم میگفت: دخترم جزو سرنشینان آن اتوبوس بوده. وقتی به دانشگاه رسیدم گفتند به بیمارستان فرهیختگان که نزدیک همان دانشگاه هست بروید. سریع خودم را به آنجا رساندم. به من آدرس چند بیمارستان را دادند و گفتند به آنجا مراجعه کنم. خودم به بیمارستانها رساندم، اما در هیچ کدام از این بیمارستانها از دخترم خبری پیدا نکردم.
پدر مهشید میگوید:دستم از همه جا کوتاه شده بود، دلم شور میزد و چارهای جزء صبر کردن نداشتم. شب شده بود که پس از پیگیریهای زیادی که انجام دادند خبردار شدم جسد چند نفر از دانشجویان را در پزشکی قانونی کهریزک است و میتوانیم برای شناسایی به آنجا برویم.
از کرج تا کهریزک صد بار جان دادم و زنده شدم. وقتی وارد سردخانه شدم و جسد دختری را به من نشان دادند انگار سطلی آتش را روی سرم خالی کردند. او مهشیدم بود که در خوابی عمیق فرو رفته بود. حاصل یک عمر زندگی پر از عشق حالا بی جان روبه رویم روی تخت سردخانه خوابیده بود.
مرد ادامه میدهد:به خانه برگشتم، نمیدانستم ماجرای مرگ دخترم را با چه زبانی برای همسرم بازگو کنم. وقتی همسرم ماجرای مرگ دخترمان را شنید از هوش رفت. تا صبح همه اقوام ودوستان و آشنایان در جریان جان باختن مهشید قرار گرفتند. ساعت سه بامداد بود که با من تماس گرفتندو گفتند دختر مجهول الهویهای در بیمارستان امام خمینی بستری است، شاید او مهشید باشد. با شنیدن این خبر یک روزنه امید در دلمان به وجود آمد. خودمان را به بیمارستان که رساندیم و به آی سی یو آمدیم دخترم را دیدم که با سرو صورتی خون آلود روی تخت دراز کشیده. اما هنوز باور نداشتم که واقعا این دخترم مهشید است پس دختری که در سردخانه دیده بودم که بود، چرا تا این حد به مشهید شباهت داشت.
به همین خاطر هنوز شک داشتم و زمانی شکم برطرف شد و مطئن شدم دختری که روی تخت بیمارستان است مهشید من است که جای عمل آپاندیس او را روی شکمش دیدم. بعدا متوجه شدم آن دختری که در سردخانه دیده بودم سارا ابوالفتحی راد است، همان دختری که همراه پدرش سوار اتوبوس شده بودند.
ماجرای عجیب و پر فراز ونشیبی را خانواده مقدم راد پشت سرگذاشتند و حالا چشم انتظارند که دخترشان دوباره سلامتی خود را به دست آورد. وقتی از حال و روز این روزها مهشید که میپرسیم مادرش که به تازگی به جمع ما پیوسته است و تازه از کنار دخترش آمده پاسخمان را میدهد و میگوید:بی قرار است، دست و پاهایش را تکان میدهد. اما پزشکان میگویند هوشیاری اش بهتر شده، ولی حدودا شش ماه زمان میبرد تا بتواند دوباره صحبت کند و قدرت تکلمش را به دست بیاورد. شب گذشته کمی برایش سوپ درست کردم و به او دادم، اما انتظار برای یک مادر سخت است. خدا به داد دل ما برسد.
حرف هایم که با خانواده مهشید تمام میشود زن جوانی از بخش آی سی یو بیرون میآید. چشمان قرمزش حاکی از آن است که خون گریه کرده است. آرام و قرار ندارد و وقتی میبیند برای تهیه خبر آمده ام میگوید:آقا تو را به خدا بنویسید که دارو وتجهیزات کم است. من پسرم تازه ترم یک بود که این اتفاق برایش افتاد، با خون دل بزرگش کرده بودم. برای آینده اش چه خوابهایی که ندیده بودم.
وقتی اسم فرزندش را میپرسم میگوید:مهدی مغنیان، دانشجوی پزشکی بود، ترم یک. خدا مرا بکشد من به او گفتم این دانشگاه را انتخاب کند. بین دو دانشگاه قلهک و علوم و تحقیقات باید انتخاب میکرد با من تماس گرفت و گفت: مادرم هرکدام که تو بگویی. من هم با خودم گفتم دانشگاه علوم وتحقیقات جدید است به همین خاطر حتما تجهیزات به روزتری دارد. همین شد که به مهدی ام گفتم این دانشگاه را انتخاب کن.
مادر مهدی که حالا گریه امانش را بریده درحالی که مثل ابر بهاری اشک میریزد میگوید:» وقتی با خبر شدم این اتفاق برای دانشجوها رخ داده با تلفن همراه پسرم تماس گرفتم، اما خاموش بود. بدترین و سختترین دقایق عمرم را سپری کردم تا پس از کلی رفت و آمد متوجه شدیم او را به بیمارستان امام خمینی منتقل کردند.
او در ادامه گفت:بچههای ما فقط به دعای خیر مردم احتیاج دارند، این بیمارستان و همه پرسنلش برای بچههای ما سنگ تمام گذاشتند، اما دارو و تجهیزات کم است. تو را به خدا مسئولان هرکاری از دستشان که برمی آید برای بچههای ما انجام بدهند. عذرخواهی رئیس دانشگاه و عیادت مسئولان دردی از دردهای ما دوا نمیکند فقط التماس میکنم هرچه در توان دارند برای نجات جان این بچهها وسط بگذارند.
۶۰۲۳۱