حدود هفت سال بود که با او دوست بودم، هر روز با هم به مدرسه می رفتیم و موقع برگشت گاهی حرکاتی همچون ایما و اشاره به پسرها، خودنمایی در خیابان و قهقهه های بلند از او سر می زد که بسیار خجالت می کشیدم اما به خاطر دوستی مان به رویش نمی آوردم چون می دانستم دختری زود رنج است و اگر تذکر بدهم ممکن است مرا تنها بگذارد. سال آخر تحصیل مان بود که من ازدواج کردم و دیگر ادامه تحصیل ندادم. رابطه دوستم پس از ازدواج با من بیشتر شد، به خانه ما می آمد و با همسرم همچون برادرش رفتار می کرد طوری که برایم برخورد آن دو عادی شده بود. کم کم رفتارهای شان صمیمی تر شد به طوری که او و همسرم با هم ساعت ها بحث و گفت و گو می کردند، با هم می خندیدند و برای هم جک تعریف می کردند.
هر چند گاهی از برخورد آن دو دلخور می شدم اما به خاطر این که دوستم از من نرنجد چیزی نمی گفتم.
تا این که در یک روز زمستانی همسرم در خانه بود و من به خانه مادرم که دو کوچه بالاتر از خانه مان بود رفتم.
با مادرم تصمیم گرفتیم به بازار برویم که من برای پوشیدن لباس گرم به خانه برگشتم. زمانی که در را باز کردم با صحنه ای بسیار غیر منتظره رو به رو شدم. فکر نمی کردم دوست دوران مدرسه ام، کسی که با او بیشترین خاطرات را داشتم، به من خیانت کند.
در را بستم و گریه کنان به طرف دادگستری شهرم رفتم و تصمیم جدی برای جدایی از همسرم گرفتم. حال بسیار بدی داشتم. تک تک رفتارهای همسرم در دوران نامزدی جلوی چشمم می آمد؛ متانت، سنگینی و غرور او، همه را می دیدم.