به گزارش خبرآنلاین بخش هایی از این خاطرات را که در خبرگزاری فارس انعکاس یافته است بخوانید؛
*ما در حلب هنگامی که در حال جنگیدن با دشمن بودیم دشمن آمد پشت سر ما را بَست و در منطقه جنوب حلب جاده خَناسر به اَسقیا را هم بست.به این ترتیب همه نیروهای جبهه مقاومت در منطقه حلب محاصره شدند، به گونهای که دیگر نه غذا میآمد، نه آذوقه، نه مهمات، نه سوخت، نه نیرو .یک هلیکوپتری با همه مشکلات در تاریکی شب میآمد یک سری امکانات میآورد و میرفت، در این شرایط حاج قاسم آمد در منطقه محاصره، فرماندهی منطقه را بر عهده گرفت، ابو احمد را به منطقه فرستاد،او از منطقه اثریا و خودش هم از منطقه خناسر در حلب جنگید. البته یک ماه طول کشید تا توانست این محاصره را بشکند. حاج قاسم در این مدت یک ماه از منطقه بیرون نرفت، چرا؟ میدانست با رفتنش همه منطقه میفهمند حاج قاسم رفته، روحیهشان را از دست میدادند و ممکن بود منطقه فرو بپاشد.
*ژنرالهای ارتش سوریه عین پروانه دورش میچرخیدند؛ همینطور بچههای حزبالله لبنان و بسیجیهای سوریه یا در عراق وقتی میرفت حشدالشعبی. او یک انسان کامل در خدمت دین بود. ایشان میگفت که وقتی من خسته میشدم، افسرده میشدم، ناراحت میشدم، میرفتم پیش حضرت آقا، روحیه میگرفتم و واقعاً هم این گونه بود. هیچ کاری را بدون اجازه حضرت آقا انجام نمیداد.
*حاج قاسم خودش گفت من هر وقت دلم میگرفت میرفتم پیش حضرت آقا روحیه میگرفتم. من شک ندارم که از آقا هم اگر بپرسی هر وقت دلتان میگرفت چه میکردید، میگفت: حاج قاسم را که میدیدم دلم باز میشد. حاج قاسم اینگونه بود. در سخت ترین شرایط میرفت و دستورات حضرت آقا را اجرایی میکرد. تمام دنیا گفتند بشار باید برود، حضرت آقا حاج قاسم را فرستاد گفت نگهش دارد، همهی دنیا حرفشان انجام نشد ولی فرمان حضرت آقا با دست حاج قاسم اجرایی شد و الان بشار هست.
*جزء نخستین نفراتی که آمد در شهرکهای نبل و الزهراء خود حاج قاسم بود. به من گفت: « حاج محمود برویم نُبُل؟» گفتم:«برویم.» از لابه لای درختان زیتون سوار شدیم، عکس هایش را هم دارم، سوار شدیم رفتیم نُبُل، این مردم نُبُل و الزهراء که سالها در محاصره بودند، وقتی فهمیدند ایرانیها آمدند باورشان نمیشد که حاج قاسم هم در بین ایرانی هاست. شنیدند که حاج قاسم آمده است، من نمیدانم که چگونه یکدفعه تمام مردم نُبُل فهمیدند که حاج قاسم آمده است. میآمدند و میگفتند: حاج قاسم کجاست؟ حاج قاسم کجاست؟ علاقه داشتند که او را ببینند و با او عکس بگیرند، او هم در خانهها، در کوچهها دست روی سر دختران کوچک و پسربچههای کوچک میکشید، به آنها شیرینی و شکلات میداد، گویی همه ی دنیا را به آنها داده باشی؛ این فرق بین یک ژنرال ایرانی با یک ژنرال آمریکایی است که شبانه دزدکی با هواپیمای چراغ خاموش بیاید به یک منطقه سر بزند. این تفاوت یک فرمانده مردمی و جای گرفته در قلب مردم با یک فرمانده ارتش متجاوز است.
2727