در این مطلب آمده است؛
یک بار من به همراه فرماندهان حسین خرازی، احمد کاظمی، مهدی زینالدین، حسن باقری، مجید بقایی، مهدی باکری و محمدرضا ابوشهاب با ماشین در مسیر کرمانشاه در حال حرکت بودم. در گوشهای از جاده برای خواندن نماز و خوردن کباب ایستادیم. نماز خواندیم و غذایمان را خوردیم. بعد از خوردن غذا حسین خرازی رو به ما کرد و گفت: «آقایان دُنگشان را بدهند». از همه ما پول گرفت. شهید زینالدین پول نداشت از برادران قرض کرد و رفت پول کباب را حساب کرد. حسین خزاری بعد از حساب کردن پول غذا آمد و به همه ما گفت: «امروز غذای پادگان چلو خورش با پلو عدس است و من به عنوان فرمانده اجازه ندارم از پول بیتالمال کباب بخورم».
یک خاطره دیگر هم از شهید مهدی باکری به یاد دارم. روزی شهید باکری به تعمیرگاه لشکر ۳۱ که خودش فرمانده آن بود رفت تا ماشینش را تعمیر کند. باکری دید که مکانیک مشغول شستن لباسهایش است. از او خواست که ماشینش را تعمیر کند. تعمیرکار گفت: «مگر نمیبینی لباس میشویم؟» شهید باکری هم پاسخ داد «من لباس شما را میشویم شما هم ماشین من را تعمیر کن». شهید باکری میتوانست بگوید «من مهدی باکری فرمانده لشکر هستم، بلند شو ماشین را تعمیر کن»، اما این را نگفت.
۲۷۲۱۲