ما بعنوان نیروهای اشغالگر فرانسوی در خاک الجزایر بودیم و حالا جرء دستگیر شدگانی هستیم که باید تقاص پس می دادیم. اما من با خود فکر کردم چرا بدون اینکه سلاحی داشته باشم و علیه الجزایری ها اقدام مسلحانه کرده باشم باید کشته شوم. چاره ای نبود، اما بعنوان آخرین تلاش برای زندگی وقتی افسر مسلمان برای یک لحظه – چشم به چشمانم دوخت، لبخند زدم. انگار برقی در چشمان او احساس کردم. کمی که دور شدیم پرسید: تو چرا علیه ما می جنگیدی؟
گفتم: من سلاح نداشتم و برای تحقیق آمده بودم.
با تعجب سوال کرد: واقعا سلاح نداشتی؟
با تاکید و تانی پاسخ مثبت دادم. بی تامل مسیرش را تغییر داد. به پشت تپه ای که رسیدیم دست هایم را گشود و اشاره کرد: این مسیر را مستقیم که بروی به جاده می رسی، سریع برو!
و من رفتم! بعدها همین عمل افسر مسلمان الجزایری باعث شد درباره ی اسلام و مسلمانان تحقیق کنم و مسلمان شوم.
این گفته پروفسور روژه گارودی رئیس پیشین حزب کمونیست فرانسه و نویسنده شهیر فرانسوی است که در گفتگویی که حدود بیست و پنج سال پیش با وی داشتم، اشاره کرد و من ر ابطه عمل و تئوری را پیچیده یافتم.
**
رافت، محبت و صداقت در عمل، آیا مهم تر از وعظ و پند و اندرز نیست؟ آیا می توان با انسان ها با شفقت سخن گفت و آن ها را همراه و همپای خویش کرد؟ در این چند روز رفتار، کردار و گفتار مسلمانان را در ایام اربعین اینگونه یافتم، بخشش و سخاوت در خیابان و منزل و موقف و مرکب ها عملا روح و روان آدم ها را می نوازد.
نگاه ها آرام ، پر امید و دوستانه است. خشم و خشونت در میان میلیون ها انسان که با شفقت، پیاده پای، کیلومتر ها پیموده اند دیده نمی شود. سختی راه ، کمبود برخی منابع و نبود تسهیلات متعارف در خواب و خورد و خوراک، نه فقط آن ها را عصبانی و نا بردبار نکرده، که انگار آمادگی برای آن، خود بخشی از برنامه سفر بوده است.
معمولا انسان آزرده، زودتر از کوره در می رود و دنبال بهانه برای پرخاشگری است اما در این چند روز من حتی یک مورد ناروایی ندیدم. این آدم ها که از هر قشر و طبقه ای هستند آیا در شهر و دیار خود نیز چنیند؟ آیا موقعیت و فضای معنوی این مراسم موجب چنین عملکردی است یا می توان در دیگر فضاها هم همین عطوفت را تعمیم و تسری داد؟
**
سرهنگ روی کاناپه ای نشسته و کفش های مرا دستمال می کشد. می خواهم بگویم: آقا؟
می گوید: تا کفشت را تمیز واکس می زنم روی صندلی بغل بنشین موهایت هم کوتاه شود.
نگاهم که به کنار پنجره می رود مرد همراه می گوید: چطور کوتاه کنم؟
چند دقیقه بیشتر طول نمی کشد! زمزمه می کنم: آخر شما …
که یک چای داغ توی دست هایم می نشیند. پاسدار جوان همراه سرهنگ به خانمی می گوید: لطفا کفش هایتان را این طرف بگذارید الان می شویم!
زن لبخند زنان به ساعتش نگاه می کند. مرد پاسدار می گوید: نگران نباشید زود تمام می شود و به پرواز می رسید.
شور و نور انگار از نگاه و کلام پاسدار کنترل پرواز فرودگاه می بارد. با خود می گویم چطور می شود اگر همیشه همین حس به مسافر منتقل شود؟ تواضع و احترام در رفتار آن ها مشهود و ملموس بود. حالا با کفش های تمیز و براق و موهای اصلاح شده پای به هواپیما می گذارم که مقصدش نینوا است.
آن افسر الجزایری را هنوز به خاطر دارم.