سینماسینما، زهرا مشتاق
گاهی آدم ها بدشانسی می آورند. پیمان قاسم خانی و تهیه کننده و سرمایه گذارش همگی باهم بدشانسی آوردند. اگر کرونا نبود و نیامده بود«خوب، بد، جلف ۲» حالا احتمالا وسط این تابستان گرم رکورد فروش را زده بود. فرش قرمز شلوغش تمام شده بود و سینما به سینما می رفتند و به تماشاگران امضا می دادند و عکس یادگاری می گرفتند. چرا؟ چون ما قبل از هرچیز، که اصلا ربطی هم به کرونا ندارد؛ به خندیدن نیاز داریم، به یک ذره حتا شوخی، صدای ترق ترق پاکت های چیپس و خوردن ذرت بو داده و چیزهای دیگر تا حسابی شوخی ها بهمان بچسبد و آنهایی که همیشه خوشند، خوشتر بشوند و آنهایی هم که خوش نیستند، یادشان بیاید، یادشان بماند یا بفهمند که زندگی یک ور شاد هم دارد که اگر مال آنها نیست، مهم نیست. چون بالاخره مال یکی هست و به تو چه که مال کی؟ همین که برای کسی هست، کافیه. همین که با گاز دادن مازاراتی لب و لوچه ات را با صدایش می رقصانی و ادای پت پت باز شدن سقف را در می آوری و به موبایل «موبایدو»ی خدا تومنیات جواب می دهی، جواب می دهد، کافی است. چون این اولین حضور نازی ها در یک فیلم ایرانی است و سینما راهی می شود برای ورود جاسوس ها و دوتا سوپر استار احمق که به خصوص در صحنه های جنگ آنقدر حرصت را در می آورند که یک پت و مت تمام عیار می شوند.
شوخی کردن با داعش و به خصوص داعشی فلامینگو پوش وسط حمام آفتاب و قلیان کشیدن و ماساژ گرفتن، داغون کردن هیمنه آدم هایی است که یک دنیا را به وحشت انداختند و احمقی های سامی و پژمان هی به این شوخی دامن می زند. هی چین و واچینش را بیشتر می کند. هی داخلش لوندی جاسوسه ها با ماتیک قرمز را بیشتر می کند تا جایی که ریحانه پارسا که ته خونسردی است می گوید من خودم این ها را می کشم. فیلم کلی اکشن حال خوب کن و بزن بزن دارد. نمای بالا و پایین. و یک کارخانه درخشان که اند جنگ جهانی و زمان هیتلر است که می مانی مدیر تولید فیلم چه خبره بوده که اینجا را پیدا کرده. اصلا پیدا کرده که آن صحنه درخشان افتادن دومینووار از خنگی های پژمان درست بشود. یا شوخی قوی تر بودن ببر یا شیر و دو بار کوبیده شدن در به صورت حامد کمیلی که او را دست به اسلحه می کند و حتا شوخی با ماموران که با دیدن پژمان جمشیدی و سام درخشانی می خواهند عکس یادگاری بگیرند. شوخی های اروتیک هم مثل چیزهای بزرگ که اصلا خوراک پیمان قاسم خانی است و چرا که نه؟ اگر عشوه های سه تا زن جاسوس نبود، مگر مرد مسابقه «عصر جدید» می آمد سوار ون بشود تا دزدیده بشود؟ چرا؟ چون کل فیلم های جیمز باند هم یک جورهایی رو سبیل زن های جاسوس خوشگل و دلبر و دلفریب می چرخد. و مگر می شود از دو تا سکانس ستاره پسیانی حرف نزد که چه جانوری را خلق کرده که از صدتا آقازاده، آقازاده تر است با آن همه رشوه و باجی که می دهد تا سام را نگاه دارد و دور کند از سینما که نمی شود، چون هر کی خاک این سینما را خورده به خاطر تدوام حضور نازی ها هم که شده، ولش نمی کند برود سراغ دوتا قزمیت غیرسینمایی ولو اینکه آقازاده و خانم زاده باشد و پشم کارمندانش از ترس بریزه وقتی هیبتش را نگاه می کنند و مگر طنز همین نیست، به رخ کشیدن نقصان ها، کمی ها، نبودها، با شوخی، با خنده، با پیاز داغ بیشتر تا یادمان بیاید کجای این زندگی گاهی خوب، بد و جلف نشسته ایم.