او گفت: سال ها قبل به خاطر شرایط جنگی افغانستان به همراه تعدادی از بستگان مان به ایران مهاجرت کردیم و در یکی از محلات حاشیه شهر ساکن شدیم. من هم که درمقطع ابتدایی ترک تحصیل کرده بودم دیگر به مدرسه نرفتم تا این که در 18 سالگی پسر دایی ام به خواستگاری ام آمد.
او 10 سال از من بزرگ تر بود و به عنوان کارگر ساختمانی در مشهد فعالیت می کرد. «کبیر» با آن که درآمدی نداشت و به سختی هزینه های روزانه اش را تامین می کرد، جوان با وقاری بود که به من نیز ابراز علاقه می کرد. به همین دلیل من هم به خواستگاری اش پاسخ مثبت دادم و این گونه زندگی مشترک ما آغاز شد. اما برای تامین هزینه های زندگی با مشکلاتی روبه رو بودیم زیرا کارگری در امور ساختمان به صورت فصلی است و شوهرم روزهای زیادی را در طول سال بیکار بود.
به همین دلیل تصمیم گرفتم در مسیر زندگی مشترک همراه همسرم باشم و در تامین مخارج زندگی به او کمک کنم. این گونه بود که چرخ خیاطی جهیزیه ام را به راه انداختم و برای یکی از کارگاه های تولیدی سری دوزی می کردم. اگرچه بیشتر اوقاتم را پشت چرخ خیاطی و برای دوخت و دوز می گذراندم، باز هم درآمد زیادی نداشتم ولی از این که می توانستم بخش زیادی از مخارج زندگی را تامین کنم بسیار خوشحال بودم.
سال ها می گذشت و ما صاحب دو دختر و یک پسر شده بودیم. هزینه های زندگی هر روز بیشتر می شد و من هم تلاشم را افزایش می دادم تا «کبیر» دست نیاز به سوی دیگران دراز نکند. با سختی و بدبختی قطره قطره پول های حاصل از دوخت و دوز را پس انداز می کردم تا شوهرم احساس کمبود نکند. با این حال و با قناعت های خانوادگی بالاخره اوضاع زندگی ما بهتر شد و همسرم سرمایه زیادی به دست آورد و به قول معروف دستش به دهانش رسید. غافل از این که او جنبه پولدارشدن نداشت به طوری که همان مال و ثروت اندک چشمانش را کور کرد و به بدرفتاری با من و فرزندانم روی آورد.
او برای تنبیه من نه تنها هزینه های زندگی را نمی پرداخت بلکه به هر بهانه ای مرا زیر مشت و لگد می گرفت و به طور وحشتناکی کتکم می زد. در یکی از همین درگیری ها بود که پسر جوانم خودش را سپر کرد تا مانع کتک خوردن من شود ولی «کبیر» که از این رفتار پسرم به شدت ناراحت شده بود او را با لگد از خانه بیرون انداخت و فریاد زد: پسری که به خاطر مادرش با من درگیر شود جایی در خانه ام ندارد! «کبیر» روی حرفش ایستاد و دیگر «غلام» را به منزل راه نداد. او هم که هیچ سرپناهی نداشت به پارک ها و پاتوق معتادان پناه برد و بر اثر معاشرت با افراد خلافکار و معتاد در دام اعتیاد گرفتار شد و به کارتن خوابی پناه برد. اکنون دو سال از آن ماجرا می گذرد و من هیچ اطلاعی از پسرم ندارم حتی نمی دانم او مرده است یا زنده .
در همین حال همسرم به جای آن که به دنبال پسرش برود و او را از منجلاب اعتیاد و کارتن خوابی بیرون بکشد فقط در پی خوشگذرانی ها و ارتباط با زنان و دختران خیابانی است. من هم زمانی به رفتارهای زشت و ارتباطات نامتعارف او با زنان غریبه پی بردم که دیگر دیر شده و همسرم با دختر 25 سالهای ازدواج کرده بود. درحالی که من همواره فکر می کردم او فقط به دنبال خوشگذرانی های لحظهای است اما با فاش شدن ماجرای ازدواجش مورد اعتراض دخترانم قرار گرفت.
«کبیر» برای توجیه ازدواج دومش به من و دخترانم توهین کرد و در نهایت با این بهانه که شما آسایش را از من سلب کرده اید، من و دخترانم را با کتک کاری از منزل بیرون انداخت و فریاد زد: می خواهم با همسر جوانم زندگی جدیدی را آغاز کنم. حالا وقتی به 30 سال قبل بازمی گردم که چگونه تکه های پارچه را زیر سوزن چرخ خیاطی قرار می دادم تاسف می خورم .
1717