سینماسینما، علی باقریان
بهتر است این متن را پیش از دیدن فیلم نخوانید.
شازده کوچولو گفت: «”اهلی کردن“ یعنی چه؟» روباه گفت: «این چیزی است که امروزه دارد فراموش می شود، یعنی ”پیوندبستن“. […] تو مسئول همیشگی آن میشوی که اهلی اش کرده ای.»
(«شازده کوچولو»، آنتوان دو سنت اگزوپری، ترجمه ابوالحسن نجفی)
بازگشت شازدهکوچولو
اگر «شازدهکوچولو»، اثر جاودانه اگزوپری، را خوانده باشید و فحوای آن را بهخاطر داشته باشید، پس از دیدن ۱۵-۲۰ دقیقه آغازین «قصر شیرین»، متوجه ارجاعات این فیلم به آن کتاب خواهید شد، ارجاعاتی که تا پایان فیلم ادامه مییابند: پس از دیدن ۱۵-۲۰ دقیقه آغازین «قصر شیرین»، میفهمیم که دخترک ۵-۶ساله فیلم قرار است در نمایشی کودکانه که در مهدَش اجرا خواهد شد نقش برهای را بازی کند که داخل یک جعبه است و کسی او را نمیبیند. آنگاه پی میبریم که صحنه اول آخرین فیلم رضا میرکریمی از نگاه این دخترک است که داخل یک جعبه ازپس سه سوراخی که روی دیواره آن ایجاد کردهاند ناظر رفتار دیگران است. اگر «شازدهکوچولو» را خوانده باشید، احتمالا بخش دوم آن را بهیاد دارید، آنگاه که راویِ خوابزده با صدای نازکِ عجیبِ پسرکی که به او میگوید: «بیزحمت یک گوسفند برای من بکش» بیدار میشود و نخستینبار شازدهکوچولو را میبیند.
راوی که ابدا نقاش خوبی نیست، پس از گفتوگوی کوتاهی با پسرک، راضی میشود که برایش گوسفندی بکشد، اما پس از دو سه بار تلاش ناکام نمیتواند او را راضی کند، تا آنکه بالأخره مکعبی با سه سوراخ میکشد و به شازده کوچولو میگوید: «این جعبه است. گوسفندی که تو میخواهی توی آن است.» این اشاره به تنهایی برای آنکه مدعی شویم فیلمنامه «قصر شیرین» وامدار متن «شازدهکوچولو»ست کافی است، اما در این فیلم اشارههای دیگری هم به آن متن هست که به درک بهتر اثر میرکریمی و مقصود نویسندگان فیلمنامه، یعنی محمد داوودی و محسن قرائی، یاری میرساند. پیش از اینکه به این مسئله بپردازم، توجهتان را به متن دومین پستِ اینستاگرامیِ محمد داوودی جلب میکنم که ضمنِ بهاشتراکگذاشتنِ پوسترِ فیلم این جمله کتاب اگزوپری را نقل کرده است: «تو اهل اینجا نیستی. پی چی میگردی؟ من پی آدمها میگردم. ”اهلیکردن“ یعنی چی؟» حالا نمیدانم این محمد داوودی همانی است که در نسخه صوتی «بازگشت شازدهکوچولو»، اثر ژانپیر داوید، که هاله صفرزاده آن را ترجمه کرده هم یکی از گویندگان است یا نه. باید یادآور شوم که منظور من بههیچروی این نیست که فیلم میرکریمی اقتباسی حتی آزاد از کتاب اگزوپری است؛ غرض من تنها یادآوریِ مشابهتِ مضمونی این دو اثر است که ازنظر خودم قابلانکار نیست. امیدوارم شما نیز پس از خواندن این متن به نتایج مطلوب من برسید. اول باید برویم سراغ داستان.
پای در مسیری که پایانش پیدا نیست
داستان فیلم «قصر شیرین» داستان مردی ظاهرا تندخو و خودخواه و یکدنده بهنام «جلال» (حامد بهداد) است، احتمالا از آن ترکهای قشقاییِ کوچنشین که در جاهایی چون سمیرمِ اصفهان ییلاق میکنند و عدهای از ایشان بهتدریج در آنجا ساکن شدهاند. او که زمانی راننده کامیونِ بنزِ دهتن بوده با زنی احتمالا لر از کهگیلویهوبویراحمد که «شیرین» نام دارد ازدواج کرده است. در آغاز فیلم، جلال را میبینیم که پس از سه سال دوری از همسر و فرزندانش دوباره نزد آنها آمده است، اما نه بهقصد دیدن ایشان. او عمده این مدت را در زندان بوده، بهدلیل قتل غیرعمد براثر تصادف، آنهم سوار بر ماشینی که گویا بیمه نداشته است. البته جلال متواری بوده و نمیخواسته خود را تسلیم قانون کند، ولی پلیس عاقبت ردش را میزند و دستگیرش میکند. شیرین پول دیه را تأمین میکند تا شوهرش پس از گذراندن حبس معینی آزاد شود. اما جلال، بابت ماجرایی که بعدا میفهمیم از چه قرار بوده، از دست زنش دلخور است و نزد او برنمیگردد، گرچه طلاقش هم نمیدهد. در این مدت، شیرین بهتنهایی و بهسختی، با کاشت گلوگیاه و کار در یک گلخانه که در دیارش فراوان هست، علی و سارا (یونا تدین و نیوشا علیپور)، پسر و دختر خردسالش، را بزرگ میکند.
با این همه، او هرگز از شوهر خود امید نمیبُرد و حتی به فرزندان خود نیز میگوید که پدرشان که پیش آنها نیست درحال ساختن یک قصر است و دورادور هوایشان را دارد. باری، پس از مدتی، شیرین بهدلایلی بیمار و سرانجام دچار مرگ مغزی میشود، اما پیش از آن پیامکی وصیتگونه به جلال میفرستد و او را مأمور کاری میکند، کاری که مرد را به بازگشت وادارد. جلال به محلِ زندگی همسر و فرزندانش بازمیگردد و میخواهد ماشین خودش را که شیرین با آن کار میکرده بردارد که با مانعی روبهرو میشود: پسر و دختر او در غیاب مادرِ خود نزد خالهشان زندگی میکنند، اما خاله و شوهرخاله آنها (آزاده نوبهار و اکبر آیین) معتقدند که بچهها باید پیشِ پدرشان باشند. جلال که یک سالی است با زن دیگری (ژیلا شاهی)، احتمالا از ایلوتبار خودش، ازدواج کرده، بهناچار و با اکراه، فرزندانش را همراه خود میبرد، پسر و دختری که حتی بهدرستی آنها را نمیشناسد، یک پسر ۸-۹ساله جدی و مقرراتی و یک دختر ۵-۶ساله بازیگوش و شیرینزبان. آنها پای در مسیری میگذارند که پایانش پیدا نیست.
تغییری بهاندازه چند کیلومتر
از اینجا معلوم میشود که با فیلمی جادهای طرفیم، گونهای که میرکریمی پیش از این هم در آن طبعآزمایی کرده است، مثلا در «خیلی دور، خیلی نزدیک» (۱۳۸۳)، داستان دکتر عالم و پسرش، سامان (توجه داشته باشید که پرداختن به رابطه فرزندان با والدین نیز از مشغلههای اصلی کارگردان است). میرکریمی از آغازِ کارش نشان داد که خود را به فیلمسازی در فضاهای بسته محدود نمیکند و هرگاه لازم باشد راهی در و دشت میشود و بهخوبی از نماهای دور و وسیع بهره میگیرد. او شیفته مناظر و چشماندازها و پیچوخم و فرازوفرود جادههاست، شیفته دیدن از دور، شاید برای درک بیشتر. اگرچه هردو فیلم پیشگفته او کمی دیر توی جاده میافتند، با گونهای که در آن جای میگیرند تناسبِ بسیار دارند: اساسا افرادْ یک جاده را میپیمایند تا از یک نقطه به نقطهای دیگر برسند؛ پس فیلم جادهای هم نوعا مناسبِ روایتِ یک انتقال یا جابهجایی است که به یک تحول ختم میشود. البته مضمون فیلم جادهای همیشه ضرورتا تحول نیست، چنانکه مضمون فیلمِ «قسم»، اثر محسن تنابنده که در جشنواره سال گذشته رقیب «قصر شیرین» بود، تحول بهمعنایی که من از آن اراده میکنم نیست. اما هردو فیلم پیشگفته میرکریمی شرح یک تحولاند: در این آثار، یک سفرِ ظاهری و بیرونی برای جابهجاییْ همزمان یک سفر باطنی و درونیِ منتج به تحول نیز هست. میزان تحول یک کاراکتر درطولِ یک داستان واقعگرایانه باید با وضعی که او در آن قرار دارد و مدتزمان واقعی رویداد، نه مدتزمان روایت آن، تناسب داشته باشد تا بتوان باورش کرد؛ نمیشود یک مرد خشن پس از گذشت یک روز مردی مهربان شود. خوشبختانه، تحول کاراکترِ اصلی «قصر شیرین»، یعنی جلال، بسیار بهاندازه و معقول است، بهاندازه تغییری است که در پایان یک روز ممکن است رخ دهد، بهاندازه تغییری که در انتهای یک مسیر ممکن است رخ دهد، بهاندازه چند کیلومتری که از مبدأ سفر، یعنی جایی حوالی دهدشت یا سیسخت، تا مقصد، یعنی سمیرم، فاصله است. در پایان فیلم، او اندکی از تندخویی و خودخواهی و یکدندگی خود پس مینشیند و رفتاری ملایمتر و منطقیتر درپیش میگیرد، بهاندازهای که یک اسبِ سرکش و وحشی در ساعاتِ آغازینِ دستآموزیاش رام و اهلی میشود. بهروز، باجناغ جلال، جایی از فیلم رو به برادران شیرین که دارند شوهر او را کتک میزنند میگوید: «این وحشیه؛ اهلی نمیشه!» اما در پایان فیلم میبینیم که حتی کسی چون جلال را هم میتوان اهلی کرد، البته اندکاندک و بهآیینی که روباه داستان «شازدهکوچولو» میگوید.
اهلیکردن و مسئولشدن
داستان کتاب «شازدهکوچولو» داستان پسرکی عجیب از یک سیاره ناشناخته است. یکی از مضامین این کتاب «اهلیشدن» است. شازدهکوچولو در سیاره خود صاحب و سپس عاشق گُلی بسیار زیبا میشود که ظاهرا بسیار عشوهگر و پرناز و اداست، تا آنجاکه هرلحظه آرزویی از او میخواهد و باعث زحمت و آزار و حتی تحقیرش میشود. او که خود را حریف خواهشهای پرشمار گل نمیبیند یک روز سیاره خود را ترک میگوید، تا مگر چارهای برای حل این مشکل بیابد. این آغاز سفرِ شازدهکوچولوست، سفری که طی آن افراد مختلفی را میبیند و نکات زیادی را فرامیگیرد، مثل اینکه قدرت و ثروت چیزهای چندان مهمی نیستند یا اینکه خودخواهی و خودپسندی سرانجامی ندارد و باید به چیزی غیر از خود مشغول بود. اما مهمترین بخش سفر او آنجاست که به زمین میرسد و با روباهی ملاقات میکند، روباهی که زیر درخت سیبی پنهان شده و به او نزدیک نمیشود. شازدهکوچولو از روباه میخواهد که با او بازی کند، اما روباه میگوید: «مرا اهلی نکردهاند» و از بازی با او سرباز میزند. سپس به شازدهکوچولو میگوید: «بیا و مرا اهلی کن» و توضیح میدهد که «اهلیکردن» یعنی «علاقهایجادکردن»، و یافتن دوست جز از راه ایجاد علاقه و وابستگی میسر نیست. اگر کسی را اهلی کنی، او برایت یگانه و خاص خواهد شد. روباه سپس راهِ اهلیکردنِ خود را نیز اینگونه شرح میکند: «باید خیلی حوصله کنی. اول کمی دور از من اینجور روی علفها مینشینی. من از زیر چشم به تو نگاه میکنم و تو هیچ نمیگویی؛ زبان سرچشمه سوءتفاهمهاست. اما تو هرروز کمی نزدیکتر مینشینی … .» شازدهکوچولو چنین میکند و آنگاه روباه رازی را با او درمیان میگذارد: «فقط با چشم دل میتوان خوب دید. […] تو مسئول همیشگی آن میشوی که اهلیاش کردهای. تو مسئول گلت هستی.» اینجاست که شازدهکوچولو میفهمد که رفتار و گفتار گل خود را درست درک نکرده و نباید آزردهخاطر او را تنها میگذاشته، و ضمنا پی میبرد که گل نیز او را اهلی کرده است. این یک رابطه دوطرفه است که، اگر یکطرفه شود، عاقبت خوشی نخواهد داشت. بهقول باباطاهر: «چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی/ که یکسر مهربونی دردسر بی». خلاصه، اگر میخواهی تنها نباشی، باید یکی را اهلی کنی و وقتی یکی را اهلی کردی مسئول او میشوی، همیشه و درهرحال، بیحرف پیشوپس، بی هیچ شرطی: «وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم/ که در طریقت ما کافری است رنجیدن». این ابیات حافظ بهروشنی رابطه عاشق و معشوق را که البته مرتب جایشان عوض میشود تبیین میکند: «صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت/ ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت// گل بخندید که از راست نرنجیم ولی/ هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت».
قصر شیرین، حضرت پدر
جلالی که در آغاز فیلم میبینیم ظاهرا یک آدم خودخواه و حسابگر است که فقط به منافع شخصی خودش میاندیشد، یک آدم بیمسئولیت که همسر و فرزندان خردسالش را بهامان خدا رها کرده و حالا بعد سه سال، وقتیکه زنش در بستر مرگ است، دوباره سروکلهاش پیدا شده، آنهم برایاینکه احتمالا قرار است او را هم از این نمد کلاهی باشد. گویا او از کودکی هم مسئولیتپذیر نبوده است: یکبار، درحین کوچ، پدر جلال مراقبت بخشی از گله را به او میسپارد و میسپارد که پشتسر برهها راه برود تا مبادا آنها طعمه درندگان شوند، ولی پسرک غفلت میکند و چند بره ناپدید میشوند. اما ما فقط ظاهر امر را میبینیم؛ با چشم دل که نگاه کنیم، میفهمیم که جلال آنقدرها هم بد نیست و خصائل مثبتی دارد که با رفع سوءتفاهمها رفتهرفته پدیدار میشود. او هیچگاه شیرین را فراموش نکرده و اینکه طلاقش نداده خود دلیلی برای این مدعاست. جلال همسرش را دوست دارد و فقط بهدلیل یک سوءتفاهم او را ترک گفته است. معلوم است که حتی شیرین نیز امید چندانی به عشقِ جلال نداشته که آهنگ «جاده یکطرفه» از مرتضی پاشایی را گوش میداده است: «واسه من دیگه عاشقی جاده یکطرفهس/ میمیرم بری آخرین دفعهس». البته او هیچگاه کاملا از شوهرش امید نبریده و گویی حتی پس از مرگش نیز ازجانب آسمان او را ندا درمیدهد. جلال نیز حتی پس از مرگ شیرین همچنان دل درگرو عشق همسرش دارد و دربرابر هرآنکس که نظر سوئی به او داشته و دارد غیور است. درواقع، همانطورکه شیرین اهلی جلال است، جلال نیز اهلی شیرین است، اما گویا کسی را لازم دارد که این را به او یادآوری کند. دختر و پسر رؤیاپرداز جلال و شیرین که برخلاف بزرگترهاشان میدانند چه میخواهند این کار را انجام میدهند و ضمنا خود نیز پدرشان را اهلی میکنند و اهلی او میشوند، تاآنجاکه درمیانههای فیلم آن پدرِ بیمسئولیتِ آغازِ کار از غیبتِ فرزندانش نگران میشود و بدینترتیب وابستگی خودش به آنها را نشان میدهد. جلال، پس از آنکه تقاص اشتباهاتش را پس میدهد و زیر مشتولگد برادرزنهایش بهنوعی تطهیر میشود، پی میبرد که شیرین برایش خاص و یگانه است و حالا که او نیست باید از بچههایی که حاصل عشقی دوطرفهاند، از این برههای ضعیف و بیپناه حمایت و پشتیبانی کند. قصرِ شیرینِ کودکانه علی و سارا حضرتِ یک پدرِ استوارِ مسئول است که آنها میتوانند در سایهاش آرام بگیرند. ضربه نهایی وقتی به جلال وارد میشود که در جاده سمیرم، جایی که بهترین سیب، همان میوه ممنوعه عشق، را دارد، با ماشینْ یک روباه را زیر میگیرد و بهخواهش پسرش از ماشین پیاده میشود که حیوان را نجات دهد. اینجاست که او نیز به راز روباه پی میبرد، اینکه، اگر کسی را اهلی کردی، همیشه مسئولش هستی.
* جملهای که روباه خطاب به شازدهکوچولو میگوید.