آیتالله هاشمی رفسنجانی در خاطره نگاری خود از آغاز مبارزه علیه شاهنشاهی نوشته است؛
زمانی که در روستا بودم، شرایط خیلی بدی بود. اشکالات رژیم شاه را میدیدم. خیلی مسائل بود که آدم را قانع و وادار میکرد که بگوید اداره کشور خیلی بد است. البته آن زمان به خاطر شرایط بعد از جنگ جهانی دوم سراسر کشور مشکلات داشت، ولی ما در روستاها خیلی رنج میبردیم. کاری به دولت نداشتیم و خودمان کارها را انجام میدادیم. اگر کوپنی بود و گاهی پارچهای و چیزهای دیگر میدادند، پدرم به مردم کمک میکرد. پدرم از اول با رفتار رژیم، مخصوصاً رضاخان خیلی مشکل داشتند.
>>>>>این مطلب را هم بخوانید؛
روایت آیت الله هاشمی از یک جلسه ویژه با رهبر انقلاب
به گونهای بود که از شهر به روستا منتقل شدند تا فشارهایی که برایشان وارد میشد، کمتر شود. مثلاً فشار میآوردند که خانمها و یا مادر ما با لباس رسمی که پالتو و کلاه بوده، در جشنها و مراسم رسمی حضور پیدا کنند.
آنها شرکت نمیکردند و با رژیم مشکل داشتند. معمولاً چیزهایی که به ما در روستا میگفتند، این بود که ما در حکومت بدی زندگی میکنیم. چهارده ساله که بودم، برای تحصیل به قم آمدم. آن هم درست زمان اوج مبارزات جبهه ملی، حزب توده و فدائیان اسلام بود. فضا، حتی در حوزه علمیه قم سیاسی بود. چون ما به جلسات و سخنرانیها میرفتیم و روزنامه میخواندیم، در جریان بودیم و در این شرایط، بینش سیاسی ما هم قوی شد.
البته متمایل به فدائیان اسلام بودیم، چون آنها با هیجانی که جوانها میپسندیدند، مبارزه میکردند. مثلاً اگر کسی را ترور میکردند، خیلی شجاعانه در محل ترور میایستادند، الله اکبر میگفتند و فرار نمیکردند. این حالات برای ما جالب بود.البته هیچ وقت عضو نشدم.
بالاخره مصدق سقوط کرد و خفقانی به وجود آمد و کمکم ساواک خلق شد. سازمان اطلاعات و امنیت کشور اول نبود و بعد از سقوط مصدق به تدریج درست شد. فضا خیلی امنیتی شد و با دیدن این شرایط یک ناراحتی از وضع کشور در عمق وجودمان بود. بعد اقدام به تأسیس مکتب تشیّع در قالب سالنامه، فصلنامه و هفتهنامه کردیم که طبعاً کار با مطبوعات ارتباط ما را وسیع کرد و از عمق فساد، ظلم و خفقان مطلع میشدیم. مبارزه در ذات و تفکر ما بود. کار خاصی هم نمیکردیم. همان را که میدیدیم و میشنیدیم، در محافل خودمان میگفتیم و گاهی منبر میرفتیم و بعضاً حرفهای تندی میزدیم. منتها تا آن موقع رژیم پهلوی هنوز آن قدر مسلط نبود که محمدرضا شاه مثل پدرش رضاخان رفتار کند. ضعیف بود و بعد از سقوط مصدق به تدریج مسلط شدند.
قبل از مبارزه، ماه محرم سال ۱۳۳۷ برای تبلیغ به همدان رفتیم. همزمان با سقوط رژیم سلطنتی در عراق بود. در سخنرانی روز تاسوعا، خطاب به رژیم گفتم: بالاخره شما باید از مسائل عراق عبرت بگیرید، نتیجه ظلمها همین است. پیرامون این موضوع حرف زدم. وقتی از منبر پایین آمدم، مرا گرفتند. هنوز مبارزه شکل نگرفته بود.
شهربانی مرا گرفت و تحویل لشگر داد. دفتر لشگر هم به تازگی از طرف ساواک شکل گرفته و در آنجا بود. در ایام تعطیلی تاسوعا و عاشورا مرا در اداره نگه داشتند. پدر آقای بنی صدر که از علمای با نفوذ ایران بود و با سرلشگر زاهدی که آن موقع سمت داشت، قوم و خویش بود، وساطت کرد و مرا آزاد کردند. البته از همدان بیرونم کردند. این شروع درگیری من با رژیم بود.
2727