مادرجان، روزت که فرامیرسد، یک مشت کلمات زیبای تهی را ردیف میکنیم ما مردها، نثارت میکنیم و این گونه عذاب وجدان نداشتهمان را تسکین میبخشیم؛ و آنها که دستمان به دهانمان میرسد، چیزی از متاع دنیا چاشنی آن همه زیبای تهی میکنیم تا جبران همه بدکرداریهای ما باشد.
مادرم، راستش کار دنیا دست ما مردها بود. ما از اول تاریخ، پادشاه، پیامبر، سیاستمدار، صاحب مِلک و مُلک، قاضی، سرباز، فرمانده، پاسبان، قهرمان و هر نام نشانداری شدیم. مادرم، شما این گوشه و آن گوشه تاریخ نشسته بودی به نظاره این میدانداری مردان، و هر گاه به تو میدان داده شد، شرطش این بود که مثل ما باشی، «زنِ مرد»، مثل بدترین ما و نه همچون نیکترینمان.
ما جنگیدیم و خون ریختیم، آوارگیاش سهم تو بود با فرزندانی که به دندان میکشیدی؛ آنگاه که ما شکست خوردیم، تو را به اسیری بردند، و آنگاه که پیروز شدیم باز تو را به اسیری گرفتیم و همه مصائبش. فتح کردیم، فرزندان تو را کشتیم و در سوگ نشستی، و چون فتح کردند، همسر و فرزندان تو را به خاک و خون کشیدند و باز سهم تو سوگ بود، اسیری و بیحرمتی.
سهمات از تاریخ که هیچ، اما نصیبت از دنیای امروزمان هم عادلانه نیست. مادرم، راستی از همه این میدانداری ما مگر چه خواسته بودی؟ آیا چیزی بیش از یک شغل و معیشت برای همسرت که تنگدستیاش زندگی را بر تو سخت نکند؟ آیا غیر از یک سرپناه امن که تنت نلرزد از سرمای روزگار؟ آیا غیر از بهسامانی فرزندانت خواسته بودی که در سیوچند سالگی کنار دستت نباشند بیکار و سرخورده؟ آیا غیر از این خواسته بودی که جگرگوشههایت آواره غربت نشوند از درد بیآیندگی؟ آیا جز عاقبت به خیری خواسته بودی برای چند جگرگوشهات که در دام افیون نیفتند و راه به صلاح برند؟ آیا جز احترام طلب کرده بودی از ما میدانداران؟
مادرم، پشت واژههای زیبای تهی پنهان نمیشوم. راستش ما چنان دنیا را اداره کردیم که از همه آن اندک که تو خواستی، بسیار دریغ شد. مادران سرزمین من، میدانم که سهم همسرانتان از نعمت دنیا به کفایت نیست تا دلنگران نباشید. کودکانی که با خون دل بزرگ کردید، سهمی از کسبوکار ندارند و آینه غم شدهاند گوشه دلتان. فرزندان مادران همسایه را هم دیدهاید که سر به سلامت نبردند در این آشفتگی و بیاخلاقی، و آن یکی که غریبانه راهی غربت شد؛ و آن مادری که چشم بهراه مانده است که او کی بازمیگردد.
مادرم، ما با تو بدکردار بودیم. ما فرمانها دادیم، سخنرانیها کردیم، تصمیمها گرفتیم، فخرها فروختیم، دلها شکستیم، قضاوتها کردیم، قانونها نوشتیم، درشتیها کردیم و حق آن بود که تو اندک آرامشی داشته باشی که نشد. من حالا چه چیز را لابهلای یک مشت زیبای تهی پنهان کنم و به تو هدیه کنم؟ کدام نگرانیات را به کفایت رفع کردهایم که در سایه آرامش نبودنش به بودن این همه زیبای تهی دل خوش کنی؟
راستی اگر راه را گشودند، خودت بیا، اما «زن مرد» نباش، بیا دنیا را از نگاه خودت که مهربانتر است، عطوفتی که داری و خشونتی که نداری و لطفی که در تو میجوشد، به ما هم نشان بده. نشان بده که دنیا را گونهای دیگر نیز میتوان فرمان راند، قضاوت کرد و دوست داشت. من از میان همه واژگان زیبای تهی، «ما شرمندهایم» را نثارت میکنم.
* منتشر شده در کانال تلگرامی دکتر فاضلی