ما لالهای به نام حسین شاکری را توی نجف کاشتیم، لالهای بی سر را در زادگاه پدریام داریم، لالهای را با همین دستهای خودم شستم و در امامزاده علیاکبر رها کردم، ما لالهای پرپر را از بغداد آوردیم و در کرمان کاشتیم، ما با داغ بزرگ شدهایم، برای ما داغ یعنی روزی، یعنی نان شب، ما جای شیر، خون دل مادر خوردیم، برای ما از داغ حرف نزنید.
از صبح که خبر را شنیدم اول دل سیر گریه کردم و بعد بلند شدم، ایستادم و با خودم گفتم چه کار باید میکردیم که نکردیم؟ اگر قرار بود بماند میماند، خودش خواسته که برود لابد، اگر این است پس داغ نیست. تلفنها را جواب میدادم و میگفتم که ما داغ از این بدتر هم دیدهایم، قوی باشید، توسل و توکل کنید، کلی کار داریم. دروغ میگفتم! ما داغ از این بدتر ندیدهایم، گیرم که دیدهایم، چند داغ بدتر از این توی دنیا هست؟! کدام داغ کمر میشکند الا داغ برادر؟! آقای روحالله، داغ تو داغی جداست، تو همسفر اولین کربلای من بودی و برای ما که امامحسین(ع) آرمان است وکربلا آرمانشهر، داغ تو سنگین است. آقای روحالله، من از مردن نمیترسم، میدانم که تو میروی و حسین شاکری به استقبال تو خواهد آمد، من هم بیایم تو آنجا منتظری، مثل کربلا که معلم بودی آنجا هم راه و چاه نشانم میدهی، نه! من از مردن نمیترسم، از این میترسم که وقت رفتن برادری نداشته باشم، از این میترسم که این همه داغ برادر را با خودم توی قبر ببرم. آقای برادر، سلام ما را به حسین برسان، میگویند هر روز آن دنیا هزار سال این دنیاست، خیلی منتظر نخواهی ماند.
روحالله مرا ابن شهید صدا میکرد و اباشهید میخواست
محمدرسول عاصمی: اولین سفرمان کربلا بود، آخرین سفرمان هم کربلا بودیم. اصلا همپا و همسفر کربلا بود روحالله. اولین سفر مشترک اربعین به کربلا که رسیدیم خون دماغ شد، آخرین سفر مشترک اربعین کارش به آمبولانس و سرم کشید. چندمین سفر مشترک بود یادم نیست، غروب عاشورا متنی نوشتم، نوشتم عاشورا به کربلا نروید، متن را دادم خواند، گفتم روحالله ادیت کن، خواند، دوباوه خواند گفت: خوبه منتشر کن! فردایش در پرواز برگشت بهم گفت من اگر بودم اینجایش را اینجوری مینوشتم آنجایش را اینجوری، گفتم روحالله من که گفتم ادیت کن، چرا نگفتی اینهارو!؟ گفت متنی که شام غریبان، در بینالحرمین نوشته شده باشه رو نباید ادیت کرد، فقط باید خواند! معرفت داشت، با صفا بود، رفیق بود.
روحالله امید داشت، توکل داشت.
پسرم که به دنیا آمد با من تماس گرفت، پشت در اتاق زایمان بودم، گفت اسمش رو چی گذاشتی؟ گفتم علی. کلی ذوق کرد، شعر خواند و قربون صدقه نام علی رفت. آخر مکالمه با لحن همیشگیاش گفت: انشاءالله تا زندهای علی عاصمی شهید شود، آن وقت تو هم فرزند شهید علی عاصمی هستی هم پدر شهید علی عاصمی! روحالله ما امید داشتیم، ما توسل کردیم، ما دعا کردیم، هر کار بلد بودیم انجام دادیم تا دوباره ما رو دور هم جمع کنی، ما رو دور هم جمع کردی روحالله، اما این رسمش نبود. بیمعرفتی کردی روحالله. معرفت داشته باش لااقل پدرم که در آغوشت گرفت دم گوشش بگو رسول تحمل این همه داغ رفیق ندارد، بگو رسول دلش گرفته… بگو….
روحالله کاشکی بیشتر برامون محتشم میخوندی…
روحالله، محرم بدون تو با بقیه محرمها قطعا فرق دارد، اما بدان هر روز یادت میکنیم در جمع دوستان و هر شب در هیات به یاد تو اشک خواهیم ریخت انشاءالله..
روحالله که بود؟
سیدمرتضی فاطمی، روزنامهنگار و تهیهکننده تلویزیون در توییتر نوشت: این رشته توییت را برای کسانی مینویسم که روحالله رجایی را نمیشناختند و فکر میکنند به یکباره «عزیز» شد اما نمیدانند که روحالله
۱- خوشمشرب و وسیعالمشرب و نخ تسبیح دوستانی با گرایشهای مختلف سیاسی و عقیدتی بود. روادار بود.
۲- آبرویش را برای باز شدن گره مردم خرج میکرد.
۳- خودش بود. شبیه روحالله رجایی، نه هیچکس دیگری، ساده و بیآلایش.
۴- انسانها را دوست داشت و زبانشان را پیدا میکرد. هم با راننده تاکسی و هم با رییسجمهور میتوانست همزبان شود.
۵- برای خودش زندگی میکرد، نسبت به حرف دیگران له یا علیهاش بیاعتنا بود. از قضاوت شدن نمیترسید.
۶- زندگی را زندگی میکرد. در لحظه و برای زندگی. هر لحظه را تبدیل به خاطره میکرد. چنان زندگی میکرد که اگر مرگ در آن لحظه فرا میرسید احساس پشیمانی نمیکرد.
۷- در کار و حرفهاش و حتی برای شوخی کردن و طنازی با دیگران خلاقیت و نوآوری داشت. دهها خاطره از او دارم که مجال نقل نیست.
۸- خودش را دوست داشت و از پس این خوددوستی به دگردوستی رسیده بود. برای خودش کم نمیگذاشت همانطور که برای خانواده، دوستان، کمک به انسانهای دیگر هم کم نمیگذاشت.
۹- همه چیزش به اندازه بود. سفر، خانواده، رفیقبازی، کار، کمک به دیگران، خنده، گریه و… تعادل داشت.
۱۰- پرانرژی و مثبتاندیش بود. یاد ندارم جز در جلسه روضه خنده از روی لبانش افتاده باشد. شوخطبع، طناز، حاضر جواب، لطیف و اهل شعر بود. در یک کلام از معاشرت با او لذت میبردی.
۱۱- حرفت را میخواند قبل از آنکه بگویی. با تو همدرد میشد بیآنکه شبیه معلمها و نصیحتکنندهها شود.
۱۲- وقت و کارش برکت داشت. ۳۸ سال زیست اما به اندازه 70 سال زندگی و خدمت کرد.
۱۳- دنبال عنوان و اسم نبود، خیلیها نمیدانستند رجایی کافههای تهران، همان دکتر روحالله رجایی، روزنامهنگار و سردبیر فلان است.
۱۴- از همه مهمتر در راه اهلبیت عاشقانه و صادقانه و بیریا گام بر میداشت.
دیدار به قیامت…
سیدصادق حسینی: هنوز پیکر روحالله را نیاورده بودند؛ سر مزار خالیاش ایستاده بودم، همان مزاری که پایینترش سهیل خوابیده بود. مشتی خاک بر داشتم. خاک هیچ حسی نداشت؛ سرد بود، یا حسین گفتم و خاک را درون قبر ریختم. روحالله پارهای از وجودمان بود که به خانه همیشگیاش میرساندیم؛ بخشی از زندگیمان؛ … تکهای از جوانیمان در سالهای پرهیجان و پرحادثه دهه ۸۰ و ۹۰ را بدرقه میکردیم.
چند ساعت از وداع جانسوز و دفن پیکرش که گذشت، غروب شد، دوستان یک به یک رفتند. داشتم به یک قبر تازه با گلهای پرپر شده روی ترمه، عکسی از روحالله و سهیل چسبیده به سنگ موقت و چند دسته گل ایستاده نگاه میکردم.
سوار ماشین شدم، به سمت در بهشت زهرا حرکت کردم، اما برگشتم پیش روحالله! مشتی خاک برداشتم، سرد بود، همانطور که میگویند. فهمیدم اینکه میگویند خاک سرد است و داغ را خاموش میکند، خیلی هم دقیق نیست، هیچ کدام از ما، آرام نشدیم و داغمان خاموش نشد.
چهل روز از مرگ ناگهانی روحالله به دست کرونای قاتل گذشته است، اما این داغ در وجود ما سرد نشده. حالا دیگر کرونا برای خیلی از ماها، نزدیکتر به رگ گردن بود.
خاک را پاشیدم روی ترمه و به روحالله گفتم: دیدار
۱۷۲۴۱