شنبه- شب برای کوتاه کردن موی سرم رفته ام، چند جوان با پیراهن های مشکی و ظاهر مذهبی آمده اند و سلمانی محل را حسابی شلوغ کرده اند. شوخی می کنند و می خندند و از قرار و مدارهایشان برای سفر اربعین می گویند. پیرایشگر محل می گوید روی سر همه تان یک علامت می زنم! بعد به من رو می کند و با خنده می گوید: خودم چون عاشورا رفته ام برای اربعین آنجا نیستم، ولی قرار شده برای اربعین امسال صدنفر را نشان بگذارم و روانه کنم!
یکشنبه- توی تاکسی سرباز جوان پول همراهش نیست و بی قرار و نگران دنبال عابربانک می گردد! راننده می گوید من که نمی توانم ماشین را نگه دارم! می گویم اجازه بده من حساب کنم، پسر من هم الآن سرباز است، فکر کن کرایه پسرم را داده ام!
چشمانش برقی می زند و می پرسد کجاست؟ کدام یگان ؟ کدام پادگان؟ ارتش یا سپاه؟
احساس عجیبی از همدردی و همدلی نشان می دهد، گویی در سرنوشتی مشترک سخن می گوید و داستانی که خودش هم صاحب یکی از نقشی های آن داستان است. و عجیب داستانی است سربازی!
دوشنبه- پسر جوان با محبت از خیابان به داخل پیاده رو می آید، به حلقه دست چپ اشاره می کند و می گوید تازه ازدواج کرده ام. از سختی ها و موانع وام ازدواج شاکی است و از بی اعتنایی مسؤولان به شرایط نسل جوان آزرده است.
می گوید هر دو پدربزرگم روحانی بودند، از دو طرف نوه آخوند هستم و بعد به شوخی چیزی می گوید حاکی ازشرایطش بین دو جهت آخوندی! می گویم حالا ببین من که خودم آخوندم چه می کشم!
هر دو می خندیم و خنده کنان به سویی می رویم!
سه شنبه- مرد میانسال توی مترو کنارم می نشیند، کت و شلوار مرتب و تمیزی پوشیده و سر و رویی آراسته دارد، با خنده به دمپایی های پلاستیکی کهنه ای که پوشیده اشاره می کند و می گوید: رفتم مسجد نماز بخوانم، کفشهایم را بردند!
چهارشنبه- توی راهروی مترو خم می شوم و پوست کیک را از روی زمین برمی دارم و توی سطل آشغال کنار راهرو می اندازم. صدایی از پشت سر متوقفم می کند؛ آفرین، آفرین! پیرمردی شبیه “حشمت فردوس”- بازیگر مجموعه تلویزیونی ستایش- در حالی که سرش را تکان می دهد دستش را جلو می آورد. منتظرم که بگوید: بیبین! می گوید: اصلا انتظار نداشتم یک نفر با لباس روحانیت آشغال از روی زمین بردارد! کاش شما به جای مسؤولیت های اجرایی فقط توی کوچه و خیابان میان مردم بودید و مردم این رفتارها را از شما می دیدند!
پنجشنبه- یکی از اعضای خانواده به طباخی دعوتمان می کند. وقتی برای خوردن کله پاچه می نشینیم همان موقع مردی با زن و فرزندش وارد می شوند و کنار ما می نشینند. مرد بچه اش را در بغل دارد و سر و شکل همسرش طوری است که معمولا بدحجاب یا بی حجاب خوانده می شود. هنوز سر میز ننشسته اند که گوشی همراه مرد جوان زنگ می خورد، با کسی که آن سوی خط است از عمود هفتصد حرف می زند و برای مسیر پیاده روی نجف تا کربلا قرار می گذارد! کسانی که اربعین را تحلیل می کنند آیا این نمونه ها را هم می بینند؟
* دکتر محمدرضا زائری، استاد دانشگاه و کارشناس مسائل دینی/ * منتشر شده در روزنامه شهرآرا