سینماسینما، مینو خانی
تا به حال اینقدر باور نداشتم که ممکن است پرورشگاه محل امنی برای نوزاد بیاسم و رسم باشد و بستری شود که او را این چنین به سر منزل مقصود برساند. تا حالا در سریالهای ایرانی آن هم سریال دنبالهدار که تا به حال بیش از ۸۰ قسمت آن پخش شده، ندیده بودیم که داستان میتواند به گونهای پیش برود که وزنه تعادل به سوی هیچ کدام از شخصیتها یا موضوعات نچرخاند و این باور قدیمی که سیاهیها، جذابیت سریال را بیشتر و مخاطب را همراهتر میکند، به هم بریزد، ولی انگار سریال «بچه مهندس» دارد تصورات و باورها را تصحیح میکند.
سریال «بچه مهندس» به شرح زندگی جواد جوادی (در پرورشگاه صاحب نام و نام خانوادگی شد) میپردازد که مادرش برای حفظ جان نوازد از دست پدر بدطینت معتاد او را به پرورشگاه سپرد و حالا آن نوزاد، مهندس نخبهای شده که دل هر کس را میبرد؛ مودب، درسخوان، کوشا، مقاوم، صبور و در بسیاری از لحظهها معصوم. هر سه بازیگری که در مقاطع سنی مختلف نقش جواد جوادی را بازی کردند، چهرههای معصومی داشتند که هر بار که اشکش به هر بهانهای جاری شد، اشک ما را نیز جاری کرد؛ حتی روزبه حصاری که تا به حال در نقشهایش در سریالهای تلویزیونی اصولا شخصیت سردی از خود ارائه کرده بود.
چقدر احساس خوبی است که سریالی ساخته میشود که سیاهترین نقطه آن، دعواهای کودکانه، خانم مدیر خشن و سختگیر، نوجوانان کمی شیطان، حسادتها و رقابتهای دانشجویی است. وقتی سریال را نگاه میکنیم هیچ چیز دل آدم را نمیلرزاند، جز معصومیتها و تنهاییهای جواد، وقتی حرفهای مامان صدیقه را مرور میکند یا وقتی از تنهایی سر مزارش درد دل میکند و اشک میریزد. چقدر خوب است که میبینم کسی که هیچ وقت طعم داشتن پدر و مادر و زندگی طبیعی را نچشیده و در ۲۰ و چند سالگی برای اولین بار طعم داشتن خانه (حتی بدون داشتن مالکیت) را میچشد، اینقدر میتواند به دیگران مهر بدهد، منطقی باشد و همه احساس کمبود که حق طبیعی هر کسی است را با همان داشتههای اندک جبران کند و میتواند تا امروز و الان و در موقعیت یک دانشجوی مهندسی نخبه برسد. چقدر خوب است که منتظر هیچ جرم و جنایتی نیستیم، هیچ شخصیتی سیاهی نیست و اگر هست (مثل تینوش که بیمسوولیت و خوشگذاران است، یا مثل شبح که در صدد ترور دکتر توفیقی است و بهانهای برای چند صحنه خشن شده) برای حرکت بزرگ و مقاصدی است که در نهایت حس وطنپرستی مخاطب را تحریک و تقویت میکند، نه حس کینه و حسادت و بغض و خشونت و نفرت از زندگی را. چقدر خوب است که نه هیچ زنی پررنگ است، نه کم رنگ؛ نه مردی خشونت نابجا انجام میدهد، نه زیرآبی میرود، نه دروغ میگوید و اگر میگوید (مثل قاسم در قسمت بیست و چهارم) زود دستش رو میشود تا نشان دهد هیچ چیز مثل صداقت نیست. چقدر خوب است مهربانی در سریال موج میزند، با مامان صدیقه که زود رفت یا هر کدام از اهالی خانه خورشید یا الان با بی بی خانم که با دو کلام حرف زدن با جواد، عاشقانه برایش مادری میکند و با شنیدن بیماری داییِ قاسم، النگوهای طلایش را به او میبخشد. حتی وقتی کسی بداخلاق است (مثل پدر مسعود یا پدر جواد در کودکی)، زود داستانش تمام میشود تا هر بار با بداخلاقیها و بدقلقیهاش، تلخی به دل مخاطب نریزد.
اینها که گفتم به این معنا نیست که روایت داستانی یا کارگردانی یا وجوه دیگر سریال در حد عالی است، آنچه باعث میشود با نگاه تحسینآمیز به سریال نگاه شود، موضوع آن است. سه فصل سریال ساخته شده تا به ما و خیلیهای دیگر خصوصا دستاندرکاران سریالسازی ثابت کند که برای جذابیت و همراه کردن مخاطب نیازی نیست موضوعات تلخ و شخصیتهای سیاه ساخته شود تا حس تعلیق مخاطب را تحریک کند، یا داستان به اصصلاح طنزی ساخته شود که نه خنده بر لب مینشاند نه اخلاقی است و نه … سریال بچه مهندس نشان داد میتوان داستانی ساخت که تلخیهایش همان تلخیهایی باشد که ساز زندگی است، همین اوج و فرودهای عادی زندگی، نه درگیری با یک مشت تبهکار و معتاد و جاسوس. میتوان داستانی ساخت که انگیزه جوانان را برای موفق شدن، برای بهتر زندگی کردن، برای ناامید نشدن در برابر سختیها، برای صبوریها، برای محکم شدنها، برای اخلاقمدار بودن بیشتر کند.