همیشه در این هنگام چند بار به پشت سرم نگاه میکردم چون مطمئن نبودم که مخاطبِ فروشنده من باشم. پیش خودم میگفتم که احتمالأ بعد از من فرد دیگری وارد فروشگاه شده و به یقین آشنای فروشنده است که به گرمی به او سلام میدهد. ولی حدس من اشتباه بود. او با من بود. بله با خود من. وقتی چیزی نمیخریدم سعی می کردم یواشکی مغازه را ترک کنم. هنوز پایم را از فروشگاه بیرون نگذاشته، باز صدایی پشتسرم میشنیدم که با مهربانی میگفت” روز خوبی داشته باشید. خداحافظ”. هول و ولا مرا میگرفت و به تندی و غضبناک میگفتم «یس یس!» راستش را بخواهید برایم عجیب و غریب بود. آن وقتها به خودم میگفتم که اینها فروشندهاند و روابط عمومی خوبی دارند تا فروششان بیشتر شود.
بعدها کمکم به محیطهای دیگر «خارج » هم رفتم و باز احترام دیدم. حتی توهینهایشان هم محترمانه بود! و راستش را بخواهید توهینهای آنها دقیقا مانند احترامهای ما به یکدیگر بود. در آنجا رفتهرفته احترام به خودم را پذیرفتم و با آن کنار آمدم. سخت بود ولی کنار آمدم. همچنین به نکتهای اجتماعی پی بردم، اینکه فقط « احترام گذاشتن» نیست که نیاز به یادگیری یا آموزش دارد بلکه درباره تواناییِ «احترام دیدن» هم باید آموزش دید. آنجا فهمیدم که من برای «احترام دیدن» به خوبی تعلیم ندیده و تربیت نشده بودم.
یکی از رفتارهای خوبی که از رانندگان کشورهای « خارج» آموختم ایستادن آنان در نزدیکی خط عابرپیاده و در مواردی اشاره به عابر پیاده برای رد شدن از عرض خیابان است. بعضی از رانندگان در « خارج» برای انتقال این پیام به عابر، از دست و لبخند استفاده میکردند. در این خصوص هم احترام به خودم را پذیرفتم. اصلا آسان نبود. اوایل حتی پیش میآمد که وسط خیابان و روی خط عابر پیاده بأیستم و هاج و واج به ماشینهایی که به من احترام میگذارند نگاه کنم، نگاهی عاقل اندر سفیه! پیش خودم فکر میکردم که به یقین دوربین مخفی یک برنامه تلویزیونی باشد، یا اینکه یک کمپانی ماشینسازی دارد اولین ماشین بدون راننده خود را آزمایش میکند تا ببیند که واکنش ماشین به یک جسم زنده در خیابان چیست؟! باز هم حدس من اشتباه بود. یک راننده بالغ و عاقل در ماشین نشسته بود و با لبخند به من نگاه میکرد و البته من با تعجب و اندکی خشم به او خیره میشدم. در هر صورت، سخت بود ولی با احترام به خودم کنار آمدم. خشمم از این بود که « لعنتی، نکن این کارو، من تحملشو ندارم.» به تدریج احساس کردم که احترام مانند هوای تازهای است که به زور دارد وارد ششهای کثیف من میشود. ششهایی که سالها به دودی به نام بیاحترامی عادت کرده بودند. وقتی احترام دیدن را باور کردم دیدم که چقدر حس خوبی دارم. نگاهم به زندگی مثبتتر شد. اعتماد به نفسم بیشتر شد. آدمها را دوست داشتم.
دوستان من. سطرهای قبلی را با چاشنی طنز همراه کردم. هر چند خوب میدانید که در دل آن حقیقتی تلخ نهفته است. ولی خواستم نکته دیگری را بگویم. معمولا وقتی در خیابانهای شهرهای مختلف کشور رانندگی میکنم سعیام آن است تا رفتار خوب رانندگان « خارج» را تقلید کنم. معمولا چند متر مانده به خطکشی عابر پیاده از سرعتم میکاهم، کامل توقف میکنم و با تکان دادن محترمانه دستانم، به عابر پیاده میگویم که بفرماید. سعی میکنم نوع ایستادنم همین معنی «بفرمایید» را منتقل کند نه «گمشو برو دیگه!»
تاکنون با عابری مواجه نشدهام که نأیستد، اول تعجب نکند و بعد از مکثی کوتاه از من تشکر نکند. جالب است که بعضی از هموطنانم آنقدر در وسط خیابان میایستند، و تعظیم و تشکر می کنند که داد و فریاد ماشینهای پشتسر و حتی گاهی اوقات خود من هم درمی آید. باورتان می شود که در پاسخ به احترام من رو به ماشین تعظیم می کنند. حتی در شهرهای کوچک، زنان که ممکن است ملاحظاتی داشته باشند مکث میکنند و به نشانه تشکر دستشان را روی سینهشان میگذارند .
آنچه من انجام می دهم رفتاری معمولی در بسیاری کشورهاست. ولی چرا ما به وضعیتی رسیدهایم که اینقدر در مواجهه با رفتار سادهای نظیر توقف احترامآمیز یک راننده پشت خط عابر اینقدر تعجب می کنیم؟ علیرغم هر پاسخی به این سوال، آنچه مهم است نتیجه است که در این مثال انتقال حس شیرین «محترم بودن» به آدمهاست.
تعظیم و تشکر عابران در مقابل ماشین یک تاریخ را برایم زنده میکند. شاید این رفتار چندان مهم نباشد ولی نشانه است نشانه. این رفتار بیانگر تاریخی مملو از بیاحترامی حاکمان به مردم، بیاحترامی نهادهای رسمی به انسانها و در نتیجه، بیاحترامی «مردم احترامندیده» به همدیگر است.
* عضو گروه جامعه شناسی دانشگاه گیلان