از سیدمحمدحسن خامنهای برادر کوچکتر رهبر معظم انقلاب تا کنون چندان مصاحبه یا اظهارنظر رسانهای دیده یا شنیده نشده بود. گفتند ایشان همزمان با رهبر انقلاب و دیگر برادرشان در زندان کمیته مشترک بودهاند. گفتند ایشان به دلیل مانوس بودن با برادر شریفشان ناگفتههای زیادی دارد از سبک زندگی و اندیشه سیاسی، فرهنگی و اجتماعی ایشان. همه اینها موجب شد تا راهی مشهد مقدس شوم و با او در یک گفتوگوی طولانی از ناشنیدههای زندگی رهبر انقلاب بپرسم.
در ادامه نوشت: مانند همه اعضای بیت شریف رهبری، ایشان نیز ابا داشتند از اینکه برخی مسائل را مطرح کنند. آنچه از این مصاحبه منتشر شده ماحصل بخشهایی از این گفتوگوست.
* بنای ما این است که گفتوگویی با حضرتعالی در مورد برادر بزرگوارتان داشته باشیم. شما خیلی کم تا به حال سخن گفتهاید. قطعا ناگفتههایی دارید که دانستنش جذاب و خواندنی است.
اگر شما دقت کرده باشید در احوالات اخوی بزرگ، هادی آقا و من هیچ وقت نگفتیم برادرمان اینطوری گفتهاند، برادرمان آنطور میگوید. برادران آقای هاشمی گفتند، بچههای آقای هاشمی گفتند، ایشان بچههایشان هم نگفتهاند. بنابراین این مشی ما نیست. ما خانه و بیرونمان تقریبا یکی است، یعنی خیلی تفاوتی بین اخلاق داخلی و اخلاق بیرونیمان برخلاف خیلیها نیست. یعنی اندرونی و بیرونیمان یکی است، واقعا هم یکی بوده، ما همیشه بیرونیمان جلوهاش بیشتر از اندرونیمان بوده است. اینها یک چیزهای قدیمی است که میگفتند فلانی در اندرونیاش فرش دستی دارد، در بیرونیاش گلیم میاندازد. من یادم هست ما در اندرونیمان فرش دستی بود، در بیرونیمان هم فرش دستی بود، منتها هر دو از این فرشهای خیلی ارزانقیمت، متری، زرعی، نه مقاتی و گرهای.
* بله، همینطور بوده و ما هم این حس را همیشه داشتهایم در مورد حضرت آقا. اگر اجازه دهید گفتوگو را از خانواده شروع کنیم.
پدر ما داماد مرحوم سیدهاشم نجفآبادی بود. مادر ما چهار پسر داشت و یک دختر. دو تا پسر بزرگ، اخوان بزرگوار آقای سیدمحمدآقا، سیدعلی آقا، بین این دو خواهرمان که همسر شیخ علی تهرانی بود، بعد هادی آقا و بعد من. اخوی بزرگ متولد ۱۳۱۵ هستند، آقا ۱۳۱۸ هستند، خواهرمان ۱۳۲۱ است، هادی آقا ۱۳۲۶ است و من ۱۳۳۰ هستم. من بچه ۵۸ سالگی پدرم هستم یعنی در واقع رو به پیری بوده است. من از آنها که یادم نمیآید چون از کوچکترینشان شش سال فاصله داشتم، بنابراین خیلی نمیتوانم خاطرات گذشته آنها را بگویم اما میدانم که مکتبی که اینها رفتند، همان مدرسهای که رفتند، مدرسه دارالتعلیم دیانتی بود که من هم یکی دو سه سال آنجا رفتم که آقای تدین نامی مدیرش بود. آقا آنجا رفتند، اخوان دیگر آنجا رفتند و بعد دبستان رفتند. احتمالا یا از همان سنین طلبه شدند که من آن سنین را یادم نیست.
* با کدام یک از این اخوان بزرگوار شما بیشتر اخت بودید؟
من بهلحاظ تهتغاری بودن، عزیزدردانه همهشان بودم. الان هم احساس میکنم آقایان عنایت ویژه به من دارند. این اعتقاد من است، حس من این است که هم اخوی بزرگ و هم آقا، هادی آقا یک جور، حالا آقا هادی شاید کمتر، خواهرمان یک جور و دیگران. این یک مساله، مساله دیگری که هست، فاصله سنی ما، رعایت کوچکتر و بزرگتر؛ مثلا من با هادی آقا در واقع یک حالت همبازی یا شبه همبازی داشتیم گرچه چند سال فاصله سنی با هم داشتیم اما یک جاهایی مشترک بودیم و بازیهای خانه و بحثهایخانگی، بچگی، ۱۲ – ۱۰ سالگی و مثلا ایشان بزرگتر بود، مثلا ۱۴ سالش بود و من ۱۰ سالم بود. اما آقا و اخوی بزرگ به لحاظ فاصله سنی، یک حالت بزرگتری هم بر من داشتند. مثلا من را زیر بالشان بگیرند، یک وقت من را جایی ببرند، محبتی کنند، مسافرتی بروند و سوغاتی برای من بیاورند. مثلا میگویم، این حالت محبتگونه آنها به من بود. چون فاصله سنیمان با پدرمان هم بیشتر بود، اینها حکم پدر نداشتند.
هیچ کدام از برادران بزرگتر ما جای پدر را نداشتند. بعضیها میگویند فلانی جای پدرت، نه. هم فاصله سنی آنقدر نبود، هم من تا ۳۶ – ۳۵ سالگی که دو تا بچه داشتم، پدر داشتم. مادرم تا وقتی سه تا بچه داشتم در قید حیات بودند، یعنی مردی بودم که پدر و مادرم فوت کردند، نه بچه که نیازی به مراقبت داشته باشم. اما آقایان خیلی محبت داشتند. مثلا اخوی بزرگ زمانی که سه تا برادر ایشان یعنی آقا، بنده و هادی آقا زندان کمیته مشترک با هم بودیم یا قصر بودیم، ایشان بیرون واقعا در جهت مثلا رفت و آمد پدر و مادر ما که میآمدند تهران ملاقات هر کدام از ما – که یک بار هادی آقا بود، دو بار من بودم و ملاقات میآمدند – همه زحمات گردن ایشان بود؛ پذیرایی، بردن، آوردن و … این یک. یا مثلا فرض کنید برای بعد از زندان که من آمدم بیرون، آقا محبت زیاد میکردند چون مشهد تشریف داشتند، ایشان هر روز دیدن پدر ما میآمدند؛ قبل از درس یا بعد از درسی که داشتند، وقتی خانه میآمدند، من هم خانه بودم و مأنوس میشدیم.
یادم نمیرود ایشان برای دامادی من با آن فولکسشان شب تا ساعت ۱۲ – ۱۱ برای آنهایی که جهاز را آورده بودند دنبال شام بودند. یعنی دنبال این کارها در مراسم باشند، در رفت و آمدها باشند، برای کارها، صحبتها، دخالت کنند، در واقع یک جورهایی میشود گفت ایشان مثلا من را داماد کرد. البته پدر و مادر داشتم ولی تمام زحماتش چون آن اخوی بزرگ تهران بودند، هادی آقا هم که زندان بود، خودم هم جوان بودم، تجربه این کارها را نداشتم، ایشان تمام زحماتی که معمول است را کشید. مثل امروز نبود و طوری دیگر بود ولی متقبل شدند. حتی صحبتکردن با خانواده پدر خانم ما و رفت و آمدهایی که بود. حتی یادم هست در مجلس ما یک معدهدردی داشتند که بعدها معلوم شد کیسه صفرا بوده است. از معدهدرد افتاده بودند آنجا و استراحت میکردند. خلاصه محبتهایی که ایشان نسبت به ما داشتند. مثلا یک وقتهایی که باشگاه میرفتند، مثلا آن وقتهایی که باشگاه جوان دو تا اخویهای بزرگ ما میرفتند، من بچه بودم و من را هم میبردند.
* باشگاه فوتبال بود؟
نخیر، باشگاه باستانی.
* خانواده سیاسی هم بودید از همان اول؟
خانواده سیاسی که قطعا.
* از چه وقت شروع شد؟
من از وقتی که یادم میآید. من همهجا گفتم، برای پدرم مبارزه علنی نبود اما بالاخره با رژیم گذشته و زمان پهلوی، هیچ همخوانی و همراهی نداشت. ابوی، پدربزرگ ما، شوهر عمه که شیخمحمد خیابانی شوهرعمه ما بوده، بالاخره در آن خانواده خواهر ایشان، پدر ما، عمه ما و شوهرش انقلابی بوده و اعدام شده است. پدر بزرگ ما سیدهاشم نجفآبادی مثلا در ۱۰۰ سال پیش و شاید هم بیشتر، زمان پهلوی تبعید میشود سمنان و تبعید میشود همدان. یعنی مبارز بوده که تبعید میشود. نمیدانم حالا به چه مناسبتی تبعید کردند. من نه تاریخش را میدانم دقیقا و نه مشخصاتش را میدانم. شاید بزرگترهای من بدانند ولی اینطوری بوده است. از اول تکیهکلام مثلا مادر ما پهلوی گور به گور شده بود، یعنی اینطوری نبود که در خانه، عکس شاه باشد یا اعلیحضرت باشد. اعلامیه امام بود، کتاب امام بود. پدر ما شاگرد مرحوم میرزا حسین نائینی است، صاحب الملل و النهل همان حکومت اسلامی امام به یک نوعی دیگرش، یعنی استاد ایشان جزو مبارزان و انقلابیون زمان خودش بوده است. این شاگرد هم قطعا همینطوری میتواند باشد.
* مبارزات سیاسی اخویهای محترم و خودتان را بفرمایید که از چه موقع شروع شد، از چه سالی بود؟
مبارزه که از اول اینها مبارز بودند.
* در چه قالبی بود؟
در قالب سخنرانی. اینها در گروهها که نمیگنجیدند. حالا اخوی بزرگ را من خیلی نمیدانم، چون تهران بودند ولی آقا در گروه خودشان لیدر بودند، چون هم مدرس بودند، هم عالم بودند، هم جزو افراد مشخص بودند، از سالهای بعد از ۴۲ در مشهد ایشان شاخص بودند، طلبه فعال، جوان و سرحال و انقلابی بودند. منبر میرفتند، سخنرانی میکردند؛ حالا نه منبرهای حرفهای، همین منبرهای فصلی که طلبهها میروند. چون منبریها بعضیها شغلشان منبر است، بعضیها نه، برای تبلیغ میروند منبر. یعنی ایام محرم و صفر یا ماه رمضان، بخش تبلیغی، البته درآمد هم داشت، ولی بخش تبلیغیاش سنگینتر است و هدفهای مشخصتری در داخلش است.
* در مورد بازداشت هم میفرمایید؟
ما از وقتی یادمان میآید، ایشان یا فراری بوده یا زندان بوده است. میرفت مثلا زاهدان منبر، بعد میدیدیم او را گرفتند، خبرش از تهران میآمد. میرفت سبزوار منبر یا کاشمر بعد خبرش میآمد که گرفتند و بردند تهران. دائما، حالا کوتاه و زمانها متفاوت بود، زمانها معمولا سه ماه، دو ماه و ۴۰ روز متفاوت بود. ایشان خودشان بهتر میدانند که چقدر بودند و من هم از آن موقع خیلی یادم نیست و اگر هم بگویم، خاطرات ایشان را خواندم و زندگینامهها را دیدم، میگویم، ولی خودم را هم که دیدم، اینطوری بود. دائما ایشان را در خانه میگرفتند، میآمدند و از خانه پدری میگرفتند، بعد که ازدواج کردند، از خانه خودشان میگرفتند یا سردست یا از روی منبر میگرفتند. در اسفند ۵۲ اول من گرفتار شدم، برای من پخش اعلامیه بود و خیلی مهم نبود. اعلامیه پخش کرده بودیم، پیدا کرده بودند و درآورده بودند، کسی را گرفته بودند، به مناسبتی اسم ما آمده بود و ما را گرفتند. من را که گرفتند و بردند از اینجا، یک هفته مشهد نگه داشتند، بعد بردند تهران. با پرونده خودم، با آنکه قبل از من گرفته بودند. آقای رضا توکلی که الان هم ادویهفروش و عطار است پایین همین خیابان او هم بود.
من را گرفتند و بردند و چند شلاق زدند و یک چیزهایی پرسیدند و بازجویی کردند؛ همان یک شب، ولی بعدش خبر خاصی دیگر نبود. یک هفته هم نگه داشتند، یکی دو بار بازجویی کردند و با ایشان بردند تهران؛ با قطار رفتیم تهران. ما را یکسره بردند کمیته مشترک که عکس ما الان در کمیته مشترک، وجود دارد، آن عکسی که با ریش است. آن عکس برای کمیته مشترک است که بلوز یقه بستهای دارم چون زمستان بود. من آنجا بودم و اواخر اسفند یا اوایل فروردین بود که دیدم یک برگه آوردند در سلول، برگه قرار بازداشت بود. من یادم نمیآید خودم برای خودم امضا کرده باشم. آوردند و نگاه کردم، دیدم هادی آقاست. نگهبان آورد دم در و در را باز کرد و گفت امضا کن. گفتم این من نیستم، اشتباه آوردید. نگاه کردم و دیدم هادی آقاست. هادی حسینی خامنهای. گفتم این من نیستم، برد. فهمیدیم حاج آقا را هم گرفتهاند. حاج آقا بند یک و دو بودند، من را از اول آوردند بند پنج، طبقه سوم، بند پنج، سلول پنج که الان هم هست. گذشت تقریبا هفت، هشت، ده ماهی گذشت. یکی از بچهها میگفت دیروز، پریروز آقای غفاری را بردند آنجا، مریض شده بود، شکنجه شده بود، بردند بیمارستان که مداوا شود. بعد آنجا گذشت، من را بردند قصر.
* شما اصلا آقا هادی را آنجا ندیدید؟
نه، امکانش نبود. البته خبرش را داشتم. یک بار دیگر من را اشتباهی بردند به جای او بازجویی کنند که شانس آوردم، چون او را میزدند، من را نزده بودند. او را میزدند و خیلی هم شکنجه کرده بودند، خبر داشتم. یک همسلولی مارکسیست داشت ایشان، مهندس بود، دانشجو بود، فنی بود. این را آورده بودند پیش ما، من را شناخت، گفت تو فلانی هستی، گفتم بله. گفت حاج آقا را خیلی زدند. ما هم چون آنجا به همه مشکوک بودیم، خیلی مجال نمیدادم. گفتم زدند که زدند، میخواست اعتراض کند، به ما چه. من آنجا به سه نفر اعتماد داشتم. یکی همین همپروندهام بود که رفیق مشهدی بودیم، یکی همین آقای مرتضی نبوی که یک مدت کوتاهی در سلول ما آمد در کمیته مشترک، یکی هم شهید ذوالانوار که جزو آن ۹ نفری بود که تهرانی ترورشان کرده بود. با شهید ذوالانوار مرتبط نبودم اما اطمینان داشتم، چون میدانستم چریک مسلمان است و رفتارهایش را هم میدانستم. آقای نبوی را هم که نمیشناختم اما منش او را، قرآنی بودنش را و اینها را یادم هست. یک آیه هم ما یاد گرفتیم و حفظ هستیم، آن را هم ایشان به من یاد داد. بهرغم اینکه اصلا به او نمیآومد به تیپش، ولی خیلی داغ، خیلی انقلابی، خیلی پرحرارت و هنوز هم الحمدلله آن روحیه را ایشان حفظ کرده و خیلی هم خاکی، الان هم باتوجه به اینکه خیلی مقامات عالیهای هم دارد در مملکت و از قبل داشته، خیلی خاکی است. ما اگر یک وقتی راننده استاندار بشویم، تا ۵۰ سال خودمان را میگیریم برای مردم، ولی او نه، وزیر بوده، الان عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام است و خیلی آدم معتبر و متقی است.
منظورم این است که حاج آقا ما را یک بار بردند اشتباهی و دیدم اتاقم عوض میشود و جایی که دارند میبرند با چشم بسته، دیدم آنجای قبلی نیست. بعد که ایستادم، گفت: آخوندی؟ گفتم نه. به آن نگهبان گفت مرتیکه، قدش را نمیفهمی؟ او قدش از این بلندتر است. راست هم میگفت. ایشان ما را برگرداند و به خیر گذشت، یعنی کتک مفتی نخوردیم. حالا خودمان برای خودمان میخوردیم، اقلا یک اجری داشت، ولی به جای ایشان هیچ اجری نداشت (خنده). یک بیژن آژنگ خامنهای اعدام شده بود. او کمونیست بود. آن خامنهای او را به من چسبانده بودند. بیرون بعدا شایع شده بود که حسن را اعدام کردهاند. اصلا ما اعدامی که هیچی، کشیدهبخور هم نبودیم. یک عدد در تهران کشیده به من نزدند، چون کاری با ما داشتند، ولی بیخودی نگه داشته بودند. البته خوب نیست میگویم نزدند، ما میگوییم نزدند، شما یک وقتی چیزی شد، بگویید زدهاند. چون من از این آپولو خیلی تعریف میکردم، یک وقت همه فکر میکردند من را آپولو بردن. گفتم نه بابا، آنقدر آن کسانی که بردند آپولو تعریف درست کردند که من این آپولو را وقتی بعد از انقلاب همین چند سال پیش رفتم بازدید کمیته مشترک و دیدم، گفتم همین است. فقط به این بزرگی نمیدانستم، فکر میکردم کوچکتر باشد. بردند قصر، ما را در قصر هفتهای یک بار میبردند حمام. در راه حمام که میبردند، هادی آقا ایستاده بود. فکر کنم من عینک نداشتم. خیلی دقیق تشخیص نمیدادم که ایشان هادی آقاست.
از داخل بند اینها رد میشدیم و ما را میبردند حمام. ما بند یک و هفت بودیم، آنها بند چهار و شش بودند. از وسط بند چهار ما را میبردند. یک حمام بیشتر نبود. حاجآقا ایستاده بود. چون من از کمیته خبرش را داشتم که هست، اینجا میدانستم قصر است. نگاه کردم و دیدم، آمدم که حرف بزنم، نمیشد. با حرکات دهان گفت فلانی را گرفتهاند. اسم کوچک آقا را گفت و با لبخوانی، من فهمیدم گرفتند. بعد هم که یک ماه تا ۲۰ روز بعد فهمیدند که من قصر هستم و اخوی بزرگ آمدند ملاقات من، فهمیدند که او هم اینجاست. کمیته مشترک هم بودیم، گفتند به من. حالا یادم نیست، به نظرم اخوی بزرگ آمده بود ملاقات من یک بار، ایشان گفت فلانی هم اینجاست.
* یعنی حضرت آقا هم آنجا بودند؟
بله. منتها حاج آقا بند یک یا دو بود، بعد آوردند بند پنج و بعد بند شش که من ایشان را ندیده بودم. اصلا بند پنج احتمالا نبود ولی بند شش بود. بند شش که یک بار رفته بودیم آنجا چای بدهیم، چون سابقهمان زیاد بود در کمیته مشترک، یک مقدار نگهبانان اطمینان داشتند. چای را دادند که ببریم، من چای را که بردم، مرحوم شریعتی سلول ۹ یا ۶ بود. یک سلولی بود که درش باز بود. فلاکس را گذاشت بیرون، من پر کردم. همینطوری که داشتم پر میکردم، گفتم دکتر سلام، من حسن خامنهای هستم. گفت عجب، حالتان چطور است، همینطور نگهبان هم داشت نگاه میکرد. بعد چای سلول سه را که میریختم، گفتم که حاج آقا اینجاست؟ گفتند نه، بردند قصر. نمیشد خیلی بلند حرف زد.
* بعد رفتید قصر؟
بردنمان قصر.
* تا چه سالی؟
سال نه، به ماه بگویید. من تمام محکومیتم یک سال شد.
* آن تاریخ را بفرمایید.
اسفند ۵۳ تمام شد. یک سال زندان رفتیم.
* بعد تشریف بردید مشهد؟
بله؛ آمدم مشهد.
* حضرت آقا؟
آقا هم آزاد شدند و بعد یادم نیست.
* بعد از انقلاب همچنان مشهد تشریف داشتید؟
سال ۵۶ معلم مدرسه راهنمایی شدم تا ۵۷. فروردین ۵۷ من را به دلیل همان سابقهای که داشتم، اخراج کردند. قانونی نه، یعنی جلوی من را گرفتند، پولم را دادند و گفتند خوش آمدی. آمدم بیرون، دوم اسفند ۵۷ رفتم آموزش و پرورش ابلاغ گرفتم، استخدام نشدم، ابلاغم را گرفتم، مثل معلمی که معلق بوده، ابلاغم را گرفتم و رفتم در مدرسه خدمت کردم. انقلاب که پیروز شد، من معلم بودم، یعنی بلافاصله معلم شدم، سر کلاس بودم، مربی پرورشی بودم.
* همچنان روابط با حضرت آقا برقرار بود؟ یعنی رفت و آمد داشتید؟
ایشان تهران بودند. میرفتیم و میآمدیم. رابطهها رابطه برادری است، الان هم هست. منتها الان ایشان گرفتار هستند، من مشهد هستم، هر چند ماه یک بار ممکن است همدیگر را ببینیم. یا روزی که من فرصت دارم، تهران هستم و بروم، ایشان خسته است، گرفتار است؛ نه اینکه وقت نمیدهند، میگوییم، میگویند اگر میشود پسفردا بیایید. خب من پسفردا میروم مشهد و نمیروم. اینطوری است. قرار میگذاریم. مشهد هم همینطوری است.
* محدودتر شد به جهت فاصلهای که وجود داشت؟
بله، هم فاصله مکانی و هم اینکه ایشان بیکار که نبود. اولش که شورای انقلاب بود، حالا آن وقتها بیشتر تهران که میرفتم، میرفتم منزل ایشان، ولی بعدها محدودتر شدیم. ایشان ریاستجمهوری بود، نمیتوانستیم برویم، گیر و دارش بیشتر بود؛ البته میرفتیم، نه اینکه نمیرفتیم. ولی اینطوری نبود که برویم در خانه زنگ بزنیم. معطلی داشت و شاید معطلیاش برای ما سخت بود. من هر وقت تهران میرفتم، سه تا برادر هستند، خانه هرکدامشان یک شب میرفتیم. از برادر بزرگ میگرفتم تا هادی آقا هر شب میرفتم خانه یکی از آنها؛ تا این اواخر. بعد هم که خودم تهران زندگی کردم، تهران خانه داشتیم، زندگی داشتیم، مثل میهمانی؛ آنها میآمدند، ما میرفتیم، بچههایشان، خانواده، مجالسی که داشتیم، در مجموع با هم رفت و آمد داشتیم.
* حضرت آقا در این روابط فامیلی چطور هستند؟
بسیار صمیمی.
* الان این مشغله بزرگی که ایشان دارند، باعث شده که نباشند؟
دور نیستند. ایشان مقید هستند و هر وقت مشهد تشریف میآورند، فامیل مادری یا پدری یا خانوادهشان را میبینند. حالا بستگی دارد، یک وقت فرصتشان بیشتر است، در دو نوبت، یعنی یک مقدار مفصلتر، یک وقت ادغام میشود. همه با هم، فامیل، همه میروند. اسم میدهند و میروند در باغ ملکآباد و مینشینیم و یک ناهار میدهند. ما را تکتک با اسم کوچک، با مشخصات، میبرند. خانمها هم میروند، البته خانمهای محرمشان، مثلا خواهرزادهها، خالهها یا مثلا فرض کنید نوههای برادر، برادر زنها، بچههای برادر زن، با همه اینها همان انسی که قدیم داشتند را دارند. یعنی همه با ایشان، با وجود آن فاصلهای که هست – میدانید که فاصلهها بیشتر شده - اما این فاصله با رفتار و منش ایشان به صفر میرسد. ایشان خیلی صمیمی با حافظه خوب به یادآوری گذشته مینشینند، صحبت میکنند، دل میدهند، صمیمیت به خرج میدهند. اینها نکاتی است که کمتر کسی ممکن است در این مقامات انجام دهد.
* الان روابط بین اخویها چطور است؟
خوب است.
* همان روابط گذشته را دارند؟
بله، روابط برادرانه است. میروند، دعوت میکنند، ماه رمضانها یک افطاری ایشان خودشان را موظف کردهاند که حتما افطاری دهند. کسی هم توقعی ندارد ولی حتما این افطاری را میدهند. مردانه یا یک وقتی امکانش را داشته باشند زنانه هم هست، اما اگر نباشد مردانه است. فامیلها؛ برادرزادهها، برادرها. حالا بعضی مواقع اخوان میروند، بعضی موقعها اخوان نمیروند که آنها هم گرفتاریهای خودشان را دارند. بچهها، جوانها، داماد خواهر، داماد برادر، داماد این برادر، عروس آن برادر، همه میروند.
* روابطشان با آقازادهها هم خیلی جالب است.
من از نزدیک زیاد ندیدم. همین چیزی که بیرون میآید و ما میبینیم، به نظرم خیلی تفاوت دارد با آقازادههای مثلا دیگر مسئولان و شخصیتها و این نظر من است.
* شما خودتان خیلی اهل فیلم و هنر هستید؟
بله.
* سینما را دوست دارید؟
سینما را دوست ندارم ولی بدم نمیآید، یعنی مخالفتی ندارم.
* فیلم زیاد میبینید؟
الان نه.
* قبلا زیاد میدیدید؟
تقریبا.
* از چه سالی علاقه داشتید که فیلم ببینید؟
از سال ۱۳۴۶.
* چه فیلمهایی بیشتر دوست داشتید ببینید؟
همهچیز. قبل از انقلاب که همه چیز میدیدم؛ البته تا سال ۵۲ – ۵۱ بود که یک مقدار کمتر شد و تقریبا نرفتم دیگر. بعد از زندانم هم که خیلی زاهد شده بودم، نمیرفتم. بد هم بود، آن وقتها گناه داشت سینما رفتن. من گناه میکردم، یعنی کار بدی میکردم اگر میرفتم، اما این کار بد زمینه علایق من را فراهم کرد برای اینکه مثلا سری داشته باشم، آشناییای داشته باشم در هنر.
* این خانواده محترم همانقدر که سیاسی بوده، به نظرم خیلی هم اهل فرهنگ است. یعنی حضرت آقا که خودشان هم خیلی فیلم میبینند، هم رمان میخوانند، هم خیلی کتاب میخوانند.
همه همینطور هستند.
* شما هم مثل حضرت آقا خیلی کتاب دوست دارید، یعنی میخوانید و وقت میگذارید برای کتاب؟
متاسفانه به آن شدت و به آن اهمیت نه، ولی کتاب میخوانم.
* میدانید آقا علاقهشان در کتاب و سینما در چه حوزهای است؟
نه.
* پیش هم مینشینید، صحبت فیلم یا کتاب هم میکنید؟
بگذارید من موضعم را نسبت به آقا بگویم. من وقتی خدمت آقا میرسم، تا ایشان سوال نکنند، من جواب نمیدهم. من شروعکننده و حرفزننده نیستم. اگر به صورت استثنا یک مطلبی را در ذهنم پرورانده باشم، آن هم موقعیت دارد. حالا احساسم چیست، یک احساس درونی است که از بچگی اینگونه بودم. من با اخوانم که همهشان محترم هستند و همهشان برای من عزیز هستند، رفاقت نتوانستم بکنم هیچ وقت. آقا و اخوی بزرگ با هم رفیق هستند، غیر از برادری، همحجره هستند، طلبه بودهاند، با هم بودند، میرفتند، میآمدند، گعدههایشان با آنها بود. هادی آقا با آنها رفاقت ندارد، یعنی همنشین نبوده، نشست و برخاست نداشته، به دلایل خودش. من به دلیل فاصله سنیام. بعضی از رفقای من با هادیآقا رفیق هستند. من لطیفه تعریف کنم، هادی آقا نمیخندد، ولی همان لطیفه را من برای رفیقهایم تعریف کنم، آنها تعریف میکنند، خنکتر، میخندد، چون قرار است روی برادرش به او باز نشود.
من هم اینها را میدانم و خودشان هم میدانند. من خدمت آقا که میرسم، هرچه مسنتر شدم، چون عقلم بیشتر شده، به مشکلات ایشان، به مسائل و درگیریهای ایشان بیشتر واقف هستم، بنابراین برای ایشان حاضر نیستم مزاحمت ایجاد کنم، حتی مثلا یک وقتی اصرار میکنند که حتما برویم دیدن آقا، میگویم من آقا را در تلویزیون دیدم. برویم خانه، مزاحمت است. چون آقا مقید است، وقتی میرویم، تشریف میآورند و مینشینند روی صندلی، ما هم مینشینیم روی صندلی، نیم ساعت، سه ربع، کمتر، بیشتر، باید ایشان بنشینند. حرفی هم میزنند، ما هم استفاده میکنیم، ولی من میدانم، خب ایشان خسته است. صبح مثلا دو سه ساعت جلسه داشتند، سه ساعت ملاقاتی داشتند، چهار تا ملاقاتی داشتند، مطالعه داشتند. درس دارند. حالا هم که در حسینیه درس خارج میدهند، خب آنها هم مطالعه دارد، زحمت دارد، حوصله میخواهد، باید فکر آزاد باشد. خب جوانها اینها را نمیدانند و فقط میگویند برویم آقا را ببینیم.
* شما فرمودید که من سوال نمیکنم، حضرت آقا بیشتر طرح موضوع میکنند.
آخر حضور ما دو نفری هم کمتر اتفاق افتاده است. دو نفری هم قرار نیست اتفاقی بیفتد، بچههایم هستند، زنم هست، پسرم هست، دخترم هست، دامادم است.
* بیشتر با چهمحوری صحبت میکنند؟ مثلا فرهنگی صحبت میکنند، اجتماعی صحبت میکنند، سیاسی صحبت میکنند، فامیلی صحبت میکنند؟
خیلی کلاسه خاصی ندارد، ایشان بنا به مقتضیات آن زمان صحبت میکنند، اما آن چیزهایی که مربوط به کار است، مربوط به مملکت است یا مثلا گلهمندیهایی که از افراد وجود دارد. مثلا فلان رئیسجمهور، فلان وزیر یا چیزهایی اینطوری که وجود دارد، موضوعات مملکتی را اگر کسی مطرح کند، یک توضیحی میدهند، ولی خیلی باز نمیکنند قضایا را، دلیلی هم ندارد.
* برای ارشاد سیاسی در خانواده صحبت نمیکنند؟
منش ایشان ارشاد سیاسی است. ایشان وجودش ارشاد است.
* مثلا بهعنوان تذکر؟
اگر لازم بدانند بله. حتی پیغامی مثلا.
* پس مراقبت میکنند؟
بله. من خودم برای همین مراقبم، وگرنه من باید خیلی شلنگ و تخته بیشتری میانداختم. شما من را جایی ندیدید. شما (خطاب به یکی از حاضران در جلسه مصاحبه) مشهدی هستید؟
* بله.
چقدر من را دیدی؟
* اصلا ندیدم.
من شش سال مدیرکل ارشاد بودم، حداقل تمام این هتلها زیر نظر من بوده، تمام این میراث فرهنگیها زیرنظر من بوده، سینماها و تئاترها زیر نظر من بوده؛ الان هم همینطور است. خیلی بازاری نیستم، خیلی هم خوشم نمیآید منزوی باشم. اینها ملاحظات است. هیچ وقت من برای برادرم، برای برادرهایم نگفتم نظر ایشان این است. یا یک وقت حرف خصوصیای که ایشان زده باشند، بروم بهعنوان یک امتیاز که من میدانم و شما نمیدانید، بگویم. خب پز است اینها، اینها خیلی پز دارد. یارو ارثی بدنش اینجوری فلج است، میگوید ساواک گرفته ما را اینطوری کرده است. یارو عصا دستش میگیرد، کمرش درد میکند، میگوید اینطوری شده است. مثل امیر جعفری بود در فیلم میوه ممنوعه، آب میخواست میگفت خدا لعنت کند صدام را، یعنی من شیمیایی شدم. آقا هم از ناراحتیهایشان، از مشکلات زندان و اینها تا حالا صحبت خاصی به آن معنا بهعنوان یک امتیاز نکردند، با اینکه ایشان خیلی زندان رفت. هادی آقا ۱۴ سالش بود زندان رفت. در خیابان پاسداران دیدید ساختمان دارند میسازند پشت دارایی؟ آن زندان مشهد بود، حدود ۶۰ سال قبل. اسمش خیابان زندان است.
شما به قدیمیها بگویید یا به تاکسیها بگویید خیابان زندان، شما را میبرند آنجا که الان شده خیابان پاسداران که قبلا جم بود. حاج آقا ۱۴ سالش بود، با یکی دیگر بعد از خرداد ۴۲ در مسجد گوهرشاد بین دو نماز مغرب و عشاء با آن آدمهایی که آنجا نماز میخواندند، در جمعیت یکدفعه بلند میشد، یکی از اینور و یکی از آن طرف یک چیزی راجع به امام به اسم میگفتند؛ آن وقت همه میگفتند آقای خ. مناسک میگفتند مثلا آیتالله فلان، آیتالله فلان، آقای خ، آیتالله فلان، مثلا حاج آقای و اسامی مستعار؛ حالا بستگی داشت به معرفتشان، نظر فقهی امام را میگفتند. دعا میکردند امام را، چون اینها یکی، دو بار، یا شاید یکبار گرفته بود و زیر سن قانون چون بود، برده بودند زندان کودکان. نمیدانم ۴۰ روز یا سه چهار ماه ایشان را نگه داشتند. این اولین زندان هادی آقا بود.
* شما در چه برههای خیلی دلتان برای آقا سوخت و احساس کردید خیلی مظلوم شدند؟
آقا مظلوم نیستند. گفتند من مظلوم نیستم، نگویید این را.
* کجا احساس کردید خیلی به ایشان اجحاف شده است؟
اجحاف هم نشده، بیمعرفتی کردند. خب بیمعرفتی را هر آدم بیمعرفتی ممکن است انجام دهد. آقا مظلوم نیستند، آقا در اوج قدرت هستند. الان ایشان در اوج قدرت معنوی هستند. یک وقتی یکی آمد دفتر ما در تهران نشست، گفت حاجی چه وضعش است، فلان و … گفتم آنقدر زیر و بر میکنی، این مملکت صاحب دارد. خدا شاهد است حداقل آنجا را روی اعتقاد گفتم، ممکن است الان تظاهر کنم، ولی آنجا با اعتقاد گفتم. گفتم این مملکت صاحب دارد، صاحبش هم امام زمان (عج) است. ما لیاقت نداریم، اما او معرفت دارد. مملکت ما را دارد اداره میکند. خداوکیلی من این را خیلی جاها گفتم و همه هم میدانند و چیزی نیست که من بگویم. این مملکت در انقلاب پیروز شد، بعد از چند روز غائله کردستان، گرگان، گنبد، خوزستان، تبریز، هر کدام اینها یک مملکت را چپه میکند. کودتا، حمله طبس، بنیصدر، غائله مرحوم شریعتمدار، دعوای انجمنهای فلان و فلان، جنگ، جنگ هم هشت سال. ۳۳ روزش یک مملکت را نابود میکند، ۲۰ روز جنگ، یک هفته جنگ نابود میکند، دو سالش نابود میکند، پنج سالش نابود میکند، هشت سالش هیچ طوری نشد. یک وجب، یک سانت از خاکمان را ندادیم. اینها خیلی مهم است. امام فوت کرد، هیچ حرکتی انجام نشد. من روزی که امام فوت کردند، شب خبر داشتم که مریض هستند و بیمارستان و دعا و اینها.
رادیوی من صبح خاموش بود، رفتم اداره ارشاد، نشستم، رادیو گفت. رادیو را روشن کردم، ساعت هفت و نیم بود. مادرم خدا بیامرز زنگ زد. گفت ننه تسلیت. با همین تعبیر. من واقعا دلم نمیآمد صندلیام را ترک کنم. نمیدانستم من بلندشوم، چه میشود. آسمان به زمین آمده دیگر، امام مرده دیگر، مملکت صاحب ندارد. امروز سیزده بود، فردایش مجلس خبرگان تشکیل شد با آن مکافات، با آن مسائل و با آن بحثهایی که شهره خاص و عام بود. رهبر انتخاب شد، از پسفردایش مملکت هم قانون داشت و هم رهبر داشت. چند روز بعد هم رئیسجمهور تعیین شد. یعنی مثل اینکه شما حساب کنید یک وقتی آقا راجع به مرگ این مثال را میزدند. یعنی کسی که میمیرد، اگر آدم درست و درمانی باشد، مثل این است که سوار است، دارد میآید و میآید و میآید، میرسد به جوی، این جوی مرگ است. میپرد و میرود آن طرف و ادامه دارد تا ابد. یعنی مرگ و مردن هلاکت و سختی و ناراحتی نیست. مثل پریدن از روی جوی است. در واقع مملکت بعد از رحلت امام مثل پریدن از روی جوی شد، بعد روز به روز هم قویتر شد. اصلا شوخی ندارد، ۴۰ روز است. ۴۰ سال مانده است دیگر، دیگر از این نابتر شما میخواهید؟ لیبی، عراق، افغانستان، یمن، مصر؛ در همه اینها انقلاب شد، نشد؟ کو الان؟ الان همه در بدبختی و بیچارگی و داعش و غیرداعش و جنگ و فلان هستند.
الان در ایران امنیت که داریم حالا بماند، ممکن است آدم بله یک وقت یک تقی هم به توقی بخورد. مثل ترقهبازی بچهها که چهار نفر میآیند در خیابان. آنها جدی هستند، برای مملکت مثل عرض خود میبری و زحمت ما میداری. یارو مورچه را داشت میکشت، گفتند تو نشنیدی که فردوسی میگوید میازار موری که دانهکش است؟ گفت خب درست است، گفته موری که دانشکش است، این دانه دهنش نبود، من کشتم. دانه داشته باشد، من نمیکشم. یعنی واقعا اینها چیزی نیست اما سخت است. حالا شما ببینید این چیزی نیست و ما میبینیم چیزی نیست، اما باز هم یک لایههایی دارد دیگر. این لایهها آنهایی که من میگویم فشار و آدم دلش میسوزد، برای این است. ایشان در اوج قدرت است، ولی اینها هست دیگر، اینها خدشههایی است دیگر.
* شما به جهت اینکه خیلی خودتان تمایل نداشتید خبری باشید یا شناختهشده باشید بیشتر در جمع مردم هستید و شاید راحتتر. شما هم همین حس را دارید که حضرت آقا برخلاف خیلی از رهبران دنیا، رهبر همه مردم است. یعنی همهشان این حس را دارند که یک نفری است که میتوانند به او اعتماد کنند، یک سکان اعتماد است. این سرمایه یا این اعتماد از کجا درآمد؟
زیر و بالای ایشان یکی است. ایشان یک کلمه را از روی ریا نگفته تا حالا. به نظر من فردی هستند که حرف دلشان را در هر جایی مطلبی لازم بدانید میگویند، یعنی لازم باشد بگویند میگویند، هیچ ملاحظهای هم ندارند. این برای امروز هم نیست، قدیم هم همینطور بود. هر حرفی هم که میزنند، اعتقادشان است ایشان. ایشان هر فرمایشی را در هر سخنرانی گفتند، تظاهر در آن نیست، این اعتقاد من است.
* منظورتان بحث اخلاص ایشان است؟
شما اسمش را بگذارید اخلاص.
* سال ۹۶ هجمههای زیادی به ایشان وارد شد. یکی از آنها انتشار فیلم جلسه خبرگان بود.
من هم در فضای مجازی دیدم.
* یک بخش هست که حضرت آقا اصرار دارند قبول نکنند این پست را. حالا آنطرفیها خیلی شیطنت کردند که آقا خودش، خودش را قبول ندارد. ولی از این طرف اگر نگاه کنید، نشاندهنده تقوای بالای ایشان است. این فیلم اتفاقا خیلی به نفع حضرت آقا شد. یعنی من برداشتم این است که هر کس دید، برگشت گفت یک تواضعی دیده میشود.
همین است که شما میگویید. همه اینها کار خداست. کسی که برای خدا فداکاری میکند، کار میکند، برای خدا از چیزی دریغ نمیکند مهمترینش جان و آبروست، از بچه و از پول و از ثروت مهمتر است؛ آبرو و جان، این دو عزیز است. ایشان هیچ دریغی ندارند. در نمازجمعه بعد از ۸۸ هم ایشان صراحتا گفتند و قطعا خالصانه گفتند. این یک مساله. موقعی شما از هجمه فحشدادن میترسید، اکشن میگیرید، مقابله میکنید، دفاع میکنید از خودتان چون از میزتان میترسید که بگیرند؛ درست است؟ یعنی قدرت به خرج میدهید برای یک نفر یا شدت به خرج میدهید یا یک عکسالعمل، اما وقتی برای من مهم نیست که امروز شهید شوم ایشان بارها و بارها همین اواخر هم گفتند؛ آدمیکه قرار است در رختخواب بمیرد، بهتر است شهید شود. مردن در راه خدا؛ حالا من میگویم میترسند باز هم، اما ایشان به ضرس قاطع صد درصد عقیدهشان این است. البته آدم خودش را نمیرود بیندازد وسط خیابان که تیرش بزنند، خب اگر تیر بزنند، آرزوی تیرخوردن دارد، آرزوی مردن در راه خدا که شهادت است؛ آرزوی این را دارد ایشان. منتها خب اگر در راه خدمت هم آدم فوت کند، قاعدتا اینطوری نیست که حالا بگوییم هر کسی شهید نشده، در این بزرگان، در این مثلا علما، در این فقها هر کسی که الان زنده هستند یا به مرگ طبیعی مردهاند، آدمهای خوبی نیستند؛ نه، یکی از زیباترین مردنها شهادت است. مردن در راه خدمت هم شهادت است، مردن در حال فعالیت هم شهادت است. امام هم قطعا عروج کرده، یعنی عروج شهادتگونه.
* نگاه آقا به مردم هم خیلی جالب است. آقا مردم را قبول دارند. صاحب امر و صاحب فرمان هستند، اما مثلا در بم راحت میروند، در چادر زلزلهنشینها مینشینند. در همین کرمانشاه همه دیدند که عبایشان خاکی شده بود، کفششان خاکی و گلی شده بود و میرفتند و هیچ ابایی هم از چیزی نداشتند.
اگر بخواهید شما لباستان را خاکی کنید، معلوم میشود. لباس اگر درست کار کنید، خاکی میشود. ممکن هم بود خاکی نشود. کسی چیزی نمیگفت چرا آقا خاکی نشده اما خاکی شد. خاکی نکردند، خاکی شد. طبیعی است، شما از یک مسیری که بروید، لباستان خاکی میشود. این خلوص را شما در نظر بگیرید.
* حالا نسبتشان با مردم هم خیلی جالب است.
علاقهمندی ایشان به مردم است.
* شما همه سخنرانیهای ایشان را نگاه میکنید؟
هرچه که بتوانم نگاه کنم، نگاه میکنم.
* بعد مورد سوال هم قرار میگیرید از طرف اطرافیانتان؟
نه. از من نمیپرسند، میدانند که نظر نمیدهم. دلیلی ندارد من نظر بدهم.
* ولی خودتان همه را دنبال میکنید؟
سعی میکنم دنبال کنم. مثل دیگران. آحاد مردم. عوامالناس همین است کارشان؛ نگاه میکنند، میبینند، علاقهمند هستند، خبر گوش میدهند.
بیشتر بخوانید :
* اصلا سیاسی نیستید؟
یعنی چی سیاسی نیستم؟
* گرایش سیاسی دارید؟
بله، دارم. من راست هستم منتها ولایتی هستم. قبل از اینکه راست باشم، ولایتیام. با چپیها نیستم، با اینهایی که الان گروه اصلاحطلبی هستند، اصلاحطلب نیستم. ذاتم اصولگراست. الان دیگر اصولگرا نیستم. من و بچههایم سعی میکنیم منش آقا را دنبال کنیم، حتی مثلا فرض کنید در دستهبندیهای بیرون، قرار نمیگیریم. اوایل رحلت امام بود. خدمت آقا رسیدم و گفتم شما فرموده بودید در آن سخنرانی ۱۴ اسفندتان که بنز و اینها را مسئولان سوار نشوند. یادتان است؟ من یک چیزی گفتم، ایشان دو تا نکته را گفتند. البته به یک مناسبتی، پیشزمینهای داشت، پیشزمینهاش هم این بود که من که رفتم تهران، قرار گذاشتم معاون اداری - مالی وزیر نفت در سال ۶۹؛ رسیدیم تهران و از اینجا کندیم که به آنجا وصل شویم، آن دوست واسطهمان گفت بیا پخش، بشوی قائممقام پخش. ابلاغ ما را زدند، شدم قائممقام شرکت ملی پخش فرآوردههای نفتی ایران. آن وقت این شرکت پالایش و پخش نبود. مدیر پالایش بود، مدیر خطوط لوله بود، شرکت پخش فرآوردههای نفتی، یکی از شرکتهای معروف بود؛ شدم قائممقام آنجا. پست را برای من ایجاد کرده بودند. زدند قبلش داشت، بعدش حذف شد. یک مدتی در یک اتاق کوچکی بودیم، بعد از آن اتاق، اتاق هیاتمدیره را مدیرعامل به من داد و رفتیم با معاون مدیر بازرگانی از داخل میرداماد رفتیم مبل بخریم. یک مدل مبلی خریدیم به نظر ۳۰۰ – ۲۰۰ هزار تومان؛ البته زیاد بود. مدل فرانسوی بود. در میرداماد میرفت داخل زیرزمین و خیلی جای باکلاسی بود. من گفتم میشود یک تغییراتی دهیم؟ گفتند بله. گفتم اولا من دوتایی و سهتایی نمیخواهم، من هشت تا تکی میخواهم، اینجا هم هشت تا تکی شما میبینید. هشت تا تکی میخواهم، ششتا هم صندلیاش را میخواهم، چهار تا هم میزش را میخواهم، میز کوچولو. اینطوری باشد و آماده کنید و بدهید. بعد یک پاترولی بود که من نمیدانستم، چون من گفته بودم که تهران ماشین ندارم، راننده میخواهم، راننده هم هر کاری که من بگویم است، برای سوارکردن و بردن من فقط نیست.
خرید خانهام را باید بکند، چون زن من اهل خرید نیست، تهران غریبیم، جایی را نداریم، باید خرید خانهام را بکند، سرویس به خانواده من بدهد. اینها را من طی کرده بودم با واسطهمان که به آقای آقازاده گفته بود. در خانه سازمانیام هم پول شارژ نمیدهم، چون شنیده بودم شارژ در تهران گران است. گفتم من ۳۰ – ۲۰ تومان حقوق میگیرم، نمیتوانم پول شارژ بدهم، پول شارژ را هم من نمیدهم، شما بدهید. همه اینها را پذیرفتند. روز اول که غروب بود، من را از فرودگاه تهران آوردند و بردند هتل مشهد. رفتیم آنجا و البته رفته بودم قبلش آنجا؛ با یکی از همکارهای ارشادی رفته بودیم از اینجا که او کار داشت و با هم رفتیم و گفتم بیا هتل ما و یک سوئیت برای ما گرفته بودند. برعکس همان شب سر شام برق رفت، شام را در تاریکی خوردیم و من خیلی احساس غربت کردم. میخواستم تهران بمانم و زنوبچهام هم مشهد بودند. خیلی ناراحت بودم. صبح آمدم و رفتم اداره، چمدان را بستم، گذاشتم، ماشین آمد اداره. همان ماشینی که آمده بود، همان راننده آمد دنبال من. این شد راننده من. فردی که همراه ما بود بهعنوان تشریفات، گفت حاجآقا ببخشید، آقای صیفی راننده شماست. صیفی را صدا زد، گفتم ببین، شما باید خرید کنید، میوه، گوشت، نان، ماست، پنیر، کره، سیبزمینی، پیاز و … گفت بلد نیستم. گفتم خانهتان چه کسی خرید میکند؟ گفت خانم من. گفتم برو یاد بگیر. اولها در کاسه من میگذاشت. مثلا میگفتم برو پرتقال بخر فرض کنید. میرفت پرتقال میخرید به این گندگی. شش تا پرتقال آن وقت دو هزار تومان. کیلویی ۲۰۰ تومان بود، یک عالمه میخرید. یک روز صدایش زدم و گفتم ببین داداش، با ما بازی نکن. اول اینکه دو کیلو پرتقال بگیر، این را بگیر، آن را بگیر، این را ببر خانهات، این را هم برای خانه ما. این را که گفتیم، با ما رفیق شد و خیلی دیگر فداکار شد، واقعا فداکار شد، امین من شد. بازنشست شد. یکی از داخل امور مالی این سندها را دیده بود و یک نامهای نوشت. یک نامهای به آقا نوشته بود، همان نامه را به وزیر نوشته بود و خلاصه رونوشت آن را به خود من داده بود.
با اسم و امضا، امضا کرده، این شجاعتش بود. که یک کسی آمده در پخش که خدا کند برادر شما نباشد. برای شما اینقدر خرج کردند، فلان کردند. میدانید که؛ بگویی کلاه بیار، سر میآورند، در ادارات اینطوری است، مخصوصا در نفت. این نامه رفته بود دفتر ارتباط مردمی، یک پاراگرافش را خلاصه کرده بودند، یک پاراگرافش را فرستاده بودند خدمت آقا. آقا نوشته بودند که سیدحسن خامنهای برادر من است و لحن نامه لحن یک چیزی شبیه مغرضانه است که حدس ایشان درست بود؛ لحن، لحن بدی بود، بیادبانه و مغرضانه منتها نامه را به ایشان نشان دهید، نوشته را به ایشان نشان دهید و بگویید مواظب رفتارش باشد. که نامه را در پاکت کرده بودند، برای من یا دستی دادند یا حضوری دادند، یادم نیست. من در ذهنم بود اینها؛ بعدش رفته بودیم خدمت ایشان، ظهر بود که حالا این هم یک خاطره خندهداری است؛ حالا بماند. ظهر بود، ناهار خوردیم، آقا گفتند اصلا اینجا استراحت کن، چهارشنبه بود، گفتم نه، باید بروم اداره. گفتند مگر اداره داشتید؟ چطور آمدید اینجا؟ این مورد؛ حالا این را داشته باشید. یک مورد هم همان ایامی بود که ایشان کیسهصفرایش را عمل کرده بود.
در بیمارستان بودند ایشان، شنیده بودم روز قبلش عمل کرده بودند، من فردایش رفتم. رفتم بیمارستان و ایستادیم و رفتم نگاه کردم، سلاموعلیک کردیم و احوالپرسی و آمدیم بیرون. اتاق بغل پاسدارها نشسته بودند. نشسته با آنها گعده کردیم، ناهار خوردیم. به یکی از آنها گفتم شما هر وقت بیدار شدند، خبر کنید من بروم خداحافظی کنم. گفتند باشد. رفتم داخل، گفتند شما اینجایید؟ نرفتید اداره؟ بروید اداره. مرد حسابی شما مریضی، چهکار داری به این کارها؟ دقت در اطرافیان، حفاظت از اطرافیان. به ایشان گفتم آن روزی که ناهار بودیم، گفتم شما یک مطلبی را فلان گفتید، بنز را گذاشتیم ما کنار، پاجیرو سوار میشویم. پاجیرو کمتر از بنز است اما شیکتر از بنز است. ماشینها عوض شده است. آقا گفتند من میدانستم، اینها کنار نمیگذارند، خواستم قبح قضیه را بفهمم. بنز سوارشدن برای مسئول قباحت دارد، قبیح است، زشت است. این یکی. بعد هم گفتند من هشت سال روی یک موکت رئیسجمهور بودم. نگذشت؟ گفتم چرا. رئیسجمهور بدی بودیم؟ گفتم نه، خواهش میکنم. بنابراین اگر قالی دستی باشد و چه بنز باشد. آقای نجات هم اخیرا یک چیزهایی گفته بود؛ اخیرا هم نه، در این کلیپهای اخیر زیاد آمده است. اینها منش ایشان بود.
* میگویند آقا خیلی ساده زندگی میکنند، زندگی شخصیشان، حتی در خوردوخوراک گفته بودند. یا مثلا میهمانیهای خودمانی میروید، خیلی تشریفات ندارند.
آقا یک نکتهای را به من گفتند، به من گفتند من خرید شیرینی را در خانه حذف کردم. ایشان معمولا میوه دیدارهایشان دو رقم بیشتر نیست. حتی اینجا که پذیرایی میکنند، دو رقم است، سه رقم نیست. غذا هم یک رقم؛ یک خورشت.
* یعنی فامیلی هم که میروند؟
بله، فقط یک خورشت. یعنی تجملات مطلقا. تجملات و بیتکلفبودن غیر از این نمیتواند باشد. یک وقت شما برایتان آشپزخانهتان همیشه کباب و بگیروببند و گرم بوده، یک وقت نه، اصلا بند این چیزها نبودید. به فکر این چیزها نبودید که حالا چون ما اینجا ریاستجمهوری شدیم، باید اینطوری باشد؛ نه. یعنی اصلا این قضیه نیست که ایشان تشریفات؛ یک تشریفات ویژهای دارد برای خودش که آن تشریفات برای ایشان نیست، برای جایگاه است که آن جداست. محافظان، خودی، بگیروببند و حتی اتومبیل، یعنی حتی اتومبیل هم مربوط به ایشان نمیشود. ایشان همین است، ایشان همین است که میبینید. غیر از اینکه شما میبینید، همین است. یعنی سعی در اینکه حتما دمپایی فلان مدل باشد، نه. سعی در اینکه حتما مثلا فرض کنید فرش داشته باشد، نه. همین الان واقعا در خانهشان گلیم است، موکت است در کتابخانهای که هست، اندرونش هم اگر پایین خانه است، آن هم همین است. ایشان مبل ندارند، در آشپزخانهشان احتمالا از این صندلیهای پلاستیکی است که پایین دیدید گوشه پارکینگ که من خریدم و فرستادم برایشان. خودشان حاضر نبودند حتی آن را هم بخرند، چون برای مصرف شخصیشان را که نمیگویند ریاستجمهوری یا دفتر رهبری بخرند، باید از جیبشان بخرند؛ نمیخواست بخرد. یعنی صندلیاش صندلی معمولیای است. حالا آن صندلی اینطوری است که من هم تهران دارم از این صندلیهای اینطوری، من چهار تا از آن را دارم. همان پشت حسینیه هم که شما میبینید آن صندلیها را میگذارند، آنها هم صندلی پلاستیکی است که برای دفتر است. مبلهایشان هم مبلهای سادهای است. ایشان یک نکتهای را هم گفتهاند که ما مثلا روی همین مبلها، نشستیم، بلند شدیم، از زمان ریاستجمهوری تا الان، طوری شده؟ این طوری شده خیلی مهم است، این لغت طوری شده را ما باید این را بدانیم. مثلا من اینطوری نشستم، طوری شده؟ نه. من اینها را جلوی شما گذاشتم، جلوی خودم هم گذاشتم، از شما متمولتر، متمکنتر، پولدارتر اینجا نشسته، همینطور بوده؛ به آقای آجرلو که ارادت داریم، باز هم همین است. قبلش هم که این را برای من نیاورده بودند، در آن سینی بود، پیالههای چینی داشتم، همینها را در آن میگذاشتم و میآوردم. آقا هم همینطوری است. شما اگر بروید در خانهاش، احساس این را نمیکنید که خانه یک مقام درجه یک جهان اسلام، نه ایران، جهان اسلام؛ آن سر دنیا ایشان مرید دارد، آن سر دنیا فلان دارد، یک اینطوری بکند ایشان، هزار تا راک فلر از دستش میریزد، اما همه اینها است، برای خودش نیست. من تهران اوایل در سال ۷۲ – ۷۱ فرش خریده بودم، الان فرشهایش هست. دو تا قالی سه در چهار از مشهد خریده بودم قسطی ۷۰۰ هزار تومان. مدتها خجالت میکشیدم خانواده اخوی را دعوت کنم؛ آقا که جای خود دارد. بچهها را دعوت کنم که بگویند عمو فرش خریده، فرش و مبل. واقعا خجالت میکشیدم. احساس شرمندگی میکردم؛ البته از اینها احساس شرمندگی نمیکنم، چون اینها حساب و کتابشان به شما میگویم؛ آن را که داده، این را که داده، این را که داده، نرفتم بخرم مثلا.
* با کدام یک از آقازادههای رهبری بیشتر معاشرت دارید؟
من با هیچ کدام به تنهایی معاشرت ندارم. آنها هر وقت میآیند، سه چهار تایی با هم میآیند که تهران خانهمان، که دعوت کنیم، قرار بگذاریم، چه اینجا که بیایند مشهد، قرار بگذاریم و خیلی مقید هستند، خیلی احترام میکنند، خیلی محبت دارند. هر چقدر بزرگتر باشند، درجهشان بیشتر است.
این را شما اسمش را شجاعت میتوانید بگذارید اما همان نتیجه خلوص و ایمان و یقین است. ایشان به مرحلهای به نظر من از مراحل انسانیت رسیده که «ان تنصروا الله ینصرکم و یثبت اقدامکم»؛ یعنی ایشان به این آیه ایمان دارد. ببینید، این خیلی مهم است. شما اگر مشهدی باشید، هفتهای یک بار حرم میروید. اگر در مشهد کسی را در بهشتزهرا (س) یا بهشت معصومه (س) یا بهشت رضا (ع) فامیل دور یا نزدیکی داشته باشید، سالی سه، چهار بار قبرستان میروید، مردهها را میبینید، حالوهوای اطرافیان مردههای جدید را هم میبینید؛ دارند دفن میکنند، دارند میشورند، دارند میبرند، دارند نماز میخوانند، دارند فاتحه میخوانند، دارند گریه میکنند، همه اینها را میبینید. همان لحظه ناراحت هستید. خوش به حال کسی که همان لحظه بگیرد، چون همان لحظه توبه کردهاند تمام کثافتکاریهایشان را. پایمان را میگذاریم در ماشین و میآییم به اولین پیچ نرسیده، چشممان به آلودگی شروع میشود، دهنمان به آلودگی شروع میشود. میپیچید جلویمان میگوییم ای فلان. ما میآییم بیرون، یادمان میرود. ایشان به آنچه که به مرحله یقین رسیده؛ من نمیگویم کسی را دیده، من نمیگویم الهام میشود، اما با فرمول قرآنی، با فرمول اعتقادی، کسی که خدا را یاری کند، حتما یاری میشود، شک نکنید.
* شما فرمودید در دوران زندان با آقا مرتضی نبوی بودید. غیر از آقا مرتضی با کدام یک از شخصیتهای سیاسی حشرونشر دارید؟
من آقامرتضی را هم الان زیاد نمیبینم. آقامرتضی خانهاش در ترجمان است، معیری. خانه ما یک مقدار بالاتر یک آپارتمانی که دارم الان، در منیریه است، در همان نرسیده به میدان منیریه در ولیعصر (عج). خانه پدرخانم آقاحامد ما، حسین آقای محمدی که در دفتر آقاست، ایشان هم از رفقای قدیمی و هممحلی ما هستند. با ایشان بوده، با ضرغامی، با چندتای دیگر هنوز با هم هممحلی هستند. من در روضهها آقامرتضی را زیاد میبینم که آن هم در موحدینیا است در ابوسعید، یعنی ۳۰۰ – ۲۰۰ متر فاصله دارد. ارتباط به این دلیل، نه اینکه من خانهشان بروم و بیایم ولی هر دفعه که میبیند، انگار همان سال ۵۳ است، آنقدر که صمیمی است.
* غیر از ایشان با چه کسی؟
با هیچ کس. من با همه آشنا هستم، همه را میشناسم، ولی ببخشید، تحویل نمیگیرم، کاری ندارم به آنها. ارادتی ندارم به آنها. من با چپ و راست رفیق هستم. مثلا فرض کنید یک وقتی یک جایی باشم؛ ما با همه سران فتنه رفیق بودیم. جز موسوی، من با آقای خاتمی همینطوری که با شما نشستم، همینطوری با آقای خاتمی مینشستیم. این افتخار نیست البته، میخواهم بگویم یعنی ارتباط داشتیم، مدیرکل ایشان بودم، رفاقت داشتیم با ایشان. آقای کروبی خیلی به من محبت داشت، خیلی، یعنی اینطوری نبود؛ الان کروبی اینطور شده و مثل گذشته نیست. آن موقعهاوگرنه بد نبود.
* آقای موسوی چطور؟
موسوی نه، خیلی به من مربوط نبود، از اول مربوط نبود. مثلا در مجاهدین انقلاب. خیلیهایشان همکاران ما بودند و در وزارت ارشاد با هم رفیق هستیم. الان مثلا یک وقت فرودگاهی یا یک جایی ببینیم، مینشینیم، همچنان که با جنابعالی نشستیم، با آنها هم ممکن است بنشینیم، ولی من خیلی سعی میکنم خودم را نشان ندهم.
* شما بهواسطه نسبتی که داشتید، تا به حال واسطه شدید برای حل مسالهای یا اصلا ورود نکردید؟
نه. من سعی کردم خدمت آقا کمتر چیزی ببرم و بیاورم. البته همسرم گاهی اوقات نامه میگیرد و میبرد اما من مخالفم.
* تحصیلات شما چیست؟
من فوقدیپلم علوم انسانی هستم.
* چطور شد رفتید در بحث سینما؟ پیشنهاد خودتان بود یا پیشنهاد دادند؟
من اینجا که میخواستم بروم تهران، مهدی فریدزاده، مدیر شبکه یک بود در زمان آقای محمدهاشمی. با من رفیق بود. گفته بود یا محمد هاشمی شنیده بود یا گفته بود، گفته بود که فلانی دارد از ارشاد میآید. گفته بود کجا میخواهد بیاید؟ برود صدا و سیما، برود بشود مدیر شبکه خراسان. گفته بود نه او کلاسش بالاتر است، دارد میآید تهران. گفته بود خب بیاید تهران، بیاید پیش ما. به من گفت، گفت محمدآقا اینطوری گفته. گفتم ببین به آقای هاشمی شما بگو که من تازه رفتم نفت، یک ماه است، زشت است از این شاخه به آن شاخه بپرم. محمدآقا که با آقای آقازاده رفیق است، خودشان بین خودشان حل کنند. اگر میخواهد، من بیایم. ضمنا کجا؟ یک ناهار دعوت کرد. سهتایی نشستیم، ناهار هم خوردیم و صحبت کردیم و جوک گفتیم، خیلی لطیفه میگویم؛ من هم اهلش بودم، شوخی هم کردیم، برادر آقای هاشمی و برادر آقای خامنهای، بالاخره هر دو یکجور بودیم. گفت بیا اینجا مدیر امور مجلس باش. گفتم ببین من بیایم اینجا بشوم معاون امور مجلس، باید با نمایندهها مچ بندازم. خب طبیعتا من برنده میشوم. اگر من برنده بشوم، میگویند برادر رئیسجمهور، برادر رهبر، اصلا دارند درو میکنند مملکت و صداوسیما را. معلوم است ما زورمان به اینها نمیرسد؛ نماینده هم هستیم، اما زورمان نمیرسد. اگر خدای ناکرده یک وقت کسی اینطوری کند دست ما را، میگویند اینها که اینطوری باشند، آنها هم مثل همینها هستند. ارج و قرب، کلک و پر میریزد، ضمن اینکه من بلد نیستم ارتباط و پاچهخواری نمایندگان را، روششان را میدانم چیست، اما بلد نیستم این کار را، برای من خوب نیست، من مدیر دفتری هم بلد نیستم. آقای آقازاده به من گفت بیا مدیرکل دفتر نظارتی شو. خیلی بدم آمد؛ اولا به من توهین بود؛ البته در وزارت نفت خیلی بالاست، میدانید که هرچه رانت و پانت دارد، آنجاست؛ همهکاره وزیر است در واقع. گفتم که نه، من روابطعمومیام خوب نیست. گفت شما روابطعمومیتان خیلی خوب است که. گفتم بله، ارتباطم خوب نیست، من نمیتوانم به نماینده زنگ بزنم و بگویم آقای آقازاده گفت. من خودم را باید بگویم. یکی برای من باید زنگ بزند. خلاصه یک مقدار به من برخورد. بنابراین نشد بروم آنجا. بعد به مهدی آقا فریدزاده گفتم ما نیامدیم، ما را در همین شوراها عضو کن. ما قدقدمان را در نفت میکنیم و یک حقوقی آنجا میگیریم، اینجا هم در شورا باشد، میآییم. شدم عضو شورای برنامهریزی شبکه یک؛ این از اینجا شروع شد. همزمان عضو شورای بررسی فیلم و سریال شبکه یک هم شدم یک مدتی. تا آقای فریدزاده آمد ارشاد و شد معاون سینمایی در زمان آقای میرسلیم. آقایمیرسلیم شد وزیر، آقای فریدزاده شد معاون سینمایی و فوری من را گذاشت در شورای فیلمنامه و سناریو باتوجه به آن سابقهام و شش سال ارشادم. بعد یک رفیقی داشتیم او را گذاشت مدیرعامل سینمای جوان، من را گذاشت عضو هیاتمدیره سینمای جوان. این سه تا سمت را من داشتم.
* شما چند بچه دارید؟
چهار تا.
* بعد از ترور حضرت آقا، آقا را دیدید، خود آقا چه احساسی داشتند؟ و خود شما؟
آقا که خیلی خوب بودند. من خودم خیلی ناراحت بودم. من آنوقت معاون آموزش و پرورش منطقه احمدآباد بودم در سال ۶۰. ظهر داشتیم میآمدیم، برخلاف هر روز با مینیبوس اداره، سرویس. دیدیم مدام راننده و رئیس اداره دارند لوندی میکنند. مدام میگفتند حسنآقا، آقا خامنهای، فلان؛ من برنامهام این بود که از آنجا که میآمدم، پیاده میشدم، یا من را میبردند میدان شهدای فعلی، از آنجا اتوبوس سوار میشدم، میرفتم سردخانه سام در جاده فردوسی. آنجا هیاتمدیره بودم من. شرکت بود، یک سردخانه مشهد داشت، اهواز به ساری، من هیاتمدیره آن شده بودم زمان شهید امیرزاده در سال ۵۹. این مختصر بود، به دلیل رفاقتمان با آقای امیرزاده فقط نه به دلیل تخصص. میرفتم آنجا، نماز میخواندم، ناهار میخوردم، یک چرت مختصری میزدم، کارهای سردخانه را بازدید میکردم، سالنها را که چه دارد، موتورخانه و انبارها را نگاه میکردم و یک حرفی میزدیم و یک جلسهای و تقریبا کار هر روز من بود. آن روز اینها مدام گفتند آقای خامنهای نمیخواهید بروید سردخانه؟ گفتم آقا چهکار دارید؟ میخواهم بروم. گفتند نه، پیاده شوید، برویم خانه. در واقع من را بهزور پیاده کردند. من خانه پدرخانم خودم مینشستم در فلکه برق، میدان بسیج، پیاده شدم، اولین کوچه دست راست، کوچه گلچین. پیاده شدم و رفتم خانه، خانم من گفت اینطوری شده است. حالا ساعت دو اخبار را گفته بودند، اینها شنیده بودند، رادیو را خاموش کردند که من نفهمم. نمیدانستند که من نمیدانم، من هم نمیدانستم. بعد به مادرم زنگ زدم و گفتم خانم چه شده؟ گفتند آره، اینطور شده، فلانی اینطور شده، هادی آقا دارد میرود تهران. هادیآقا آن روزش رفت. من نمیدانم چه موقع بود، صبر کردم، صبر کردم، ماه رمضان شد، بلند شدم و ماه رمضان رفتم آنجا که رفتم در بیمارستان قلب، همین در اتاق بود آقا، خوب شده بودند و از آن حالت آنچنانی درآمده بودند. خیلی محبت کردند، پاسدارها دورشان نشستند و یک عکس گرفتند. به نظرم دور آن سفره من هم هستم. که آقای مقدم خیلی نگران بود، شبها دعا میخواند، تا صبح یک ختم قرآن میخواند همین آقای سیدعلی مقدم. یک شب یا دو شب من بودم، برگشتم.
* آقا که رهبر شدند، شما در اولین دیداری که با آقا داشتید، چه فرقی دیدید با گذشته؟
هیچی؛ هیچی به خدا.
* در یک جمله اگر بخواهید برادرتان را که رهبر انقلاب اسلامی هستند بیان کنید، چه میگویید؟
نمیدانم چه بگویم. یک انسان مخلص، یک بنده مخلص خدا به نظر من؛ با حقیقت، مخلص، همین اخلاصی که لغتش را شما گفتید. یک بنده مخلص، فقط وظیفه بندگیاش را ایشان به نظر من انجام میدهد.