پیمان معادی در گفت و گو با روزنامه شرق به نکاتی درباره فیلم «بمب؛ یک عاشقانه» که در حال اکران است، اشاره میکند. بخشهایی از پاسخهای معادی در این گفت وگو را در ادامه میخوانید.
شانس آوردیم که زنده ماندیم و حالا باید آن دوران را روایت می کردیم
– این قصه بیش از ۱۰ سال در ذهنم بود؛ مثل خیلی از قصهها که چندینسال در ذهنم جای گرفته بود. همیشه طرحهایی با خود همراه دارم تا زمان ساخت آنها فرابرسد. قصه «بمب…» هم سالها در ذهنم بود. اتفاقا دوران موشکباران را خودم از نزدیک تجربه کرده بودم. به همین دلیل در تولید، همهچیز به نزدیکترین و واقعیترین شکل ممکن ساخته شد؛ مثلا مدرسه هزارو ۳۰۰ متری گرفتیم و مدرسه ۳۰۰ متری مشابه همان مدرسهای که خودم میرفتم را در آن ساختیم. لباسها و گریمهای معلمها را از روی عکسهایی که داشتیم انجام دادیم. حتی از اسامی واقعی افراد استفاده کردیم و رفتارهای آنها را به نمایش گذاشتیم. سیامک انصاری در آن دوره همکلاس من بود و مدیر و ناظم مدرسهمان را خوب میشناخت و ما تقریبا تمام آن رفتارها را تجربه کرده بودیم. حتی برادرم برخورد خشونتآمیز ناظم را کاملا تجربه کرده بود!
– کوچهها، ساختمانها، حتی منزل محل زندگیمان همانگونه بود که در فیلم شاهدش هستید. درواقع احساس میکردم اتفاقی افتاده و شانس آوردیم که زنده ماندیم و حالا وقتش رسیده که آن دوران را روایت کنیم تا مردم ببینند. جالب است بدانید خیلی از جوانان تصوری از آن دوران ندارند! با افراد بسیاری در این مورد صحبت کردهام؛ مثل پسر ۲۷ سالهای که کوچکترین اطلاعی از زمان موشکباران تهران نداشت! پس واجب دیدم که این اتفاقات را به تصویر بکشم. اصلا نسل جدید خبری از آن دوران ندارد و فقط چیزهای کمی شنیده! طبیعتا وقتی میخواهی چنین داستانی را تعریف کنی، کار سختتر میشود، چون نمیخواهی فیلم جنگی صرف بسازی، بلکه قصد این است فیلم شهری درباره یک خانواده بسازی. پس باید پرهیز کنی که اطلاعات نوستالژیک آن دوران را به رخ بکشی. فقط باید بستری آماده کنی تا قصه روایت شود و ما چنین کردیم.
آدمها در آن شرایط بمباران بههم نزدیکتر میشدند
– ما ملت رنجکشیدهای هستیم که بلدیم سختترین دوران را به شرایط قابل تحمل تبدیل کنیم. آموزگار من در زندگی و فیلمسازی، عباس کیارستمی است که در تمام فیلمهایش زندگی را از حلقوم مرگ بیرون میکشید. بودن آدمی را، برتر از یادبود او میدانست. مرگ را برای مردگان میخواست و زندگی را برای زندگان.
– موشکباران که محدود به یکی، دو روز نبود. تکرار میشد و مردم برایش برنامهریزی میکردند؛ مثلا عدهای میرفتند فلان باغ در کرج یا جایی خارج از تهران و بچهها آنجا دور هم خوش میگذراندند یا میرفتند خانه یکی از دوستان که زیرزمین بزرگتری داشت. تجمعشان تبدیل میشد به دوستی و آدمها در آن شرایط بههم نزدیکتر میشدند.
– اما در فیلم «بمب…» رابطه ایرج و میترا رابطه سردی است. مرد نمیتواند با گذشته و اتفاقات آن کنار بیاید یا با کسی درباره آن صحبت کند. آنها حتی اتاقهایشان جدا شده و حالا با موشکباران شهری اتفاق جدیدی در زندگیشان رقم میخورد. اگر بخواهم نکتهای اضافه کنم، یادآوری این نکته است که ما در فیلم پنج شب داریم. شب اول زن و شوهر هریک در اتاقهای خودشاناند. موشکی میآید و شیشهها در دیوار فرو میروند.
– شب دوم به اتاق بدون پنجره میروند و به ناگزیر کنار هم مینشینند. شب سوم پدر دختر میآید و مجبورشان میکند به زیرزمین بروند. شب چهارم حرف میزنند و بلافاصله دعوایشان میشود. خب اینها در طول روز فکر میکنند شب به یکدیگر چه بگویند. روز پنجم است که لیلا به شاگردش میگوید آدمها باید با هم حرف بزنند و همان جا کلاه کاسکت را میخرد. در واقع با خرید آن دو کلاه میخواهد تمهیدی بیندیشد که دیگر به زیرزمین نروند چون اگر بروند میداند که با هم حرف نخواهند زد.
دورانی را نشان دادم که با وجود سختی، زندگی هم کردیم
– نمیدانم چرا فکر میکنید من آن دوران را خیلی لطیف و شیرین نشان دادهام. اتفاقا واقعیت آن فضا را نشان دادم؛ به قول حافظ: «قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز/ ورای حد تقریر است شرح آرزومندی». معلمها ما را کتک میزدند، تمام لحظاتمان با ترس از موشک، فرار و پناهگرفتن در زیرزمین همراه بود. تمام مشکل ما این بود که در لحظه اصابت بمب هر کدام از اعضای خانواده کجا هستند! مسئله مهاجرت داشتیم. خیلیها در حال فروختن اموال و رفتن از ایران بودند. کسانی که میرفتند از هم جدا میشدند. ولی با این حال آدمها زندگی کردند. آن زمان ازدواج میکردند، بچهدار میشدند، عاشق میشدند و در کنکور شرکت میکردند.
– اگر فیلم را تلخ میکردم احتمالا سؤالتان این بود که چرا سیاهنمایی کردید؟ در آن دوران اتفاقات خوب هم وجود داشت. تصمیم گرفتم دورانی را نشان دهم که با وجود سختی، زندگی هم کردیم. امروز همین اتفاق موشکباران در سوریه، یمن و فلسطین میافتد. در نیویورک وقتی یک نفر تیراندازی میکند و ۲۰ نفر کشته میشوند همه دنیا پروفایل اینستاگرامشان را سیاه میکنند، جلوی سفارتخانهها شمع روشن و مردم دنیا همدردی میکنند. اما هر ۹ دقیقه یک موشک در کشور ما منفجر میشد و ۱۰، ۲۰ نفر کشته میشدند و کسی هم خبردار نمیشد. اگر روایت فیلم شبیه فیلمهای جنگی رایج نیست، دلیل نمیشود که تصور کنید این فیلم شیرین بوده! کشتی تایتانیک هم غرق شد و انسانهای زیادی کشته شدند اما فیلم «تایتانیک» به بهانه یک داستان عاشقانه ساخته میشود.
روی انتخاب نقش مدیر مدرسه حساس بودند
– وقتی سیامک انصاری را به عنوان مدیر مدرسه انتخاب کردم، اولین سؤالی که وزارت ارشاد و دیگران از ما پرسیدند این بود که بازیگری که میخواهد نقش مدیر را بازی کند کیست! نمیدانم چرا همیشه در مورد بازیگر نقش مدیر حساس بودند! گفتم استدعا میکنم از همین ابتدا، این بازی کهنه نخنماشده را کنار بگذارید که لابد این مدرسه نماد ایران است و مدیر و اداره و… نماد فلان چیز هستند!! اینجا فقط یک مدرسه است که در دوره خاصی قصه فیلم در آن رخ میدهد.
– ضمن اینکه مردم ما با هر سختیای که بود مقاومت کردند تا مدارس تعطیل نشوند. حتی در آن زمان میگفتند امتحانات را تا روز آخر برگزار میکنیم. پس زیر بمباران ریسک کردند و ماندند. در صورتی که میتوانستند مدرسه را تعطیل کنند. چون معتقد بودند اگر مدرسه را تعطیل کنیم، ضربهای که دشمن به ما وارد میکند ضربه بزرگتری است. چون دشمن میخواهد کرکره مملکت را پایین بکشیم و زندگی مختل شود. هرکدام از ما وظیفه داریم مقاومت کنیم و خیلی از افراد هم شهید شدند. به همین دلیل مملکت امروز سرپاست که در آن دوران آدمها در سختترین روزها مقاومت کردند. اتفاقا عاشقیها بیشتر و اختلاف طبقات کمتر بود. انگار یک دلتر، نزدیکتر و امیدوارتر بودند. لب کلام اینکه عاشق ایران بودند.
در فیلمهایی که ساختهام نه دنیا داشتهام و نه آخرت را!
– در دو فیلمی که ساختهام نه دنیا داشتهام و نه آخرت را! در ایران برای گرفتن مجوز به خاطر شعارهای مرگ بر آمریکا و مرگ بر شوروی بهشدت زیر فشار بودم و به من میگفتند که شما قصد تمسخر داشتید. جشنوارههای خارجی هم به دلیل همین شعارها فیلم را نپذیرفتند. میگفتند شما دارید مرگ بر فلانها را ترویج میدهید! اما بههرحال من کارم را انجام دادم. چون فیلم را به سفارش جشنوارههای خارجی یا وزارت ارشاد نساختهام.
کسانی که به طراحی صحنه و لباس ایراد میگیرند، شاید سلیقه فیلم را دوست ندارند
– شاید سلیقه فیلم را دوست ندارند. «بمب؛ یک عاشقانه» فیلمی است که آدمها میتوانند بهعنوان مرجع تاریخی به آن رجوع کنند. ما سه سال تحقیق کردیم. فقط شش هزار قطعه عکس نایاب را به دست آوردیم. برای تمام سیاهیلشکرها هم لباس دوخته شد و گریم شدند. راهی جز این برای دقیق کارکردن وجود ندارد. تمام عوامل تیم را از کسانی انتخاب کردم که روزهای موشکباران را تجربه کرده باشند. محمود کلاری آن روزها عکاسی هم میکرده و خیلی هم عکسهای خوبی گرفته. مهرداد میرکیانی و ایرج شهزادی از دل آن دوره میآیند. محسن شاهابراهیمی علاوهبر اینکه آن روزها را لمس کرده، پر از تجربه است و برای هر کاری، کلی تحقیق میکند.
النی کاریندرو با دیدن این فیلم تصمیم گرفت دوباره آهنگ بسازد
هرچه به ساخت فیلم نزدیکتر میشدم، به طور اتفاقی برای اینکه در فضای فیلم قرار بگیرم، موزیکهای خانم النی کاریندرو را گوش میکردم. من سالها طرفدار این خانم بودم. آن ملودی و جنس کاری که در فیلمهای آنگلوپولوس اتفاق میافتاد، با چیزی که در ذهنم بود، همسو شده بود. فیلم که ساخته شد و به موسیقی رسیدم، خبردار شدم ایشان بعد از مرگ آنگلوپولوس دیگر کار نمیکند؛ ولی شانسم را امتحان کردم و زمانی که داور جشنواره یونان بودم، به من گفتند میتوانیم ارتباط شما را با ایشان برقرار کنیم و اگر از پروژه خوشش بیاید، ممکن است با هم کار کنید.
ایشان فیلم تدوین شده را دید و عاشقش شد و گفت تو باعث شدی دلم بخواهد دوباره کار کنم و تقریبا به طور رایگان این کار را انجام داد. اتودهایی را برایم فرستاد که دوست داشتم و احساس کردم بهترین انتخاب بود و به نظرم انتخاب بهتری نمیتوانستم داشته باشم. خوشحالم که آدمهای سراسر دنیا این موهبت را داشتند که یک موسیقی دیگر از ایشان بشنوند.
– زمان خوبی برای اکران نیست؛ اما سالنها پر هستند. بیشتر از فروش فیلم، رضایت مردم برایم مهم است. بههرحال شما فیلم را برای مردم میسازید، جشنواره، منتقد و داور همیشه بهمثابه کادو هستند. شما هیچ کاری در جهان را برای گرفتن کادو انجام نمیدهید. فیلم را میسازید که مردم کشورت ببینند و دوست داشته باشند و با وجود مشکلات و ناملایمات ترغیب شوی فیلم بعدیات را هم بسازی. اگر این نبود و فقط چند جایزه اضافهتر میگرفتم، دیگر سخت میتوانستم به ساختن فیلم بعدی فکر کنم.
خبرانلاین
شاید مقاله های دیگر وب سایت :را هم دوست داشته باشید