سینماسینما، مجتبی عبدالهی:
فیلم دوست داشتنی امیر یوسفی بالاخره بعد از سالها رنگ پرده را دید. این جمله قابل تاملی است و نشان می دهد دلواپس ها بیجا بوده و این قبیل نگرانی ها باید از حوزه سینماخارج شود و یسوی مسائل حیاتی تر جامعه نظیر اقتصاد برود. محور این فیلم مادر است , مادر همیشه نگران جامعه ایرانی که حق دارد نگران بچه هایش باشد و حالا که تنها شده و با خاطرات آنها زندگی می کند حق دارد اقلا آرامش داشته باشد و چند صباح باقی عمر را آرام بگذراند اما شرایط روز جامعه این اجازه را به او نمی دهد . او از سیاست سردر نمی آورد و به آن هم کاری ندارد ولی سیاست به او کار دارد و خاطرات و دلخوشی های یک پیرزن را غیرمجاز می داند . پیرزن سردر نمی آورد که چرا باید خاطرات خود را که تنها سرمایه و دلخوشی اش است که برایش باقیمانده را پنهان کند ! او عمری پاک زیسته و به کسی آسیبی نرسانده و انتظار دارد کسی هم اری به کار او نداشته باشد اما احساس می کند خطر جدی است . فرزندان او در دنیای خیال باهم دعوا می کنند و عقاید یکدیگر را تحمل نمی کنند و بهم احترام نمی گذارند . پیرزن ساده است و بچه هایش را یکسان می نگرد و فرقی بین آنها نمی گذارد و همه را دوست دارد اما آنها دائم بهم توهین و پرخاش می کنند . پیرزن با وجود بیسوادی و قدیمی بودن مدرن تر از آنهاست . او اهل گفتگو و احترام و صلح و انسانیت است و ظاهرا در بلبشوی جامعه ما این مفاهیم خریداری ندارد و ستیز و پرخاشگری حرف اول را می زند ..
بچه ها هرکدام دیدگاه خود را دارند درباره جامعه, دین, سیاست, فرهنگ, و…و هیچکدام دیدگاه دیگری را نه تنها قبول ندارد بلکه با نهایت ستیزه گری قصد نابودی برادر دیگر را دارد . پادرمیانی والدین هم تاثیری ندارد . دعوای این بچه های بزرگ شده همانند قدیم است که آنها کودک بودند و گذشت زمان تنها جسم آنها را بزرگ کرده و عقل همچنان کوچک است . وقتی همین پرخاشگری در سطح جامعه هم دیده می شود و بخصوص در نیروی مرموزی که مادر هم از او می ترسد ,پس این عدم بلوغ در جامعه و سیاست مداران هم هست اما هیچکدام نه در خانواده و نه در جامعه حرف مادر را نمی پذیرند و علاقه ای به صلح و آرامش و گفتگو ندارند .هر کدام زور خود را به رخ دیگری می کشند و خانه و جامعه را محل زورآزمایی کرده اند . پس دیگر جایی برای محبت و لبخند و احترام باقی نمی ماند . عرصه خانه و جامعه از دست محبتها در آمده و همه جا میدان نبرد شده است . حاکمیت گلوله بجای گل . برتری نزاع و درگیری بجای انسانیت و محبت.
او هر چه تلاش برای ایجاد صلح و آرامش و می کند تاثیری ندارد و کسی به حرفهای او گوش نمی دهد . جامعه پراکنده و چند پاره درون خانه همانند بیرون و کوچه و خیابان ملتهب است و استرس و اضطراب و تنش حاکم است . مادر گاه مجبور به مداخله می شود و جلوی دعوای بچه ها را می گیرد و اجازه حرف زدن به آنها را نمی دهد چرا که در این فضای پر تنش گفتگویی وجود ندارد و تنها جنگ و پرخاش میدان داری می کند و خانه را صحنه گلادیاتورها کرده اند . التهاب آرامش را از بین برده و مادر ترجیح می دهد خاطرات را خفه کند تا سکوت حاکم شود . مادر حیرت زده است , وقتی او مانع حرف زدن بچه ها می شود التهاب از خیابان بخانه می آید
حالا داستان جدی می شود . عده ای کمک می خواهند ,مادر که مادری در ذات اوست و همه فرزندان جامعه را بچه خود می داند و نگران همه آنهاست به آنها پناه می دهد اما با علامتی روی در خانه احساس خطر می کند . خانه دیگر امن نیست و خاطرات و دلخوشی های مادر هم در معرض خطر است و بواسطه دلخوشی های غیر مجاز او , حالا جان پیرزن هم در خطر است . نیرویی ناشناخته دلخوشی های پیرزن را جرم می داند و او ترسان و هراسان در تقلای یافتن چاره است .
مادر ساده داستان از وقایع سردر نمی آورد . زندگی حداقلی او در حال تهدید جدی از سوی نیروهای مرموز است و باید راهی پیدا کند . راهی وجود ندارد مگر دور ریختن دلخوشی ها و مگر دلخوشی های قدیمی جرم است؟ نیروی ناشناخته این حرفها را نمی فهمد و اهل گفتگو نیست ,پس باید دلخوشی ها را دور ریخت , به سلط زباله ریخت , آخر چطور ممکن است ؟ خاطرات و دلخوشی ها تمام ثروت پیرزن است و در تنهایی با آنها خوش است , دوست داشتنی که آشغال نمی شود , جرم نمی شود ! اما چاره ای نیست , پیرزن می ترسد و دلخوشی ها را در کیسه زباله جمع می کند و به این بهانه بار دیگر همه آنها را مرور می کند و لبخندی تلخ می زند . بیاد همسر مرحومش می افتد و اشکی می ریزد . خطر نزدیک است , احساسات را کنار می گذارد چون زمان کمی دارد .
زباله های دوست داشتنی را که به روح و جانش وصل است همانند عضوی از اعضای بدن دور می ریزد و همراه آنها تکه ای از روحش را در سلط زباله می اندازد . موقع برگشت به خانه اما متوجه نکته عجیبی می شود . در همه خانه ها علامت زده است و این یعنی فقط او نیست که مجرم است . پیرزن کمی قوت قلب می گیرد و لحظه ای با شهامت می شود و ترس را از خود دور می کند . او پشیمان از دور ریختن زباله های دوست داشتنی به طرف سلط زباله بزرگ سر کوچه می دود تا زباله ها را نجات دهد اما دیر شده است . خاطرات و دلخوشیهای او همراه زباله ها ی دیگر نابود شده است .
پیرزن حالا تنهاتر ازگذشته است . او دیگر از نیروی ناشناخته نمی ترسد اما دلخوشی ها دیگر بر نمی گردد و او باید تحمل کند و بدون دلخوشی زندگی کند . زندگی بدون دلخوشی و امید سخت است .