وی درباره این که چگونه به یک قاتل تبدیل شد، گفت: در روستای خرابه امین از توابع مشهد به دنیا آمدم و تا کلاس سوم راهنمایی تحصیل کردم اما در نهایت مقطع راهنمایی را به اتمام نرساندم و مدرک تحصیلی هم نگرفتم در واقع علاقه چندانی به درس و مدرسه نداشتم پدرم مانند بسیاری از اهالی روستا به کشاورزی و دامداری اشتغال داشت من هم که از کودکی به دامداری علاقه مند بودم بعد از ترک تحصیل به کمک پدرم رفتم و در کنار او به کشاورزی و دامداری ادامه دادم تا این که برای خدمت سربازی عازم بیرجند شدم و بعد از طی دوران آموزشی بقیه خدمتم را در اندیمشک گذراندم.
تقریبا یک سال از پایان خدمت سربازی ام می گذشت که روزی پدرم دختر یکی از اهالی روستا را برایم خواستگاری کرد که از خانواده ای آبرومند بودند من هم به حرف پدرم گوش کردم و پای سفره عقد نشستم بعد از ازدواج همه تلاشم را به کار گرفتم تا زندگی خوبی فراهم کنم بالاخره با همین اندک درآمد دامداری و چوپانی منزلی را در روستا ساختم تا زندگی مستقلی داشته باشم.
سال ها با آرامش زندگی می کردم و صاحب دو فرزند پسر شدم. روزگار خوبی را سپری می کردم تا این که حدود 10 سال قبل باجناقم که معتاد بود خانه و زندگی اش را ترک کرد و به مکان نامعلومی رفت دیگر هیچ خبری از او نداشتیم و خواهرزنم به سختی فرزندانش را بزرگ می کرد. در واقع پدربزرگ بچه ها با هر زحمت و بدبختی بود به آن ها کمک می کرد تا دست نیاز به سوی دیگران دراز نکنند.
وقتی دختر بزرگ باجناقم به سن رشد رسید او را عروس کردیم. همسرش از مناطق اطراف نیشابور بود ولی در مشهد سکونت داشت. با برگزاری آداب و رسوم سنتی و مراسم خواستگاری آن ها با هم ازدواج کردند و مدت دو سال نامزد بودند. بعد از آن هم با کمک پدربزرگش مجلس عروسی را برگزار کردیم تا زندگی مشترکشان را آغاز کنند اما این زندگی بیشتر از یک سال طول نکشید و ما زمانی متوجه اختلافات آن ها شدیم که در کشاکش طلاق بودند.
آن زمان نفهمیدم مشکلات زندگی آن ها بر سر چه مسائلی بود چرا که من هم درگیر گرفتاری های زندگی خودم بودم. دامداری درآمد چندانی نداشت و علوفه و آذوقه دام بسیار گران بود و نمی توانستیم هزینه های زندگی را تامین کنیم با آن که من به مواد مخدر اعتیاد نداشتم و گاهی هنگام بیماری و سرماخوردگی پای بساط مواد مخدر مینشستم اما باز هم حتی توانایی پرداخت هزینه های قبوض آب، برق و گاز را نیز نداشتم.
بعد از طلاق دختر باجناقم او نزد دو خواهر دیگرش بازگشت و خواهرزنم دوباره سرپرستی او را عهده دار شد تا این که مدتی قبل از طریق خواهرزنم فهمیدم جوانی که اهل منطقه سبزوار است برای دخترش از طریق تلفن ایجاد مزاحمت می کند تازه متوجه شدیم که آن جوان غریبه ابتدا از طریق همین شبکه های «مرگ و درد» (شبکه های اجتماعی فضای مجازی) وارد زندگی اش شده و این دختر کم سن و سال را به دام این ارتباطات تلفنی انداخته است به گونه ای که همین مسائل موجب شده تا زندگی اش متلاشی شود.
وقتی این ماجرا را فهمیدم از خواهرزنم خواستم اگر بار دیگر آن جوان غریبه تماس گرفت با او قرار بگذارد تا منظورش را از این ارتباط بفهمیم. بالاخره روز چهارشنبه قبل (99.1.27) خواهرزنم با او قرار گذاشت و ما با هم سوار بر خودروی تیبا به محل قرار رفتیم و او را به داخل باغ پدرزنم آوردیم. من قصد کشتن او را نداشتم فقط می خواستم دست و پایش را ببندم و با پاسگاه تماس بگیرم اما او با دیدن اسلحه ای که در دستم بود فرار کرد که من هم شلیک کردم حالا هم پشیمانم و به دختران و پسران جوان توصیه می کنم به خاطر هوس های زودگذر زندگی دیگران را متلاشی نکنند .
23302