از روزی که کتابخوانی را شروع کردم، شعر سپید نیما پای ثابت مطالعاتم بود. یادش به خیر، اولین روزنامه دیواری که با جمعی از همکلاسیها، در سال اول دبیرستان برای مدرسهمان روی کاغذهای مقوایی تهیه میکردیم، سهم من، یادداشتی انتقادی از وضع مدرسه و انتخاب شعر بود. شعری از نیما و عمران صلاحی را انتخاب کرده و نوشتم. مدرسه ما “دبیرستان رستاخیز” در میدان کشتارگاه بود. همان جایی که به تعبیر فروغ، “مردم محله کشتارگاه، خاک باغچههایشان هم خونی است…”
گاهی گاوها از کشتارگاه فرار میکردند و سر از مدرسه درمیآورند و این مصادف میشد با فرار بچهها از مدرسه و کلاس درس. دو فرار از مرگ و درس با هم توام میشد.
همگان نیما را به عنوان شاعری بزرگ میستایند؛ من فارغ از این ستایش، نیما را به عنوان “شاعر زندگی”، شاعر عشق ، طبیعت، نگرانی برای عقب ماندگی ایران و کنشگری منتقد به تلخیهای وقایع سیاسی کودتای سیاه سال ۳۲ و در همان حال امیدگشا و همچنین شاعری غمخوار و حساس به مسئولیتهای اجتماعی میستایم.
نیما در فضای روشنفکری خود، نیمنگاهی هم به تجربه سوسیالیسم شوروی دارد واگرچه از هزینه های آن انقلاب نگران است و از ” سوگواران در میان سوگواران ” آن تجربه دردناک می گوید؛ اما در هر حال نگران بازگشت دیکتاتوری رضاخانی است و از سکون و عقب ماندگی و رکود اجتماعی نگران است، گوشهایش را تیز می کند تا صدای “داروگ” را بشنود:
“خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه.
گرچه می گویند: «می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران.»
قاصد روزان ابری، داروک! کی میرسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست،
در درون کومه ی تاریک من که ذرّه ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم داد از خشکیش می ترکد
– چون دل یاران که در هجران یاران-
قاصد روزان ابری، داروک! کی می رسد باران؟”
و در دوران تلخ و یاس سیاسی و اجتماعی با واکنش به کودتا در مقابل دولت قانونی ایران، این چنین میسراید:
‘شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ کاروانستم
با صداهای نیم زنده ز دور
هم عنان گشته هم زبان هستم
جاده اما ز همه کس خالی است
ریخته بر سر آوار آوار
این منم مانده به زندان شب تیره که باز
شب همه شب
گوش بر زنگ کاروانستم”
و در همان حال برای عشق که قسمت زیباییبخش زندگی همه آدمهاست چنین عاشقانه زمزمه میکند:
“ترا من چشم در راهم
شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم
شباهنگام در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم”
و آنجا که از عمیق شدن فاصلهها و به زیر افتادن انسانها و درد گروههای خاموش و فراموش شده، غمخوارانه میگوید:
“آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند”
من دلم میخواهد به همه که در دوره تلخی از فشار تحریم و سختی زندگی به سر میبرند بگویم باید همچنان امیدوارانه زیست و امید را جستجو کرد.
به پیشرفت ایران و آینده آن دلسوزانه و با نگرانی بیندیشیم. به تعبیر “لویی پاستور” هرکسی، هرکاری میتواند برای جامعهاش انجام دهد دریغ نورزد.
با همه تلخیها و غلبه سختی معاش نسبت به مسائل سیاسی و اجتماعیمان بیتفاوت نباشیم. میتوان این چهار زیست نیمایی را دوباره از نو سرود. با عشق، زندگی کنیم و به طبیعتمان که روبروز بیجانتر میشود روحی تازه ببخشیم _بیاختیار به یاد سهراب شهید ثالث و طبیعت بیجان او میافتم که چقدر با زندگی کنار خط آهن من همسو و همنوا بود_.
همچون نیما، هرکدام خود را مسئول دیگران بدانیم؛ به خصوص در دورانی که فشار، در بخشی از جامعه طاقتفرساست. کودکان و سالمندان تنها را بیشتر دریابیم و نسبت به آسیبدیدگان اجتماعی غمخوارانه عمل کنیم.
2323