او را البته کرونا از ما نگرفت، چرا که چندسالی به بیماریهای سخت و طاقت سوزی دچار شده بود که هر کدام از آنها انرژی او را تحلیل بردند تا در نهایت از رنج هستی رها شد و به دیاری دیگر پر کشید.
من با دکتر معتمدی معمار، از طریق برادرش آشنا شدم. دوست خوب و کمنظیرم، دکتر غلامحسین معتمدی که روانپزشکی حاذق، نوازنده خوب پیانو به سبک مرتضیخان محجوبی و شاعر و نویسندهای خوشقریحه و مصداق این شعر، که “آنچه خوبان همه دارند، او یکجا دارد.”
در گوشه و کنار از دکتر معتمدی معمار و ابتکارش در تاسیس مجموعه کمنظیر “مان هنر نو” خوانده بودم تا روزی که به باغ مصفای دکتر غلامحسین رفتم و بر حسب تصادف آن روز دوست ناشرم، مرحوم محمد زهرایی را هم تشویق کردم که همراه من بیاید و به اتفاق ایشان به آنجا رفتیم. دوست دیگرمان، استاد بهداد بابایی(موزیسین،نوازنده وردیفدان) هم گرمابخش آن محفل بود. آنجا بود که برای نخستین بار دکتر غلامرضای معمار را از نزدیک دیدم. مردی در خود فرورفته و گویی مستغنی از جان و جهان که هر از گاهی سخنی میگفت و گویی در جهانی دیگر میزید. فرصت فراخ بود و به اتفاق آقای زهرایی و دوست و یکی از شاگردان آقای معتمدی معمار(خانمی که نامشان را به خاطر ندارم) به موزهای که در یکی دو کیلومتری آنجا ایجاد شده بود رفتیم. مجموعهای از هنرهای تجسمی ابتکاری در این موزه نسبتا بزرگ چندطبقه قرار داده شده بود. جدای از این که معماری ساختمان هم خود یک بنای ارزشمند و هنرمندانه بود. زهرایی که آدم تیزبین و نکتهیابی است و به خصوص در زمینه معماری و ساختمانشناسی درکی زیباییشناسانه داشت، به من گفت این فرد را دریاب. یعنی با او یک گفت وگویی بکن و منتشرش کن. سپس برخی از نکاتی را که در کار ساختمان دیده بود برایم تشریح کرد که چگونه او از دلسنتهای معماری ایرانی و تلفیق آن با معماری غرب توانست آثاری منحصر به فرد بیافریند.
ساختمان هشتگرد دکتر معتمدی و نیز ساختمان چندطبقه مانهنر نو که متاسفانه با ناهمراهی مجموعه شهرداری و میراث فرهنگی در دورههای مختلف(از اصلاحطلب تا اصولگرا) عملا تعطیل شد و نیز مجموعهای که خود در هشتگرد بنا نهاد، همه محصول طراحیهای شگفت و زیبای او بود.
در بازگشت به منزل دکتر معتمدی موضوع گفت و گو را با دکتر غلامرضا مطرح کردم و با اما و اگر پذیرفت، ولی گفت که بهتر است گفت وگوهای قبلیاش را بخوانم و اگر نکتهای و پرسشی تازه دارم مطرح کنم.
آن روز گذشت و من به تهران آمدم و گفت وگوهایی که او انجام داده بود را خواندم و برخی نقدهایی که بر مجموعه مانهنر نو زده بودند که برخی از سر حسادت و برخی دیگر از سرنادانی، و البته برخی از نگاه کارشناسانه؛ همه را در کار گفتم و خواندم.
حدود بیست سوال طراحی کردم و به گمانم برای دکتر فرستادم، اما به رغم چندبار پیگیری شوقی در او برای گفت وگو ایجاد نشد.
در همان سالها هم از بیماریهای مختلف رنج میبرد و این اواخر که جویای حالش از طریق برادرشان بودم، میگفت که چه رنجی میبرد از انواع بیماریهایی که به او هجوم آورده بودند.
به گمان خود من او الان احساس راحتی میکند از این رها شدن از این همه رنج بیحساب.
یادش گرامی و امید که نتیجه تلاشهای هنرمندانه او را دیگرانی قدر بدانند و پی بگیرند.
