سینماسینما، نوشته: دبورا یانگ، ترجمه: تارا استادآقا
اقتباس سینماییِ حساسیتبرانگیزِ واتسلاو مارهول -کارگردان اهل جمهوری چک- از رمان هولناک یرژی کوشینسکی دربارهی پسرک بینام و سرگردانی در اروپای شرقی در پایان جنگ جهانی دوم، نمودی است بیرحمانه و خشن از طبیعت قساوتآمیز (ظالمانه) بشری.
فیلمنامهی مطلوبِ واتسلاو مارهول برای ساخت فیلم دلخراش «پرنده رنگین»، تولید مشترک جمهوریچک – اوکراین – اسلواکی، با اقتباس از رمانی به همین نام نوشتهی یرژی کوشینسکی در سال ۱۹۶۵، فراهم آمد. فیلمنامهی که با بیان صریح سرگذشتِ پروتاگونیستِ یهودی جوانش، شاهدی است بر ترس و وحشت دوران هولوکاست از دریچهی چشمان محزون بازیگری تازهکار با نامِ پتر کوتلار در نقش پسری سرگردان که از روستایی به روستای دیگر و از قساوتی به سبعیتی دیگر در حرکت است.
مانند کتاب، تأثیر شوک ناشی از پرداختِ باجزییات و خالی از احساس به مقولاتی همچون وحشیگری، سوءاستفادهی جنسی، ضرب و شتم، قتل و مثله کردن در طول این فیلمِ تقریباً سه ساعته نیز بیوقفه و دیوانهوار جریان دارد. با این وجود، بهجای بیحس شدن بیننده در برابر این حجم از وحشیگری، نمایش شر با به اوج رسیدنِ تدریجی وحشت چنان ارائه میشود که گویی هیچ گریزی از آن نیست. بهخصوص با فیلمبرداری مسحورکنندهی سیاهوسفید ولادیمیر اسموتنی بر روی نگاتیو ۳۵ میلیمتری در نسبت ابعاد سینماسکوپ (پرده عریض) که بسیاری از فیلمهای کلاسیک در مورد جنگ جهانی دوم را به یاد میآورد.
مارهول که از FAMU (مدرسه فیلم و تلویزیونِ آکادمی هنرهای نمایشی پراگ) فارغالتحصیل شده است، بیشتر بهعنوان کارگردان فیلم توبروک (طبروق) شناخته میشود؛ فیلمی با اقتباس از رمان «نشان سرخ دلیری» استیون کرین با این تفاوت که محل وقوع داستان از آمریکا به آفریقای شمالی و زمان آن از جنگهای داخلی آمریکا به جنگ جهانی دوم تغییر یافته است. اما پرندهی رنگین با سایر آثار مارهول متفاوت است.
در همان صحنهی ابتدائی میبینیم که کوتلارِ جوان که نقش پسرکِ قهرمان فیلم را بازی میکند، در جنگل توسط پسرهای روستایی بزرگتر از خود مورد حمله قرار میگیرد و وحشتزده در عین ناباوری شاهد آن است که سگش را زنده زنده میسوزانند.
او بقایای حیوان را در نزدیکی خانهای روستایی که در آن زندگی میکند، دفن میکند. خانه متعلق به پیرزن مهربانی به نام مارتاست که به درخواست والدینِ پسرک، او را مخفی کرده؛ اما وقتی او روزی پیرزن را مُرده مییابد، چنان وحشت میکند که تصادفاً خانه را به آتش میکشد و اینگونه گویی تمام پلهای پشت سرش را میسوزاند. بعد از آن او با گذر از جنگل، وارد روستایی میشود که در آن روستاییانِ نادان از روی خرافه، او را در هیبت شیطان یا دستکم خونآشام میبینند. اولگای جادوگر که نقش پزشک محلی را ایفا میکند، پسر کوچک را بهعنوان دستیار/بردهی خود به کار میگیرد و حتی او را تا گردن در خاک فرو میکند تا جانش را از طاعون نجات دهد. بعد از آن میبینیم مردی که از نگاهِ پسر خوشش نمیآید، او را به داخل رودخانه هل میدهد و او به سمت پایین رودخانه شناور میشود تا به رویارویی بعدی خود با میلر (کییر) برسد.
بیراه نیست اگر بگوییم اودو کییر هرگز در نقشی این چنین هولناک ظاهر نشده است. حسادت دیوانهوار میلر از نگاههایی که بین همسر و دستیارش رد و بدل میشود، قرار است به پایانی بد و هولناک منجر شود. چیزی که درنهایت اتفاق میافتد، آن هم با دو چشم از حدقه درآمده که روی زمین میچرخند و خوراک گربهها میشوند. پسر بازهم فرار میکند. تم انحراف جنسی که در کتاب کوشینسکی بسیار برجسته است، در اپیزود ملاقات پسر با یک پرندهبازِ پیر خوشقلب (لخ دیبلیک) نمود مییابد؛ آنجا که پرندهباز با دختری نیمه دیوانه (ییتکا چوانچارووا) مدام بر روی زمینهای دشت غلت میزنند و عشقبازی میکنند. این بازیگران حرفهای چنان به نقشهای سادهی خود عمق بخشیدهاند که وحشت مواجهه با مرگ شخصیتها را هر چه بیشتر دردناک میسازد.
فیلم، به همین روال ادامه مییابد. هر جا پسرک سرپناهی میجوید، شاهد حجم وسیعی از جهل و خرافات و نفرت است که از اطراف ساطع میشود و معصومیت وی همچون حیواناتی که بیخود و بیجهت به دست روستاییان کشته میشوند، از بین میرود. در واقع این پرندهباز است که درس هولناکی به او میدهد، آنجا که بال پرندهی کوچکی را با رنگ سفید نقاشی میکند و او را دوباره به گلهاش بازمیگرداند. اما پرنده دریده میشود، چراکه با دیگران متفاوت است.
قهرمان شجاع جوان در طول فیلم هم توسط زنان و هم توسط مردان مورد سو استفاده و آزار قرار میگیرد. او توسط یک کشیش پیرِ بیمار با بازی کایتل، از چنگ گشتاپو نجات پیدا میکند اما خیلی زود گرفتار یک پدوفیلی چندشآور (ساندس) میشود که بیرحمانه پسر را شکنجه میدهد تا اینکه سرانجام در صحنهای مهوع پسر خود را نجات میدهد. (ساندس خوراک موشها میشود). خوشبختانه مارهول خشونت را در پسزمینه یا خارج از قاب یا کانون توجه نگه میدارد و تخیل جزئیات را به بیننده واگذار میکند.
این موضوع همچنین در صحنهی اغوای پسر توسط نیمفومانیاک جذابی که به او پناه داده نیز صدق میکند. در این قسمت میبینیم وقتی شوهر سالخوردهی زن (یا پدرش؟) میمیرد، چشمان هوسران او متوجه پسربچهی به بلوغ نرسیده میشود. در ادامه عصبانیت زن از عدم توانایی پسربچه در تأمین نیازهایش، به یک صحنهی انتقامجویانهی ناخوشایند با حضور یک بز ختم میشود. از آن بدتر شاید بیتوجهی سنگدلانهی زن به احساسات آکنده از عشق و محبتِ کودک باشد. احساساتی که با پیشرفت داستان بیش از پیش کمرنگ میشوند و از بین میروند، همانطور که انسانیت و تابوی قتل در او فرومیریزد. نتیجه در صحنههای پایانی روشن است؛ زمانی که جنگ تمام میشود اما قلبِ پسر عاری از هرگونه احساسی است.
جنگ با ورود سوارهنظام ارتش سرخ به روستا در گسترهی فیلم هویدا میشود، جاییکه ساکنانِ روستا صرفاً از روی تفریح و کامجویی مورد حملهی وحشیانهی مردان جنگی قرار میگیرند و از بین میروند. قزاقها پسر را با الکل (خوراندن الکل به او) از پا درمیآورند و او را دست و پا بسته بهعنوان پیشکش برای آلمانها میبرند. آن هم با یادداشتی مبنی بر اینکه یهودی است. فرمانده از یک داوطلب میخواهد که به او شلیک کند و خوشبختانه قرعهی سرنوشتِ پسرک به نام کهنه سربازی خسته از جنگ (هانس) با بازی اسکاشگورد میافتد.
در ادامه اگر چه پسر فرار میکند؛ اما شاهد یکی از دلخراشترین صحنههای فیلم است؛ عبور قطار باریِ حامل یهودیان از میان دشتهای وسیع، در حرکت به سوی اردوگاه کار اجباری نازیها. در این سکانس میبینیم که برخی از یهودیانِ گرفتار، سوراخی در دیوارهی واگنها ایجاد میکنند و از قطار بیرون میپرند اما توسط نگهبانان آلمانی کشته میشوند و دهقانانِ محلی، وسایل و لباسهای اجساد را غارت میکنند، همانطور که پسرک چکمههای پسری در حال مرگ را با چشمانی حاکی از ترحم بر میدارد.
لحظات بسیاری در فیلم از بیابانهای سیاهوسفید اروپای شرقیِ ویرانشده وجود دارد که شاهکارهای هولناک اتحاد جماهیر شوروی مانند «آندری روبلف» تارکوفسکی یا «بیا و ببین» الم کلیموف را به یاد میآورد. الکسی کراوچنکو بازیگر نقش پسر نوجوان در فیلم کلیموف، در اینجا به عنوان افسری ظاهر میشود که با پسر در اردوگاه ارتش شوروی دوست میشود. کمی بعد پسر، شاگرد تیرانداز ماهری (با بازی بری پپر) میشود که شعارش چشم در برابر چشم است.
انتخاب فیلمبرداری سیاهوسفید و فیلم ۳۵ میلیمتری، عمق لازم را به تصاویر دلگیر فیلم بخشیده است؛ تصاویری که گهگاه با نور آتشها و کولاک برف سفید روشن میشوند. طراح صحنه یان ولاساک (که پیش از این همراه با اسموتنی (فیلمبردار فیلم) در فیلم کُلیا به کارگردانی یان اسویراک نیز کار کرده بود) روستاها را با آن کلبههای کاهگلی، خانههای برجسته و کلیساهای سنگی همچون آنچه در افسانهها میبینیم، ساخته است. از موسیقی به نفع صداهای طبیعت که بسیاری از آنها تهدیدآمیز هستند اجتناب شده و بیشتر دیالوگها به زبان ابداعی اسپرانتوی اسلاوی و بعضی از آنها به زبان روسی، چک و آلمانی نوشته شده است.
منبع: هالیوود ریپورتر