سینماسینما، زهرا مشتاق
تلخ شده ایم. تلخ می نویسیم، تلخ می سازیم، تلخ می بینیم. شادی حرام شده ایم. میان جهنم مطلق که به اشتباه فاحش، حیات نام گذاری شده است. آنقدر بر سر ما باریده است که دیگر وقتی برای زاری نیست. مثل لیموی مکیده شده، تف شده ایم به بیرون.از بس که همه آنقدر استاد شدند که دیگر شاگردی نمانده. جان ما را دیگر آفت زده. حیف که دیگر هیچکس نامه نمی نویسد. همین است که من ماهی خسته از آب تن می دهم به تور. این تمام حکایت دریاست. خستگی مفرط، دستپاچگی از فرط بی فردایی، استیصال، رهایی. رهایی نه از منظر آزادی؛ ول شدن، بی پناهی مطلق. طاهر پیری که چنگ می زند برای هیچ. معلق میان کهن سالی در آستانه مرگ که دو دوی چشم هایش نمایش غمناک کودکی هراسان و رها شده است. کودکی گمشده در بازار زندگی. میان هیاهویی ترسناک، بی پناه، بی هیچ نشان و نامی. خانه ای پیش روی آب. در کناره موج های آینده و رونده. و طاهر که روحش وقایع را به سره، از هم تمیز نمی دهد. زمان های درهم تنیده، فرو ریختن مرزهای مرگ و زندگی. و مرگ که گویا گوهر درخشان فراموشی است. وجهی از ساحت نسیان، عبور و قدمگاهی برای یله بودن در کشاکش ستیز میان هست و نیست ارواح سرگردان. مرثیه ای در رثای فروریختن جوهر آدمی در هجوم بی محابای آنچه به حرف نیاید. حکایت دریا روح سرگردان آدمی است که هیچ پناهی برای آرامش نمی یابد. آدم های سرگردان، جست و جو گر، برخاسته از آشوب ویرانی و تباه شده در آغوش یک خرابی وسیع تر. نومیدی محض، بی ترمیم، مرمت ناپذیر. هوشیاری از دست رفته انسانی، در پناه مرگی که در این هجوم، شیرین و رهایی بخش می نماید.