جمعه ۱۶ اسفند:
در ایام طلبگی و نوجوانی یک روزی در خدمت استادی نشسته بودیم. یک مطلبی را از ماها پرسید. هرکدام جواب کوتاهی دادیم. یکی از همشاگردی ها چهار زانو نشسته بود. نوبتش که شد دو زانو نشست. صدایش را صاف کرد و سرش را بالا آورد.
استادمان گفت انگار نیم ساعتی می خواهی حرف بزنی.
هم شاگردی گفت نه. فقط می خواستم بگویم در این مورد چیزی به نظرم نمی رسد.
حالا واقعا برای خاطره نویسی های روز مره کرونایی در این غروب دلگیر جمعه چیزی به نظرم نمیرسد.
همه چیز تکرار است.
تکرا ر بالارفتن آمار فوتی ها.
تکرار خبرها از مبتلایان.
تکرار اسامی آشنا در میان فوت شدگان.
تکرار ماندن های کشدار اعصاب کش در خانه ها.
تکرار دیدن تصاویر دردناک و غریبانه مرده های کرونایی در غسالخانه ها.
تکرار بی پناهی مردم.
تکرار خبر مراقبت های ویژه از مسئولان مهم که یا به کسی نگفته اند کرونا دارند ویادهبر آن درز کرده است
تکرار نمک پاشیدن به روی زخم های ملت از طرف رسانه های آن ور آبی.
تصویر خانه خدا را که چه دردناک خالی از زائران است، عصر جمعه ای جلویم گذاشته ام و دستها را به سمت خدا بالا برده ام که:
اللهم انظر الی نظره رحیمه.
خدایا بسه. دیگه مهربان به ما نگاه کن.
ببخشید تلخ و عصبانی شد.
* منتشر شده در کانال شخصی