“سلام ننه! خوبی؟ منم خوبم. قفسه دیگه. سختیای خودشو داره. الانم چهار پنج روزه ماه رمضون شروع شده. بدک نیست. سحرها با بچههای بند دعای سحر میخونیم. برای افطاری هم همه با هم یه چیزی درست میکنیم. خلاصه که همه چی خوبه. فقط دلمون تنگ شماست که زود خلاص میشیم میایم خدمت شما.”
گونههایش خیس شده بود که زل زد به صندلی خالی آن طرف کابین.
“خدا بیامرزدت ننه…”
۲۴۱۲۴۱