گونی را گذاشت روی باسکول و بلند گفت: “آقا سیروس! ۱۰ کیلو و نیم.”
سیروس گفت: “نیمکیلوش که هیچی؛ همون ۱۰ کیلو. بیا بگیر.”
بعد هم از توی دخل چند تا اسکناس در اورد و گذاشت روی میز.روی میز
-“اصلان، چند روزیه زیاد پلاستیک میاری. به معدنش رسیدی؟”
بی آنکه به سیروس جواب بدهد پول ها را برداشت و با عجله رفت به سمت خانه. دست دخترش را گرفت و رفت در مغازه.میخواست برای او که اولین روزهاش را گرفته بود خرما بخرد.
– “آقا! یه بسته خرما ”
بقال جعبه خرما روی میز گذاشت. دخترش جعبه را برداشت و از مغازه بیرون رفت.
– “شد سی هزار”
اسکناسها را از جیبش در آورد و شمرد. پنج،ده،پونزده،بیست،بیست وپنج.
دوباره شمرد. 25 تومان بود.
بیرون مغازه را نگاه کرد. دخترش تند تند به سمت خانه می رفت.
1717