می توانست از ایران برود و فیلمش را بدهد به یکی از همین شبکه های فارسی زبان آن طرف آبی که از چنین فرصتی به هیچ عنوان نمی گذرند. می توانست همزمان با نمایش فیلمش ژست هنرمند اپوزیسیون بگیرد و کمی بعد از اینکه فیلمش دیده شد، از لابی های آن طرفی حسابی استفاده کند و کارشناس امور فرهنگی شود و درباره هر موضوعی روی آنتن برود و از مشکلاتش بگوید. یا نه، می توانست بماند و قید اکران فیلم را بزند اما راه های دیگری پیدا کند. دقیقا مانند کارگردان هایی که پای فیلم توقیفی خود نمی ایستند اما بعد رانت و بودجه است که سرازیر می شود به زندگی شان و می توانند با موسسات سرمایه داری مثل اوج و… کار کنند و فیلم بسازند. می توانست بشود فیلمساز محبوبی که اکران های ویژه سینماها را می گیرد و فیلمش خودبه خود فروش می رود. کافی بود انتخاب کند؛ یا از آن طرف خریده می شد یا این طرف. دو انتخاب مناسب برای ادامه زندگی کم دردسر اما هیچ کدام انتخابش نبود. شش سال ماند پشت درهای بسته تا روزنه ای باز شود. آسان نبود. بارها خبر بیماری اش را خبرگزاری ها کار کردند یا نوشتند که برای جشنواره فیلم فجر ثبت نام کرده و جوابی نشنیده اما آنقدر تلاش کرد تا مهر توقیف از نام فیلمش پاک شود و فرصت اکران در سالن های سینمای ایران را پیدا کند. از محسن امیریوسفی حرف می زنم؛ کارگردان فیلم «آشغال های دوست داشتنی»؛ فیلمی که این روزها اکران است و مخاطبانش هم آن طور که از خبرها معلوم است و نوشته ها در توییتر، با رضایت از سالن سینما بیرون می آیند. حالا شاید اکران آخر سال، چندان محبوب فیلمسازها نباشد یا حوزه هنری سالن های پرفروشش را به فیلم ندهد اما هیچ کس نمی تواند این واقعیت را از زندگی امیریوسفی و سینمای ایران حذف کند که «آشغال های دوست داشتنی» رسمی و قانونی در سینمای ایران اکران شده است. شاید برای جاه طلب ها چنین حداقلی مناسب نباشد؛ شاید بخواهند که آن طرف آب ها حسابی معروف و شناخته شده باشند یا این طرف، زندگی را با رانت و بودجه، مرفه و بی دغدغه بگذرانند اما مگر این جاه طلب ها چنددرصد از جامعه ایرانی را تشکیل می دهند؟ واقعیت این است که اگر بخواهیم دقیق تر نگاه کنیم، این جاه طلب ها نیستند که اکثریت جامعه ایرانی را تشکیل می دهند. نه آن آدم هایی که نام «برانداز» روی خود گذاشته اند اکثریت هستند و نه آنهایی که بی تفاوت به مردم در مناسبات سیاسی، به دنبال قدرت و پول می روند. اکثریت از آن مردمی است که ایستادن در میانه میدان را زندگی می کنند؛ مردمی شبیه به محسن امیریوسفی. شبیه به همکاران من در همین روزنامه که می خواهند روزنامه نگار بمانند و همچنان رسمی، در وطن خود و با قوانین وزارت ارشاد کار کنند. شبیه به تمام نویسنده هایی که هر روز در صفحه آخر این روزنامه می نویسند. شبیه مردمی که بیرون از ساختمان این روزنامه، در خیابان ستارخان هستند. آنهایی که راسته خیابان را با رستوران ها و مغازه های خود تبدیل به یک محل تفریحی برای همشهری های خود کرده اند. شبیه به آنهایی که برای لحظه ای خوشی و گذر از زندگی روزمره سخت به این تفریحگاه خیلی ساده می آیند و بعد پخش می شوند در شهر تا صبح فردا تا گوشه ای از این میانه میدان را بگیرند و به زندگی خود ادامه دهند. جمعیت اکثری همین مردم هستند؛ مردمی که در سراسر این سرزمین هر روز دنبال آرزوها و رویاهای خود می روند، بالا و پایین شدن قیمت دلار، طلا، خودرو، گوشت، مرغ و… را تاب می آورند اما خود را به هر بهانه و بهایی نمی فروشند. مردمی که ممکن است امیدوار نباشند، خسته باشند، زندگی به آنها سخت گرفته باشد و اصلا به قول جامعه شناس ها تاب آوری اجتماعی شان کم شده باشد اما هستند. در همین سرزمین که نامش ایران است و برای بقا به ماندن آنها احتیاج دارد. امیریوسفی یک نفر از ماست؛ از ما، مردمی که ممکن است خسته شویم یا قیافه نا امیدها را به خود بگیریم اما از دوراهی ماندن و رفتن، به ماندن رای داده ایم و به ما یاد داد که ماندن هم آداب دارد، صبوری می خواهد و ادامه دادن حتی با خستگی و اما نه ناامیدی. شاید زرورق زندگی آنهایی که انتخاب های دیگری کردند، بسیار از ظاهر امروز زندگی ما زیباتر، فریبنده تر و حتی وسوسه انگیز باشد اما، هرکسی انتخاب می کند که قهرمان کدام میدان باشد و آداب کدام انتخاب را یاد بگیرد و هزینه این انتخاب را بدهد اما نتیجه هرچه که باشد آنکه مانده و ساخته، قهرمان سرزمینش است.