علیرضا مجمع در ماهنامه فیلم نوشت :
۳۸ عدد کمی نیست. با هر شاخصی. برای یک جشنواره سینمایی و برای هر کسی در هر موقعیتی. اینجا اما حکایت سروته است انگار. نمیشود ۳۸ ساله باشی و هر سال قانون زندگیات عوض شود. هر سال آییننامه جدید، هر سال راه تازه. پس حکم تجربه چیست برای یک ۳۸ ساله. تازه ما درباره آدم حرف نمیزنیم که امکان دارد دچار خانهتکانی روح شود و غصه بخورد از اینکه چرا مثل طبیعت نمیتواند هر لحظه تغییر کند! حرف ما درباره یک فستیوال سینمایی است که هر سالش باید دریغ پارسال نباشد. نه در فیلمهایش، فیلمها خیلی خوشبینانه ربطی به جشنواره ندارد، در منش و نگرش، در مسیر و افق. اینجا اما خیلی نمیشود به اعداد دل بست. اعداد گویی نقش تزیین دارند فقط. وگرنه که در دو سال پیاپی برنده سیمرغ فیلم اول جشنواره، در زمان گرفتن جایزه به همه موجودیتی که به او ارزش دادهاند توهین نمیکرد. یک سال در سالن باشی و روی سن نیایی، سال بعدش از کل آرای هیات داوران با خبر باشی و نیایی! این دیگر چه جور جشنوارهای است که فیلمساز اولش از گرفتن جایزه منصرف میشود؟ بعد از ۳۸ سال در بخش فیلمهای اول فیلمهای دوم و سوم و چهارم فیلمسازانشان روی پرده میرود با توجیه اینکه فیلمهای قبلی پروانه ویدئویی داشتند. انگار قرار است سر خودمان کلاه بگذاریم. میگویند خانه سیما هم آنها را به رسمیت نمیشناسد. خب نشناسد، مگر تعیین کننده قانون جشنواره خانه سینماست؟ جشنواره عاقل و بالغ است. ۳۸ سالش شده است. اگر قرار است تصمیمش در جایی غیر از ساختار و سازمان خودش گرفته شود که باید درش را بست. این مسائل کوچک البته پیش ماجرای همیشگی دیر رسیدن فیلمها و بخصوص فیلمی از یک کارگردان مشهور که امسال صدای همه را درآورده بود و مدام امروز و فردا میکرد تا آخرین روز به چرخه نمایش جشنواره رسید، گم است. بعد از ۳۸ سال هنوز باید منتظر یک فیلم مشخص ماند و به بهانه آماده نشدن فیلم و اینکه دبیر جشنواره نمیخواهد بپذیرد جایی که او مسئولیتش را دارد از هر آدم و فیلمسازی بزرگتر است، همه جشنواره و تماشاگرانش را معطل کرد. ۳۸ ظاهرا عدد کوچکی است برای این آزمون و خطاها، سالها باید بگذرد تا یاد بگیریم چطور یک جشنواره سینمایی برگزار کنیم!
*
سینمای ایران سینمای بدون پیشنهاد است. به این معنا که اگر در سالهایی میشد از فیلمهایی که به جشنواره میآیند حال جامعه را حدس زد و به اصطلاح جشنواره میشد آینه جامعه ایرانی، در سالهای اخیر همین خصیصه هم از جشنواره فیلم فجر گرفته شده، چون نه تعداد فیلمها آنقدر زیاد است که بشود یک شمایل نگاری از جامعه را برداشت کرد، نه مواردی که در فیلمها به نمایش در میآید آنقدر متنوع که بشود از دل آن یک فضای پشنهادی برای جامعه ساخت. یکی از وظایف سینما دادن پیشنهاد به جامعه است. سال ۲۰۱۱ فیلم فرزندان(الکساندر پین) تصویر یک خانواده فروپاشیده امریکایی را میسازد که زن خانواده خیانت کرده و در کماست، دختر خانواده به فضاهای نامتعارف ورود کرده و مرد(جرج کلونی) هم در این میان پادرهواست. پسر کوچک خانواده که نسل بعدی است، چه باید بکند. فیلم پیشنهاد میدهد. تصویر آخر زمانی که همه چیز در ظاهر از هم پاشیده است، مرد و فرزندانش روی کاناپه تلویزیون تماشا میکنند. دختر سرش را روی پای مرد گذاشته، پسرک هم به مرد تکیه داده. مرد دست میبرد و پتویی را روی هر سهشان میکشد، به همین سادگی. راه حل پیشنهادی پین حفظ خانواده است. این فرم رفتاری در سینمای ایران کمتر دیده شده است. در جشنواره امسال هم به جز یکی دو مورد که موضوع این یادداشت است نمیتوان پیشنهادی از سینمای ایران برای جامعه و مردمی که درگیریهای متفاوت و سختی را تجربه میکنند پیدا کرد.
*
حتی در فضاهای مشابه سینمای سیاه سالهای اخیرهم اثری از پیشنهاد نیست. در ابد و یک روز، متری شیش و نیم، و مغزهای کوچک زنگزده با اینکه در گوشههایی از کف جامعه میپلکند و اتفاقا در بعضی نقاط، تصاویر درخشانی از فضای مورد نظرشان ارائه میدهند و تنه به فیلمهای ماندگار سینمای ایران میزنند هم کمتر میتوان اثری از پیشنهادی برای جامعه دید. فقط قصهشان را تعریف میکنند و میروند. این لازم است، اما کافی نیست. اما شنای پروانه اولین فیلم محمد کارت را میتوان از این فضا کمی متفاوت دانست. قصه یک فاجعه ناموسی و پس از آن قتل زن فیلم،پروانه، ناباورانه. هم از باب شکل کشتن، هم از بابت حضور ستارهای در اندازههای طناز طباطبایی. باور پذیر نبود. همان حسی که کشته شدن ماریون کرین در نیم ساعت اول فیلم روانی (آلفرد هیچکاک،۱۹۶۰) داشت. انتظار نداری تصویری که میشناسی به همین زودی و آنی از فیلم خارج شود. از الان به بعد باید چه کرد؟ حجت(جواد عزتی) میافتد دنبال باعث و بانی قتل؛همان کسی که در استخر تصویر گرفته از پروانه. میرسد به اصل ماجرا، میرسد به بانیاش. از هزارتو میگذرد. از قمارخانه و مشروب سازی، از آدمفروشهای محل و قدارهکشها، میرسد به مصیب که باعث همه این فلاکتها شد. اما انگار چیزی باقی مانده است، با حرفهایی که مصیب زد. با پردهای که فرو افتاد از پیش چشم حجت. انگار که باید این پرده میافتاد تا زاویهای از حقیقت روشن و آفتابی پیش چشم حجت بیاید. هاشم(امیر آقایی) کلید اصلی است. برادران در دوئل حقیقت مقابل هم قرار میگیرند و آن که پیروز این میدان است، حقیقت است. پیشنهاد فیلم به جامعه در نمای آخر فیلم سر سفره خانواده است. پدر، آهی از سر استیصال میکشد، و مادر هم. زن حجت سوالی برایش باقی مانده، اما حجت همه چیز را میداند و این بار دیگر برادری را فدای حقیقت نمیکند. همین لحظه نشانه عمیق یک پیشنهاد درخشان به جامعهای است که مردمش به جان هم افتادهاند از فرط ندیدن. ندیدن خود، ندیدن دیگری، ندیدن پدر و مادر و برادر، و ندیدن حقیقت. این بار اما شنای پروانه پیشنهاد میدهد: حقیقت در چند قدمی است،لمسش کنید و به خودتان بدهکار نباشید.
*
اگر شنای پروانه فیلم اول کارت بود،خون شد اما در بیست و نهمین پله سازندهاش قرار دارد. در این ۲۹ فیلم مسعود کیمیایی از فراز به فرود رسید و از حضیض به اوج. هر جا که از الگوی خودش دور شد، سینمایش بویی ناآشنا گرفت و هر جا از حس فضای مردانه گفت و به سیاست و جامعه جعلی خودساختهاش کاری نداشت به گوزنهایش نزدیک شد،به قیصر و سرب و دندان مارش. اینجا اما جای خون شد است. جای درست بازگشت به کهن الگوی آشنای فیلمساز. فضلی(سعید آقاخانی) برگشته تا بدهیاش را به خانه ادا کند. سایهاش همه حرف است. قاب اول سایهاش میآید. در کوچه. سینمای فیلمساز اینگونه راه میافتد. مرد خسته، خود فیلمساز است که نمیگذارد خستگی بر غیرتش غلبه کند. فضلی برگشته تا چراغ خانه یکی یکی روشن شود. دختر آخر که به خانه میآید چراغ آخر هم روشن میشود. اما فیلمساز انگار در این کهن الگویش چاقو معنای دیگری دارد، حتی اگر برای این نسل معنای ویژهای نداشته باشد. چاقو یعنی امضا. حالا هر چند این امضا کمی دمده مینماید، اما در این قالب جا افتاده است. اصل حرف اما چاقو نیست. اصل حرف درگیری بازار دلار و سکه نیست. اصل حرف دور هم جمع شدن است. اصل حرف سرپا کردن خانه است. روشن شدن چراغ خانه و بیرون آوردن سند خانه از دست نارفیق است. مسعود کیمیایی این بار بر خلاف چند فیلم قبلی یعنی دقیقا از جرم به این طرف به نقطه درستی زده است. استوار کردن خانه به هر قیمتی. خون فضلی هزینه سرپا کردن خانه شد و جمع شدن خانواده کنار هم. فضلی خودش اما سایهوار همانطور که آمد، رفت. شاید باید در خانه میماند و به دیوارش تکیه میداد؛همانطور زخمی و بی نفس. ولی سایه مرد همانطور که آمد، رفت. رفت، ولی خانه ماند.خانه میماند.
*
در سینمای بدون پیشنهاد ما همین دو فیلم شاید تلنگری برای ذهن بعضیها باشد که شاید از تراکتور و بچههای کار و نمایش اکشن تروریسم برسند به حسی که میتوان به مردم داد و از آن طرف ازشان اعتماد گرفت. سینمای بی یشنهاد از مردمش عقبتر است؛فرسنگها. قصه در سینما حرف اول را میزند و پیشنهاد حرف آخر. سینمای بی پیشنهاد سینمای عقیم است که با سر پایین به دنبال عوام راه میافتد. البته که سینا برای مردم است و عامه مردم. اما همین عامه مردم اگر بهشان پیشنهاد درست بدهی اعتمادی خرج میکنند که فیلمساز را از زمین بلند میکند. در عوض غرور و نگاه از بالا را مردم میفهمند، هر چند شعارش خیلی انسانی به نظر برسد. سینمای جشنواره ۳۸ سینمایی اکثرا بدون پیشنهاد و مردم گریز بود تا همراه با مردم.