وی گفت: در یکی از شهرهای شمالی کشور به دنیا آمدم اما نوزادی چند ماهه بودم که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند و حضانت مرا مادربزرگم به عهده گرفت. در این میان پدرم را هیچ گاه ندیدم اما فقط دلخوشی هایم به مهربانی های زنی بود که مادربزرگم او را به عنوان خاله ام معرفی کرد .
با وجود این هیچ گاه با تفکرات و رفتارهای مادربزرگم کنار نیامدم و به همین خاطر زمانی که 13 سال بیشتر نداشتم از منزل فرار کردم و به تهران رفتم. آن جا با پسری آشنا شدم که او مرا به منزل مجردی اش برد تا این که روزی ماموران انتظامی منزل او را به محاصره درآوردند و من درحالی دستگیر شدم که آن پسر جوان از راه پشت بام فرار کرد.
روز بعد و با تماس نیروهای انتظامی مادربزرگ و خاله ام به کلانتری تهران آمدند تا مرا تحویل بگیرند. آن روز خاله مهربانم درحالی که به شدت اشک می ریخت حقیقتی را برایم فاش کرد و گفت: مادر واقعی من است! بهت زده و ناباورانه به شهر خودمان بازگشتم اما به خاطر رسوایی که به بار آورده بودم مادر و مادربزرگم بلافاصله به خواستگاری پسر 15 ساله ای که اهل مشهد بود پاسخ مثبت دادند و این گونه زندگی مشترک من در حاشیه شهر مشهد آغاز شد ولی این زندگی بیشتر از یک سال دوام نداشت چرا که همسرم به خاطر اعتیادش به مواد مخدر مدام مرا کتک می زد و من هم در این شهر پشتیبانی نداشتم درحالی که دختر کوچکم تازه به دنیا آمده بود از همسرم طلاق گرفتم.
به ناچار وقتی مادرم حاضر نشد از فرزندم نگهداری کند او را به بهزیستی سپردم و خودم برای تامین هزینه های زندگی وارد یکی از باندهای خلاف و فساد شدم. طولی نکشید که مصرف مواد مخدر صنعتی را آغاز کردم و به مرداب بدبختی و فلاکت فرو رفتم. وقتی چهره ظاهری ام در هم ریخت و دیگر از سوی سرکردگان باندهای فساد طرد می شدم تصمیم گرفتم خودم یکی از باندها را راه اندازی کنم چرا که تامین هزینه های مواد مخدر و اجاره منزل بسیار سخت بود.
در همین روزها به جرم تشکیل باند فساد دستگیر و برای پنج سال راهی زندان شدم.وقتی مدت حبس به پایان رسید سراغ دخترم رفتم. او اشک ریزان التماس می کرد تا او را از بهزیستی تحویل بگیرم ولی من نه زندگی مناسبی داشتم و نه شرایطی که بتوانم از او نگهداری کنم به همین دلیل فقط سرم را پایین انداختم و از او خداحافظی کردم.
مدتی بعد در یک هتل مشغول کار شدم اما زمانی که مدیر هتل متوجه سابقه ام شد مرا از کار اخراج کرد به خاطر این که مدت زیادی از مجازاتم به دلیل اشاعه فساد تعلیقی بود دیگر سراغ باندهای فساد نرفتم چرا که حبس سنگینی انتظارم را می کشید! بالاخره تصمیم به سرقت طلا گرفتم. در آن میان با جوانی که از قبل با او در ارتباط بودم صحبت کردم و سپس با همدستی او سرقت از طلافروشی ها را آغاز کردیم.
او با موتورسیکلت در خیابان منتظر می ایستاد و من هم به عنوان خریدار داخل طلافروشی می رفتم و در یک لحظه با غفلت طلافروش از مغازه بیرون می آمدم و سوار بر موتورسیکلت فرار می کردم. خلاصه این کار خلاف نیز به نتیجه نرسید و من مدتی بعد دوباره دستگیر و روانه زندان شدم. در این شرایط بود که خبر رسید دخترم با خوردن قرص دست به خودکشی زده و جانش را از دست داده است. با شنیدن این خبر انگار دنیا برایم تمام شد ولی کاری از دستم ساخته نبود
این بار نیز محکومیتم به پایان رسید و من دوباره از زندان آزاد شدم ولی باز هم وسوسه های مواد مخدر رهایم نکرد و به سراغ دوستان قدیمی ام رفتم درحالی که برای تامین هزینه های اعتیادم دچار مشکل شده بودم با تهیه چند دسته شاه کلید دستبرد به منازل مردم را شروع کردم تا طلا و جواهرات آن ها را سرقت کنم ولی این بار هم توسط نیروهای تجسس دستگیر شدم .
1717