وی گفت: 20 سال قبل در تهران به دنیا آمدم اما هیچ گاه درس و مدرسه را تجربه نکردم، هفت سال بیشتر نداشتم که به مشهد مهاجرت کردیم. پدرم دست فروش بود و در اطراف میدان 17 شهریور انگشتر و ساعت می فروخت.
از سوی دیگر پدر و مادرم به مواد مخدر صنعتی اعتیاد داشتند و همواره با یکدیگر درگیر بودند به همین دلیل هم نه تنها مرا به مدرسه نفرستادند بلکه آن قدر درگیر مشکلات و بدبختی های خودشان بودند که هیچ توجهی به من نداشتند. من هم که کودکی کنجکاو بودم به دنبال فرصتی می گشتم تا از ماده ای که پدر و مادرم مصرف می کردند به طور پنهانی استفاده کنم. بالاخره در همان هفت سالگی روزی مقداری کریستال را که سر سنجاق پدرم مانده بود، به تقلید از او کشیدم و احساس لذت کردم. از آن روز به بعد مدام از کیف مادرم و جیب پدرم پول می دزدیدم و مواد مخدر تهیه می کردم یا از مواد مخدر پدر و مادرم کش می رفتم. تا این که خانواده ام در جریان اعتیادم قرار گرفتند اما دیگر کار از کار گذشته بود و من به مواد مخدر صنعتی شیشه و کریستال آلوده شده بودم.
اگرچه تاکنون هشت بار به جرم سرقت موتورسیکلت، خودرو، دوچرخه، گوشی و … روانه زندان شده ام اما با وجود استفاده از عفو و رافت اسلامی، باز هم پنج سال از عمرم را در زندان گذرانده ام.
اولین بار وقتی خمار بودم و پولی هم برای تهیه مواد مخدر نداشتم به چهارراه گاز مشهد رفتم تا وسیله ای برای فروش سرقت کنم. در همان 9 سالگی به دنبال یک طعمه می گشتم که ناگهان مردی خودرواش را مقابل یک قصابی پارک کرد و بدون آن که در خودرو را قفل کند برای خرید گوشت داخل قصابی رفت. من که چشمم به تلفن همراه روی صندلی ماشین خیره مانده بود، در یک لحظه گوشی را سرقت کردم و گریختم اما یکی از رهگذران متوجه ماجرا شد، بدین ترتیب توسط مردم دستگیر شدم و مرا به کانون اصلاح و تربیت فرستادند.
چند ماه بعد وقتی آزاد شدم دوباره کنار مادرم نشستم و مصرف مواد را ادامه دادم. خلاصه رفت و آمد به کانون اصلاح و تربیت و دستبرد به اموال مردم برای تهیه مواد مخدر برایم به یک عادت تبدیل شده بود تا این که اختلاف پدر و مادرم بر سر مصرف مواد مخدر آن قدر شدت گرفت که به ناچار از یکدیگر طلاق گرفتند و هر کدام به دنبال سرنوشت خودشان رفتند.
این ماجرا سه سال قبل زمانی رخ داد که خواهر بزرگم ازدواج کرده بود و من و برادر کوچکم تنها ماندیم. مادرم منزلی را در منطقه خواجه ربیع مشهد اجاره کرد و با کارگری در منازل مردم هزینه های اعتیادش را تامین می کرد. من هم نزد او ماندم و با گدایی، شیشه پاک کنی سر چهارراه ها، سرقت یا دستبرد به کیف مادرم روزگار می گذراندم. دیگر با سر و وضع کثیف و آلوده کارتن خواب شده بودم و روزگار سختی داشتم. از سوی دیگر پدرم به همراه برادر 12 ساله ام دوباره به تهران بازگشت ولی چند ماه قبل او را در محله کارتن خواب ها به عنوان معتاد متجاهر دستگیر کردند و برادر کوچکم در خانه تنها مانده بود تا این که جسد بی جان او در حالی که دچار فساد نعشی شدید شده بود و یک ماه از مرگش می گذشت در منزل پیدا شد. می گفتند قرص زیادی خورده است و اموال منزل نیز سرقت شده بود البته من گاهی برای دیدار پدرم به تهران میرفتم زیرا از حدود یک سال قبل که برای آخرین بار از زندان آزاد شدم دیگر مواد مخدر مصرف نمی کردم تا این که مدتی قبل یک سگ پاکوتاه برای مادرم خریدم تا به او هدیه بدهم اما وقتی در پارک سگ پاکوتاه کنارم قرار داشت، یکی از دوستان معتادم مدعی شد که این سگ متعلق به اوست به همین دلیل با یکدیگر درگیر شدیم و من او را با ضربه چاقو کشتم و گریختم…
17302