من اهل این سرزمین نیستم بوی کهنگی می‌دهم بوی نا گرفته‌ام! گویی همه شادابند همه در پی شادی سراسیمه شده‌اند! یا بهتر است بگویم مسخ شده‌اند، مست شده‌اند… من آینه‌ امروز آن‌ها نیستم، من دیرم، گذشته‌ام‌، ماضی‌ام. امروز همه‌چیز عوض شده، فراموش شده، گذشته‌ها سخت ناپیدا و بعیدند و من در گذشته‌هایی هستم که به گمان معیوبم هنوز بوی تازگی می‌دهند.

اوهامی بیش نبود وقتی «نرگس مست» را می‌نوشتم و خیالی خوش داشتم که بزرگانی در این موطن زیسته‌اند که قدرندیده از دنیا رفته‌اند. امروز که می‌نویسم اَبَرمردی از آواز این سرزمین در بستر بیماری با مرگ دست به گربیان شده و آن بیرون کمی آن‌سوتر هستند عشاق شمع به دستی که گویی رسولان مرگند و می‌خواهند زاری کنند بر بالین مردی که روزی یاری اندر کس نمی‌دید…

ملت افسون‌شده‌ای داریم که مانند الکل ۹۸ درصد زود می‌پرند، زود شعله می‌گیرند و زود خاموش می‌شوند. من دربه‌در آتش و هیمنه‌ هیزمم که دیر می‌گیراند و دیر فرو می‌نشیند، خاکسترش هم داغ است، درست مثل عارف که سال‌ها پس از مرگش ترنم‌هایش زنده است، هنوز از خون جوانان عارف لاله می‌دمد هنوز از کف او دل‌هایی رها می‌شوند…

ما خود را فراموش کرده‌ایم، قهرمان‌هامان را از یاد برده‌ایم. برای هویت‌مان یک جلد سجل المثنی صادر کرده‌اند و ما دل‌خوشیم که همیشه می‌دانیم مطابق آن شناسنامه‌ی جعلی کیستیم!

«نرگس مست» را زمانی نوشتم که خیال می‌کردم در بدترین وقت ممکن دارد متولد می‌شود اما اکنون که پخش آن به مدد هزار بار تحقیر و هزار بار سرزنش از دوست و غریبه، رئیس و مرئوس انجام شده است، می‌بینم که اوهام افژول و کژی مرا احاطه کرده بود. امروز کرونا از یک‌سو و طاعون بی‌هویتی و بی‌حوصلگی از سوی دیگر ما را در خود حل کرده ما محلول زمانه‌ای هستیم که هر روزش برای نومیدی یک عمر ملتی کافی است. ما رها شده‌ایم به حال خود و نه رها شده به حال خوش بلکه ما را به سمت دره یأس هول می‌دهند.

نه من تافته‌ جدابافته نیستم، کیسه‌ای ندوخته بودم که بی اشرفی و سکه مانده باشد. در مدح فلان شاه و حاکم مدیحه‌سرایی نکردم، بزم شادی و بساط تلخکی نگسترده بودم که راهش ساده و هموار است، من فیلم بزرگی نساختم اما درباره‌ بزرگانی فیلم ساختم.

تمامی این روزها و شب‌ها در این حسرتم که ای کاش لااقل کسی از اهالی فرهنگ دستم را می‌گرفت، کسی از اهالی و استادان موسیقی با یک نگاه می‌گفت لعنت به تو و  فحشی نثارم می‌کرد، کسی از قبیله‌ عشاق گوشه اشکی را می‌نمایاند یا آب دهانی می‌پراند این حجم از هجوم بی‌تفاوتی، چین حسرت و افسوس و نومیدی بر جبینم می‌نشاند و پیر می‌شوم در این برهوت بی‌هویتی.

من نهفتنی‌هایی از دلم و روزگار ملتی را گفتم که در تاریخ معاصر ما مدفون بود، من ویرانه‌ای تاریخی را کاویدم که اگر می‌شناختیمش روزگارمان فرخنده تر بود. من از محمد فرخی یزدی گفتم، الکن و خام یا پخته و رسا، هرچه باشد او الگوی یک وکیل مردم در مجلس است، وکیل و نماینده‌ای که با لبان دوخته‌اش ظلم به موکلانش را فریاد زد، جانش را فدا کرد جسد مثله‌شده‌اش مدفون غریبستان بی‌نشانی شد تا ما او را به یاد داشته باشیم. اگر او را می‌شناختیم اکنون وکلایمان این‌گونه برای رای‌گرفتن دست به معرکه‌های مسخره نمی‌زدند.

من از عشق شیدا نوشتم. از کسی که نان سفره‌ دربار مظفرالدین شاه را نخواست، دربه‌در عشق شد و ترانه‌هایی ساخت که مردم کوچه و برزن با آن بیش از ۱۵۰ سال زندگی کردند. ما چه قدرنشناس مردمی هستیم. مگر نه اینکه استاد شجریان اسطوره‌ آواز ما وام‌دار عشق و تهی‌دستی علی‌اکبرخان شیدا و جنون ابوالقاسم عارف قزوینی است؟ مگر می‌توان بی‌شناخت این دو، دل‌داده‌ او شد؟

من از قمر گفتم که ماه و ستاره‌ بی‌بدیل آسمان هنر این مملکت است. رفتار او باید سرلوحه‌ تمامی کسانی باشد که اکنون نامی دارند و از قبل نام‌شان نانی. اگر مانند قمر بودیم در فرهنگ و هنر این سرزمین این‌چنین بهارمان خزان نمی‌شد، اگر هنرمندی بی‌ادعا عاشق مردم بود، همان قمر الملوک وزیری بود.

من دربه‌در پول و ثروت و شهرت نیستم، تنها خسته‌ام  و از این بی‌تفاوتی در حیرت، از سرنوشت فیلمی که سه سال در محاق ماند و دست آخر سینماها را با رنگ قرمز طاعون علامت زدند و زود از پرده‌ عشق پایین می‌آید تا معرکه‌های  خشم و… بر پرده خوش‌رقصی کنند و برای صاحبان‌شان اشرفی و سکه به ارمغان بیاورند.

ملالی نیست، این سهم من است فیلمی بسازم که غبار از چهره‌ی بزرگان هنر

مملکت بزداید اما خودش خیلی زود غبار بگیرد. من به روز نیستم، خب باشد، ولی امید دارم روزی «نرگس مست» هم قدیمی شود و مردمانی باشند که غبار از چهره‌اش بگیرند و او را به تماشا بنشینند. من شیفته‌ تاریخم شاید روزی نه‌چندان دور مورخان بنگارند به تاریخ ۲۳ بهمن سال راس الکرونا فیلمی از کسی بر پرده سینما رفت که حرف‌های قدیم می‌گفت که مزه و طعم تازه‌ای داشت. شاید این هم خیالی باطل است و من در خیال آرزوهایم خواهم مرد.          

* سید جلال‌الدین دری، کارگردان فیلم سینمایی «نرگس مست» است. این فیلم، داستان یک سازنده قدیمی تار را بازگو می‌کند که در خانه‌اش با گروه جوانی که تمرین موسیقی می‌کنند، مراوده دارد. او در فضای ذهنی خودش، استادان موسیقی ایران را گاه به جای آن‌ها تصور می‌کند و ما ترانه‌های ماندگار فارسی را از آن استادان می‌شنویم.     

    ۵۷۵۷

hotnewsخبر5 سال پیش • dahio.com • 30

برچسب‌ها



دیدگاهتان را بنویسید



مطالب پیشنهادی

۱۰ حقیقت جالب که احتمالا نمی‌دانستید! – بخش سوم

در دنیای اطراف ما بی‌شمار حقیقت جالب در حال رخ دادن وجود دارد که از آن‌ها خبر نداریم. این حقایق در زمینه‌های حیات‌وحش، انسان، معماری، غذا و … هستند که [...]

۱۰ حقیقت جالب که احتمالا نمی‌دانستید! – بخش دوم

در دنیای اطراف ما بی‌شمار حقیقت جالب در حال رخ دادن وجود دارد که از آن‌ها خبر نداریم. این حقایق در زمینه‌های حیات‌وحش، انسان، معماری، غذا و … هستند که [...]

۸ راهکار برای بیشتر مثبت فکر کردن

مثبت اندیشی از رویکردهای سالم در زندگی است و توسط بسیاری از روانشناسان توصیه می‌شود. در این مطلب از لیست‌میکس ۸ راه مثبت اندیشی را با هم مرور می‌کنیم. با [...]

با این ده کتاب، خواندن رمان تاریخی را شروع کنید!

تاریخ شاید برای خیلی از ماها موضوع موردعلاقه نباشد و میل زیادی به خواندن رمان تاریخی نشان ندهیم؛ اما کتاب‌هایی در این حوزه وجود دارند که به‌قدری هیجان‌انگیزند که ممکن [...]

واقعیت های نگران‌کننده‌ای که از آن بی‌خبرید

می‌دانستید کبد با یک ضربه ممکن است از کار بیفتد؟ یا مغز بدون جمجمه آن‌قدر نرم است که از هم می‌پاشد؟ در این لیست ده واقعیت را که هر کدام [...]




ترندها