دیوانه؟ شاعر؟ مست؟ هوشیار؟ خشمگین؟ آرام؟ گیج؟ متمرکز؟ اصلا میان این واژهها چه تفاوتی وجود دارد؟ میان تکتک این کلمات پر از احساس، چه فرقی میتوان گذاشت، زمانی که «حمله» قطورترین و کلفتترین و قلدرترین مرزی که میان این کلمات وجود دارد را محو میکند؟ زمانی که میان شعر و شاعرانگی تیتراژها، اکشن و دیوانگی انیمه پخش میشود، فقط باید مبهوت مفهومی شد که انیمه آن را مقدور کرده است. مات تکتک لاتبازیهای انیمه شد، مات قاط زدنهای میکاسا شد، مات باد شاعرانه تیتراژ شد که از زیر نرمه گوش شخصیتها میگذرد و با رسیدن به مخاطب، ذهن و احساس او را نوازش میدهد. دو تیتراژ شاعرانه نیمفصل اول که قبل و بعد از انیمه پخش میشوند، همان دیوار برلینی را فرو میریزند که ژرمنها را از هم جدا کرده بود. همان مرزی را محو میکنند که کوروش و چنگیز و اسکندر و ناپلئون محو کرده بودند. تکتک قارههای کره زمین را به میلیونها سال قبل برمیگردانند، زمانی که زمین فقط و فقط یک قاره بود. زیرترین و بمترین نتها را به هم پیوند میدهند و تبدیل میکنند به یک موسیقی متن (احتمالا از هنس زیمر یا انیو موریکونه). تیرهترین و روشنترین رنگها با هم میآمیزند و میکنند دشتی پر از گل. شرمآورترین موقعیتهای زندگی را دگرگون میکنند و میسازند کمِدی. شورترین و تندترین ادویهها را یکی میکنند و میپزند غذا. انیمه از سوال «حقیقت چیست؟» شعر میگوید و با همین شعر، حماسه میآفریند. با همین حماسه، حلقه اشک دور چشمان مخاطب رقم میزند و با همین حلقه اشک، خنده به لب میآورد. در پایان، تنها چیزی که اتفاقا تنها هم نیست و در دل مخاطب میماند، ترشح انواع و اقسام هورمونهایی در بدن است که یک آش شله قلمکار احساساتی و عقلانی به وجود میآورند. مانند کوچیدن دهها دسته پرستو به یک نقطه که هر دسته یک احساس مختلف است. مانند یورش دهها دسته گوزن و حیوان وحشی که هر دسته یک منطق مختلف است. مانند شنای تند و تیز ماهیان در بهار میان آبهای اقیانوس که هر دسته ماهی، یک تفکر متفاوت است. تنها چیز و تنها مورد و تنها اتفاقی که در پایان پابرجا میماند، لب وا کردن توسط مخاطب است که میگوید: «ایول!»
آن همه غوغا و آن همه اعتراض به فصل دوم، آن همه نارضایتی و آن همه دوگانگی طرفداران در فصل دوم، آن همه نگرانی و آن همه اضطراب بابت ۱۲ اپیزودی شدن فصل دوم، در پایان چیزی در بر نداشت جز شگفتی، غافلگیری و فکبراندازی. اگر قرار باشد ده سمبل یا نماد برتر در انیمهها را انتخاب کنیم، بدون ذرهای شک و شبهه شال قرمز ارن و میکاسا را برمیگزینیم و از انتخاب آن شال ذره ذرهی وجودمان را لبریز از احساس و عاطفه و انرژیهای خوب میکنیم. از آن شال قرمز به بعد است که هرگاه دور گردنمان شال میپیچیم، با عشقی وصفنشدنی شال را دور گردنمان حلقه میزنیم و جلوی شال را یک گرهی ساده میزنیم تا مانند شال ارن و میکاسا باشد. از آن شال قرمز به بعد است که میفهمیم مهمترین اتفاقات زندگی، چگونه میتوانند با سادهترین هدیهها گره بخورند و چگونه همین سادهترین هدیهها، میتوانند با اعماق حافظه و قلبمان یکی شوند. از آن شال قرمز به بعد است که به هر شالی و به هر رنگ قرمزی با نگاهی متفاوت نگاه میکنیم. از آن شال قرمز به بعد است که حتی الیاف پارچه و کاموا و هر نخی که با آن شال میبافند، برایمان ارزش و معنای بیشتری پیدا کردهاند. آن پایانبندی فوقالعادهی فصل دوم، در عین انتظارات پایین از این فصل به دلیل ساختار متفاوت و رادیکالیاش، چنان انتظارات هواداران را از انیمه بالا برد که برای کشیدن نمودار انتظارات مخاطبان باید ماژیک را روی تخته قرار دهید و سپس فقط به بالا حرکت کنید. زندگیای که «حمله» در دنیایش برایمان رقم زد، آنقدر خواستههایمان را از فصل سوم بالا برد که چیزی که نیاز داشتیم، تقریبا مانند معجزه بود. چیزی مانند فراشاهکار در داستان انیمه. انیمه در همه چیز خودش را اثبات کرده بود، اما داستان هنوزم باید فوقالعاده پیش میرفت و مخاطب آمادهی آماده بود تا در جریان داستان انیمه شیرجه بزند و خودش را رها کند تا وارد اقیانوس پرجزئیات و جذاب داستان انیمه شود. اما آیا نیمهی اول فصل سوم توانسته رکورد خود را در فصل دوم بشکند؟ اگر دنبال کوتاهترین و سادهترین پاسخ ممکن میگردید، بله.
این بار انیمه یک پله رشد کرده است. یک پله بزرگ نسبت به فصل اول و دوم. آن هم برعکس شدن جایگاه هنرمند و شخصیتهایش است. این بار شخصیتها هستند که بر هنرمند حکم میرانند و فرمان صادر میکنند و از او بیگاری میکشند. در هسته این شخصیتها «لیوای» خنتی و خاکستری قرار دارد و تاثیر کوبنده نگرش لیوای بر انیمه و شخصیتها آنقدر جدی است که افسارش از دست هنرمند خارج میشود و در ناکجا آباد گم میشود. به قول یکی از همسایگان لئو تولستوی، او به خاطر کاری که آنا کارینا، یکی از شخصیتهای مطرحش در رمانی به همین نام در پایان رمان انجام میدهد، گریه و زاری میکرد و صدایش به خانه همسایگانش رسیده بود و میگفت: «چرا اینکار را کردی؟!» اینجا دیگر جایی نیست که هنرمند قصه تعریف کند. جایی است که هنرمند با شخصیت درگیر میشود و فقط میتواند چالشهای مقابل او را سختتر یا راحتتر کند. لیوای خود، کار خودش را انجام میدهد و برایش فرقی ندارد که مانگاکا یا انیماتورها و نویسندگان و تهیهکنندگان چه میخواهند. او سوار بر تجهیزات مانور سهبعدی خود، میان شهرها و جنگلها و دیوارها و مخروبهها جولان میدهد و در هوا پرواز میکند. انسان و غول و حیوان و هر موجودی که سر راهش قرار بگیرد مانند کیسههای گوشت به کمک تیغ تیز شمشیرش پاره پاره میکند و نقشههای تیمش را تنظیم میکند و به آنها برنامههای جدید میدهد. مانگاکا اینجاست که از لیوای عقب میماند و فقط میتواند لنگ لنگان دنبال او بدود و دست به دعا ببرد که لیوای کلهشقی نکند یا کاری دست خودش ندهد. اینجاست که باید لب به تحسین وا کرد و کلام و نوشته به ستایش مانگاکا برد. البته «به شرطی» که مانگاکا بتواند شخصیت خوبی پرورش دهد و به شخصیتش ریشه، ساقه و گل و برگ دهد و در بهار سال بعد، میوههای خوش عطر و بو از آن برداشت کند. زمانی که شخصیت به اندازه کافی رشد کرد، انگاه افسار گسیختگیاش، همه را به وجد میآورد و جگر حال میآورد و سرحال میکند.
شخصیتها در طول انیمه مثل زیتونهای خوش طعم و بو، پرورده میشوند، اما با موادی تلخ و بدبو. رویارویی با چالشهایی که حتی فکرش به ذهن شخصیتها نمیرسید، ارن، میکاسا، آرمین و سایر دوستان را مجبور میکند تا با اکراه تمام، دست به قتل بزنند. فصل سوم حمله به غولها، مصداقی مناسب است برای اصطلاح «جنایت و مکافات». مصداقی مناسب است برای قاتلینی که گناهشان با سرعت تمام، مانند سایه دنبالشان میدود. مصداقی فوق العاده است برای کسانی که در این دنیای تلخ و سیاه، تنها راهی که برای زنده ماندن دارند، کشتن است و کشتن. آنها کاری ندارند که این امر درست است یا غلط. عذاب قتل و گذر از چالشهای جدید چنان سرتاپای آنها را تسخیر کرده است که نمیدانند اصلا کارشان اخلاقی و انسانی است یا نه. چالشهای سختی که وارد زندگیشان شده است، چنان تلخ و زهرماری هستند که حتی اجازه فکر کردن و تصمیم گرفتن به آنها نمیدهند. آنها تنها کاری که باید انجام دهند، زنده ماندن و به انجام رساندن نقشههاست؛ تنها کار اصلی آنها، اتحاد با یکدیگر و تفرقه انداختن میان دشمنان است. این بار به جای مغز، ترس است که به بدن و اندام آنها دستور میدهد تا بکشند و دستشان را به خون دیگران کثیف کنند تا شاید کورسویی پیدا کنند برای جهانی اخلاقی و انسانی. این فصل از انیمهی «حمله»، تمثیلی است از زمانی که دیگر هیچ چیز با حرف حساب و منطق درست و درمان حل نمیشود. این مواقع، تنها چیزی که میتواند اوضاع را راست و ریس کند، زور مشت است و مهارت مبارزه، ضرب گلوله است و فرود آوردن شمشیر، تکنیک مبارز است و تاکتیک جنگی و نظامی. اگر ترس در فصل اول و دوم باعث سرخوردگی و گوشهنشینی گروه دیدبانی میشد، در فصل سوم، چراغ انگیزههای آنها را روشن میکند و آن کنجکاوی سابق را دهها برابر قویتر میکند. همان ترس، حس انقلابی بودن به شخصیتها میدهد و با وجود تمام خطرهایش برای روح و روان شخصیتها، کاری میکند تا آنها از نازیها و پارتیزانها هم حرفهایتر وارد میدان جنگ شوند و با هربار نقشهریزی و اجرای آن، لرزه بر ستون فقرات هر حاکم و غیر حاکمی بیندازند. اگر فصل اول و دوم با شعله آرام گاز، شخصیتها را ذره ذره میپخت، فصل سوم یکراست آنها را به دیوار تنور میچسباند تا حسابی مغزپخت و برشته و خوش رنگ و طعم و بو شوند.
موسیقی، همانند آبشاری بزرگ، از دل کوه مانند انیمه میجوشد و میخروشد و بالا میآید. یکی از بهترین نمونه آثاری که با اصوات متفرقه که به طور عام موسیقی محسوب نمیشوند، موسیقی متن ارائه کرده، همین «حمله» است. انیمه، آنقدر هوشمندانه از این اصوات استفاده میکند که هر صوت خاص، تبدیل به یک سمبل در ذهن مخاطب میشود. مانند صدای ناقوس کلیسا در فصل اول که با دنگ و دونگ کردنش، مانند هشداری ضروری برای نطقه عطفی مهم به شمار میرفت و دلمان را هَرّی پایین میریخت. موسیقیهای کرال و ارکسترال انیمه، چنان با دقت و بامهارت ساخته و تنظیم شدهاند که گاهی اوقات از تصاویر انیمه فراتر میروند و تاثیرشان از تصاویر هم حتی بیشتر میشود. شنیدن صدای فریاد مردان و زنان در موسیقی کرال و کشیده شدن دهها آرشه بر دهها ویولن، از مواردی هستند که تجربه کردنشان، شما را از نظر هنری و زیباییشناسی چندین و چند پله جلوتر میبرد. فصل دوم البته با وجود موسیقی فوقالعادهاش، از سازها و ابزارهای معمول استفاده میکرد. اما فصل سوم، با ضربهای گیتار و سازهای زهی و افکتهای مخصوص «حمله به غولها»، روح و روانتان را بازی میدهد. خصوصا در صحنههای اکشن، جزو معدود آثاری است که موسیقیاش از حد معمول فراتر میرود و توجه شما را در زد و خوردها به خود جلب میکند. آثار دیگر، از موسیقی متن برای اکشن استفاده میکنند تا حفره خالیای که در اثر وجود دارد پر کنند؛ اما «حمله»، در مقابل چشمها و گوشهای شما فریاد میزند، که همانقدر که تصاویرش فراتر از تصاویر معمول هستند، موسیقیهایش نیز از حد متوسط فراتر میروند و جسم و جانتان را نوازش میکنند. سبک و سیاق تولید موسیقی حماسی، یکی از عالیترین حالتهای خود را در «حمله به غولها» تجربه میکند و در فصل سوم، خلاقیتهایی که در آهنگسازی به کمک سازهای مختلف به آن اضافه شده است، شما را امیدوارتر و با هیجانی چسبیده به سقف نگه میدارد تا بفهمید و درک کنید و متوجه شوید که انیمه، هنوزم که هنوز است سرحال، پرانگیزه و مهمتر از همه خلاق است. چه از نظر داستان، چه از نظر شخصیتپردازی، و در اینجا چه از نظر موسیقی.
فصل اول «حمله به غولها»، بیشتر از آنکه دنبال معماها و اسرار پشت داستان انیمه و شخصیتها باشد، بیشتر از آنکه دنبال هرچیز دیگری باشد، دنبال به تصویر کشیدن دنیای تاریک، خشن و بیرحم انیمه بود. دنبال به تصویر کشیدن ترسی بود که از وجود غولها، در انسانها رخنه کرده بود، و دیواری که برایشان حکم قفس داشت. فصل اول دنبال شجاعت و البته اگر واضحتر بگوییم، بیکله بودن ارن بود و دنبال زندگی سخت مثلث ارن-میکاسا-آرمین، و البته دستهای که در آن حضور داشتند. بیشتر یک مقدمه بود برای آشنا شدن با الفبای دنیای انیمه. مقدمهای بود برای آشنایی با اتمسفر هیجانانگیز و پر از انرژی و البته ترسناک «حمله به غولها». اما فصل دوم، کلا مسیر خود را عوض کرد و وارد یک جهان معمایی و رازآلود شد. اگر فصل اول برای خودش یک پا «جان ویک» و «جیمز باند» در دنیای انیمه بود، فصل دوم یک «وست ورلد» و «پرسون آف اینترست» انیمهای به شمار میرفت. یکی از دلایلی که در اپیزودهای اول فصل دوم به آن گیر داده بودند، همین جهان عجیب و غریب و پر از پیچیدگی بود. فلشبکهای متعدد و بازی با زمان در انیمه، تمرکز روی معماهای انیمه و حتی بدتر از آن، ریختن معماهای بیشتر روی میز، آن را برای بسیاری تند و تلخ کرده بود و زبان و گلوی بسیاری را زده بود (اگرچه این کار در جهانی مانند این انیمه، کاملا مناسب است و در اجرا هم بسیار موفق بود). اما جدای از همه این گفتهها، فصل سوم به خوبی تمام آن فاکتورها و اِلِمانها را ترکیب کرده است و از آنها یک فصل کاملا متعادل و با حد وسط، بیرون کشیده است. اکشن و دیوانگی، با معما و رازآلودگی به خوبی در یکدیگر بافته شدهاند و پارچهی خوشجنس و خوشرنگی به ما تحویل دادهاند. فصل سوم مانند چسب دوقلویی است که قلهای آن با یکدیگر ترکیب شدهاند و حالا آمادهی مصرفاند، یا شاید هم دوتا پیچ امینالدولهی حریص برای پیشرفت که مسیرشان یکی شده است و با هم و به کمک یکدیگر از یک ستون بالا میروند و رشد میکنند. طرفداران فصل دوم که هیچ، آنها انیمه را دوست خواهند داشت. اما طرفداران فصل اول که از فصل دوم زده شده بودند، میتوانند باری دیگر با آغوش باز، به استقبال این فصل بروند و از تماشای معماهای دیوانهوار، لذت ببرند.
نیمهی اول فصل سوم، یکی از شاعرانهترین آثاری است که میتوانید تماشا کنید. با وجود آنکه انیمه طوری رفتار میکند که گویا حتی خشنتر از گذشته شده است، اما باز هم به مخاطب خود میقبولاند که چقدر میتواند شاعر خوبی باشد و احساساتش را به زیبایی هرچه تمام بیرون بریزد. این شعر و شاعری از تیتراژهای نخستین و پایانی آغاز میشود؛ در تیتراژ اول، انیمه شخصیتها را در دوران کودکی و نوجوانی مقایسه میکند و آن شادی کودکانه که مرده است نمایش میدهد. آنها را سهتا دوست واقعی که کنار یکدیگر هستند نشان میدهد و دستی که بر روی تصاویر آنها و آسمان قرار گرفته است را، (احتمالا) به نماد رویاها و آرزوهایشان به تصویر میکشد که دیگر از بین رفتهاند و آرزوهایی جدید جای آنها را پر کردهاند. لنگه کفش میکاسا که روی زمین میافتد هم با وجود کلیشهای بودنش، برایمان لذتبخش جلوه میکند. تیتراژ پایانی هم که پر از کلاسیکها و کلیشههای شاعرانه است. اما این احساسات، ذره ذره به درون جریان اصلی انیمه هم نفوذ میکنند و با فهمیدن اسرار و گذشتهی شخصیتها است که میفهمیم چقدر آنها میتوانند محکم، یا شکننده باشند. چطور ممکن است مانند یک کوه بایستند، یا مانند کودکی کم سن و سال، زانو بزنند و زار زار گریه کنند.
فصل سوم «حمله به غولها» در نیمهی اول خودش خیلی محکم و استوار موفق میشود دل هر طرفدار و غیرطرفداری را به دست آورد و ثابت میکند دود از کنده بلند میشود. چه در مباحث سناریویی که به الهام از مانگا هستند و باید بابتشان از «هاجیمه ایسایاما»، خالق اصلی دنیای خشونتوار انیمه تشکر کنیم، چه در مباحث فنی مانند طراحی، صداگذاری و موسیقی که نشان میدهند یک محتوای درست و حسابی، دست آدمهای درست و حسابی افتاده است و آنها با کمک یکدیگر، این توانایی را دارند که از مانگا، چیزی فراتر از آن تولید کنند. باید بشینیم و صبر کنیم که با وجود تاخیر اعصابخردکنی که انیمه خورده است، نیمهی دوم آن چگونه میشود. فصل اول و دوم که هرچه جلوتر رفتند، دوستداشتنیتر و تودلبروتر شدند. فعلا که با یک نگاه، میگوییم نیمه دوم هم فوقالعاده است. اما با این حال، باز هم باید صبر کنیم و بشینیم تا ببینیم چه میشود.
شاید مقاله های دیگر وب سایت :را هم دوست داشته باشید