«اسب کهری میآید، سواری دارد که نامش مرگ است و دنیای مردگان به دنبال آن روانند» این نوشته بر سیاهی تصویر آشکار میگردد. جنگهای داخلی اسپانیا، سال ۱۳۹۳، که منجر به پیدایش رژیم دیکتاتوری فرانکو تا سال ۱۹۷۵ شد.
تصاویری رنگ و رو رفته از چریکهایی که به شکست و تبعید مجبور میشوند. از بکگراند تصویر «مانوئل آرتیگز» جلو میآید که سلاحش را تحویل بدهد، اما سرباز میزند، گویی که هنوز شکست را نپذیرفته است. فیلم از روی رمانی به قلم امریک پرسبرگر با نام اصلی «کشتن موش در روز یکشنبه» ساخته شد؛ که آشکارا عنوان کتاب اشاره به تم خیانت، خائن، و خیانتپیشه در بحبوحهی یک انقلاب سرنوشتساز دارد. و ورای جنبههای فردی و شخصی، جنبهای ملی و میهنی نیز پیدا میکند. فرد زینهمان از آن فیلمسازانی است، که واقعا عنوان سینماگر مولف به حق برازندهی اوست. در اسب کهر را بنگر، مانوئل آرتیگز، یکی از آن شخصیتهای سمج و کمالگرای زینهمان است، که در دیگر آثاراش به کرات تکرار میشوند. مانوئل با وجود آگاهی از فوت مادرش در بیمارستان و کمین سربازان ژنرال وینیولاس، و مرگ حتمیاش؛ به استقبال مرگ میرود.
تم کمالگرایی و اصولگرا بودن تا دم مرگ، دستمایهای است که در دیگر آثار زینهمان، به زیبایی و ظرافت نشان داده میشود. مثل کلانتر کین در «ماجرای نیمروز» که زمانی که اهالی شهر او را در برابر فرانک میلر و نوچههایش تنها میگذارند (با اشاراتی به مکارتیسم و لیست سیاه هالیوود) ذلت و گریز خفتبار از شهر را نمیپذیرد. میماند و بر مرام و اصولش پایبند میماند. یا سر توماس مور در « مردی برای تمام فصول» که با پادشاه وقت« هنری» کنار نمیآید و به ازدواج دوم او، و حکم طلاقش، رای مثبت نمیدهد. و حاضر میشود سربه تیغ گیوتین بسپارد. اما از اصولش ذرهای فروگذار نباشد. یا در فیلم «روز شغال» که ترور ژنرال دوگل افشا میشود، و ماموریت لو میرود؛ از او میخواهند که برگردد، ولی شغال برای کشتن ژنرال میرود.
این تم همچنان در فیلمهای دیگر زینهمان همچون «جولیا» و «داستان راهبه» تکرار میشود. شخصیتهایی که مرام و عقیده، و عزماشان، هستی و همه چیزشان است؛ و موجودیتاشان بسته به همین ایدئولوژیست. در سینمای زینهمان، دو نکته اهمیت اساسی دارد. نخست مسئلهی تصمیمگیری و انتخاب است، و اینکه قهرمانان او، خود مسیر زندگیاشان را تعیین میکنند، که میتوان آن را مرحلهی پیش از کنش خواند. وسپس، بررسی آنچه که پس از از این انتخاب، بر قهرمانان تنهای او میگذرد. چنانکه خود او عنوان کرد که به شلیک گلوله علاقهای ندارد و به جای آن میخواهد بداند که گلوله چرا شلیک شده و پس از شلیک چه عواقبی در بر داشته است. سینمای زینه مان، سینمای اختصار، و نهایت قصهگوییست. هنری که فقط از معدود کسانی برمیآید که هم بتواند قصه گوی خوبی باشد وهم هنرمندی طراز اول. کادرها اغلب ساده و ایستا هستند، بدون حرکت دوربین اضافه و ریخت و پاش میزانسن؛ چرا که در این میزانسنها قهرمان کانون همه چیز است.
فیلم با آمدن پاکو، پسر همرزم قدیمی مانوئل آغاز میشود. پسر بچهای که آمده است قهرمان منزوی و خلوت نشین، و فرورفته در پیلهی حرمان را دوباره از لاکش بیرون بکشد. مانوئل منفعل و بیتحرک روی تختش دراز کشیده و به اثاثه و لوازم اتاقش شبیه شده است. چاق و تنبل و غبار گرفته، بدون آرمانگرایی و لجاجت روزگار جوانی.
در فیلم نباید از شخصیتپردازی خوب ژنرال وینیولاس (با بازی آنتونی کویین) و عمر شریف گذشت. ژنرال وینیولاسی که حتی ابایی ندارد که به کلیسا برود و شمع روشن کند، و از خدا بخواهد که کمکش کند؛ که به این انتظار بیست ساله پایان بدهد و یاریش کند که بتواند مانوئل را گیر بیندازد. یا عمر شریف در نقش کشیشی اهل لورکا، که همزادگاه مانوئل است. کشیش این خطر را به جان میخرد که پیام و نامهی مادر محتضر مانوئل را بهش برساند. حین تماشای فیلم، حیرت میکنی که زینهمان چطور اینقدر استادانه و بدون لکنت قصه میگوید. آنگونه که باهاشان همراه میشوی و سرنوشتاشان برایت مهم و نفسگیر میشود. آنچنان که آرزو میکنی، ای کاش شخصیت شغال که در دنیای آنتاگونیستهاست زنده بماند و بتواند ژنرال دوگل را ترور کند. یا شخصیتی چون سر توماس مور، تا لحظهی آخر، به ما درس زندگی، اصول و تعهد میدهد. ساختن و پردازش شخصیت و قهرمان باور پذیر کار هر کسی نیست، اما زینهمان طوری قهرمانش را در دل ما جای میدهد، که حتی یک لحظه هم در حقانیت او شک نمیکنیم. در جهان زینهمان اصولگرایی و تعهد یعنی زندگی تا دم مرگ؛ اصولی که مانوئل را وا میدارد که به زادگاهش، سن مارتین در مرز اسپانیا برود، و لحظهای که با سلاحش ژنرال را نشانه رفته است، با نمایان شدن سر و کلهی کارلوس (همان موش، اشاره به خیانتکار بودنش، و لو دادن پدر پاکو) تصمیم میگیرد که آرزوی بیست سالهاش، و وعدهای را که به پاکو داده؛ بگذارد، و به جای کشتن ژنرال وینیولاس، موش خیانتکار را نفله کند. انتخابی که در قاموس مانوئل، خیانتپیشه را پستتر و مستحق برای مرگ میداند، تا ژنرال را که فقط یک دشمن قدیمی است.
پرده آخر فیلم، حکایت جاندار کارگردانی و پرداخت میزانسن است از زبان زینهمان، مانوئل و همرزم قدیمیاش به یاد گذشته مست میکنند، و آن نگاه حسرتبار و و پر از تمنای مانوئل به دخترک کافهچی، که حسی از فراق و از کف رفتن زمان دارد. و اینکه حالا دیگر همه چیز برای مانوئل در گذشته خلاصه شده است، و تنها دریغ و اسفی است که بر چهرهاش نقش میبندد. به بالای تپه میروند و تفنگ قدیمی و غبار گرفتهاش را از دل خاک بیرون میکشد، و برق چشماناش؛ گویی که دوباره متولد شده، مثل خونی دوباره در رگها، و نفسی دیگر که بتواند ماشه را بچکاند، و آخرین تصویر فیلم، (تصویر آخر ذهن مانوئل در لحظهی مرگ) رویارویی سهمناک مرگ و صدای دیگران نیست، که تصویر سرزندهی پاکو است که توپش را به هوا پرتاپ میکند. شیرین، مثل خوابی خوش، بدون اندوه و پشیمانی.
شاید مقاله های دیگر وب سایت :را هم دوست داشته باشید