وقتی کنسرو ماهی در جبهه حلال شد
سال ۱۳۶۰ در خط شیر بودیم. روحانی که با ما به خط آمده بود، به بچهها گفته بود: خوردن کنسرو ماهی حرام است! توجیهش این بود که ماهیهایی که با آن کنسرو درست میکنند، پولک ندارد و خوردنش اشکال شرعی دارد. هر وقت کنسرو ماهی میآوردند، بچههای تدارکات با فرغون کنسروها را به روستای سلیمانیه میبردند و با کنسروهای لوبیای برادران ارتشی معاوضه میکردند. فاصله ما با ارتشیها زیاد نبود.
یک شب با صفرعلی صفی در یکی از سنگرها نگهبان بودیم. صدای یک قوطی حلبی خالی که از سنگر یکی از آقایان روحانی بیرون افتاد، توجهمان را جلب کرد. قوطی کنسرو ماهی بود. وارد سنگر حاج آقا شدم و پرسیدم:حاج آقا، کنسرو ماهی حلال شد؟ خندید و گفت: برای شهرضاییها یواشکی حلال شد! به صفی گفتم: حالا که حاج آقا کنسرو ماهی را حلال کردند، باید یک فکر اساسی کنیم.
یک روز وقتی ماشین تغذیه از راه رسید، من و صفی به مسؤول تدارکات گفتیم کاری ندارید برایتان انجام بدهیم؟ مسؤول تدارکات گفت: چرا، بیزحمت این کنسرو ماهیها را ببرید مقر برادران ارتشی و با کنسرو لوبیا عوض کنید.
کنسروها را داخل فرغون گذاشتیم و حرکت کردیم. بین راه یواشکی سهمیه خودمان را داخل سنگرمان مخفی کردیم و بقیه کنسروها را بردیم با کنسرو لوبیا عوض کردیم. وقتی برگشتیم، کنسرو لوبیاها را تحویل تدارکات دادیم و گفتیم: ما سهم خودمان را برداشتیم، از این به بعد هر وقت خواستید کنسروها را عوض کنید به ما بگویید.
چند بار دیگر هم این اتفاق افتاد. طوری وانمود کردیم که بچهها فکر کنند داریم ایثار میکنیم. همیشه قبل از رفتن، سهم کنسرو خودمان را کنار میگذاشتیم و بقیه را میبردیم و تعویض میکردیم. ایثار بیش از حد ما سبب شد بچهها شک کنند. یک روز چند نفر از بچهها زاغ سیاه ما را چوب زده بودند. قضیه لو رفت. از آن روز به بعد خوردن کنسرو ماهی برای همه حلال شد!
گز من کجاست؟
یک بار ساعت سه نیمهشب باران آمد. برای شناسایی به سمت خطوط دشمن رفتیم. هوا خیلی سرد بود. نزدیک دشمن برای اینکه لباس غواصی راحت در تنمان برود با آب هور بدنمان را خیس کردیم. دو بلم را کنار هم گذاشتیم تا با تکیه بر لبه آنها آرام در آب برویم. نوبت من که شد دستم از لبه یکی از بلمها رها شد و در آب افتادم. بند دلم برید. کوچکترین صدایی منجر به لو رفتن معبری میشد که بچهها مدتها برای شناسایی آن تلاش کرده بودند. میترسیدم دشمن متوجه ما شود. اما عراقیها خواب بودند. در کنار همه سختیها زندگی جریان داشت.
شبی من و هادی اسماعیلی در مقر تاکتیکی بودیم. بچههای تدارکات برای دادن غذا به هر یک از ما یک گز آردی دادند. من سهم خودم را خوردم و سهم هادی را در صندوق خالی مهمات گذاشتم. بعد از شام هادی پرسید: چیزی ندادن با شام بخوریم؟ گفتم: یک گز دادند. چیزی نگفت و خوابیدیم. نیمه شب هادی بالای سرم آمد و گفت: حمید بلند شو بلند شو. بیدار شدم و گفتم: چی شده هادی؟ گفت: حمید، برو آب بزن به صورتت. حدس زدم که باید اتفاقی افتاده باشد. در سرما از سنگر بیرون رفتم. روی یونولیتها زانو زدم و آب هور را به صورتم پاشیدم.
برگشتم و گفتم: هادی، چی شده؟ گفت: بیداری؟ گفتم: آره. گفت: گز من کجاست؟ گفتم: چی؟ تکرار کرد: گز من کجاست؟ گفتم: من را از خواب بیدار کردی میگویی گزم کجاست؟ گفت: آره، الان دلم خواست گزم را بخورم. با ناراحتی گفتم: آنجا توی صندوق هست. گفت: حالا چته؟ چرا ناراحت میشوی؟ عصبانی برای چی میشوی؟ رفت، در صندوق را باز کرد، گز را برداشت، زیر نور فانوس آن را خورد و خوابید. من دیگر نتوانستم بخوابم. خواب از سرم پرید و حرصم گرفته بود.