سینماسینما، ندا قوسی
نقطه شروع و آغاز در شکل دهی و اطلاع رسانیِ یک اثر سینمایی، تاثیر غیرقابل انکاری در ایجاد انگیزه کردن برای مخاطب دارد. وقتی فیلم بدون پُرگویی و اشارات مستقیم از همان نخستین تصاویر، منظور نظر را به تماشاگر می رساند و حرف هایش را با ایجاز در مقدمه ای جذاب ارائه می دهد، لاجرم بیننده نیز اعتماد کرده، چشم می دوزد به صفحه جادویی تا حرف ها و پیام های گفته شده و نمایش داده شده را درک و فهم کند. اما متاسفانه، همیشه شروع خوب نشانه ادامه و پایان درست نیست.
در مورد فیلم «دو لکه ابر»، اینطور است که فیلم با یک شروع انقلابی و فوق العاده جذاب آغاز می شود؛ مردی که در حال جست و جو و «سرچ کردن» در مورد گمشدگان یا گمشده ای است. ناگهان تصاویری از گمشده های ۱۷ شهریور تا ۲۲ بهمنِ ۵۷، نمایش داده می شود و مخاطب به شوق می آید که «وای قرار است چه ببیند!» چراکه چنین شروعی بی گمان حرف های شگفتی از پی خود خواهد داشت، اما به چند دقیقه نمی کشد که شکل ماجرا تغییر می کند و زود دلسردکننده می شود.
کسری جوانی است که در تهرانِ مدرن امروزی(!) با یک پیکان قدیمی، درحال جست و جوی خواهر گمشده اش است. آن طرف داستان، مَروا خواهری است که از زندان بیرون آمده و برادرها به زور و ضرب و کتک و مرافعه، خواهرشان را به خواهری قبول ندارند. برادرِ مشتاق و جویای خواهر، با خواهری که پذیرفته نمی شود، در مسیر هم قرار می گیرند. این دو حرف های زیاد و دل پُری دارند، ولی مدام سکوت می کنند؛ وسط شهری دراندشت و بی دروپیکر، یکی خستگی ناپذیر به دنبال گمشده اش است و آن دیگری به دنبال راهی برای رفتن و کوچ کردن و از صفر شروع کردن. اینکه هیچ یک از این دو به هدف می رسند یا نه، مهم نیست، تنها قسمتی از تلاششان نمایش داده می شود و نحوه تصویر کردن این تلاش نیز بد نیست، چراکه سازنده فیلم (قبلتر هم نشان داده) بیش از آنکه داستان پرداز خوبی باشد، تصویرساز خوبی است.
مسیر قصه در روزهای کنونی می گذرد؛ دورانی که پیکان زیر پای کاراکتر اصلی فیلم دیگر نامتعارف است، ایامی که چندان کسی روزنامه نمی خواند که لا به لای صفحات آن، عکس گمشده ای را ببیند، روزگاری که حال جامعه آنقدر بد است که وقتی در مورد انقلاب و سال ۵۷ صحبت می شود، تماشاگر توامان خنده و غصه اش می گیرد! (خنده ای تلخ، که از گریه غم انگیزتر است.)
داستان و مسیر روایت فیلم، بازی دل نچسب و دور از باورِ دو کاراکتر اصلی در میان یک تهران بزرگ و بی دروپیکر، به یکدیگر چفت نمی شوند و متناسب هم نیستند، حتی آذر و منصور (با بازی آشا محرابی و نیما رئیسی)، دوستانِ قدیمی مروا و کسری، که کودکی و ایام مدرسه شان را پیش از انقلاب در مدرسه ای مختلط گذرانده اند و اکنون، هنوز عشق کودکی در دلشان زنده است، چندان به جا و مناسبِ این داستان مطرح نشده اند. ماجرای خانم آزیتا (با بازی شهین تسلیمی)، خواننده ای قدیمی که می خواهد به بوتیمار، بازیگر پیش از انقلاب، سر بزند، یا قضیه دختران فراری که مرد زمخت و دل ننشینی (با بازی کلیشه ای افشین سنگ چاپ)، آنها را این ور و آن ور می فرستد، هیچ کدام در فضای فیلم جا نمی افتند و تماشاگر را متقاعد نمی کنند.
کلا در مورد این فیلم، اینطور است که نقاط مثبت کنار نکات منفی قرار گرفته؛ یعنی تصویرسازی زیبا و موجز، در کنار بازی ها و کارگردانی نه چندان متناسب. تصویر و فضاسازی از شهری بزرگ که خانه های قدیمی و گاه ویرانِ آن در کنار آپارتمان ها و برج های لوکس قرار دارند، خرابه ها و دشت هایی خشک و بیرنگ و رو، مجاور شهری هستند که خیابان های شلوغ و پرترافیک و ازدحام، آدم ها و ماشین ها را در خود حل کرده. قطارها و ریل های کهنه و زنگ زده در اطراف همان شهری در آمدوشدند که آدم های پررنگ و لعاب در آن می آیند و می روند. همه این تصاویر ضد و نقیض، دیدنی و جذاب کنار هم قرار گرفته اند. اما بازی ها، هیچ چنگی به دل نمی زند. آنها شباهت چندانی به آدم هایی که مثلا زندگی برشان سخت گرفته، ندارند. گمشده هایی که پیدا می شوند یا نمی شوند، باورکردنی نیستند. و درنهایت آن پایان تکان دهنده و غم انگیز برای فیلمی که بیشتر آن در سکوت و بی حرفی می گذرد، متناسب به نظر نمی رسد. از این روست که تماشای فیلم «دو لکه ابر»، دو حس متفاوت و متناقض برای تماشاگرش ایجاد می کند؛ هم به وجد می آید از دیدن آن همه عکس و تصویر زیبا در کنار یکدیگر، هم حوصله اش سر می رود از آدم ها و حرف های نامتناسبشان کنار هم.
منبع: ماهنامه هنرو تجربه