فیلم سوسپیریا، محصول ۲۰۱۸ میلادی، به گمانم اثر قابلاحترام، پرداختشده و بهغایت جسورانهای است که با تمام کموکاستیها، نقایص و ضعفهای افسارگسیخته و رهاشدهای که دارد، در مقام مُقایسه با اثر کلاسیک سوسپیریای داریو آرجنتُو، بازهم آبرومند، تحسینبرانگیز و خُوشساخت ظاهرشده است و بدون اغراق و گزافهگویی بیهوده، باید صادقانه اعتراف نمایم که بازسازی سوسپیریا اثر لوکا گواداگنینو، ازلحاظ عناصر و مُؤلفههای هدفمند مُحتوایی، چنان بیشیلهوپیله و درعینحال مُوفّق و مُنسجم، آرایهپردازی و مفهومپردازی شده است که بهراحتی میتواند اثر شاخص سوسپیریای آرجنتُو را پُشت سر بگذارد و در برخی عناصر فُرمی ـ ساختاری نیز، چنان کمفُروغ، زواردررفته و بهغایت کلیشهای، قالببندی و پرداختشده است که همچون لاکپُشتی کُهنسال و بهغایت کُندرو و سُست، از عرصهی رقابت تنگاتنگ با اثر کلاسیک داریو آرجنتُو به شکل اعصابخُردکن و فرسایندهای، نهتنها یک گام بلکه چندین گام عقب میماند. درواقع برخلاف نُسخهی کلاسیک، فیلم بازسازیشدهی سوسپیریا، از حیث پرداخت فُرم ساختاری ـ بصری، چنان مُحافظهکارانه، مُحتاطانه و سنّتگرا عمل نموده است که تماشای کُنجکاوانهی آن، برای طرفداران جاهطلب و پروپاقُرص نُسخهی ساختارشکن اصلی، احتمالاً مأیوسانه و ناکامکُننده جلوه خواهد کرد.
سوسپیریا، درنتیجهی تب فراگیر و فلجکنندهای از موج خُروشان و بهغایت سهمگینی است که این روزها همچون ویروسی مُهلک و مُسری، به جان نحیف و ضعیف استودیوهای دلخستهی هالیوودی اُفتاده است و این موج، همانا بازسازی بیدروپیکر و بیرویه از آثار شاخص سینمای کلاسیک است و خُوشبختانه، نتیجهی کار هم تا به الآن ـ حداقل از دیدگاه و چشمانداز نظری من و بر اساس دو یا سه فیلمی که تماشا نمودهام ـ چندان نااُمیدکننده و مُفتضحانه نبوده است. چند وقت پیش، بازسازی فیلم پاپیون اثر مایکل نوئر را در نوشتاری مُختصر، موردبحث، بررسی و موشکافی قراردادم و گفتم که برخلاف انتقادهای نامُنصفانه و عیبجوییهای بیرحمانهای که از این فیلم شده است، پاپیون همانند اثر کلاسیک فرانکلین شافنر، فیلم خُوشساخت و قابل قبولی ازکاردرآمده و حتّی درزمینهی داستانپردازی و روایت مُحتوایی نظاممند، پیشرفتهای هرچند نامحسوسی نیز داشته است ولی این پیشرفتها، صرفاً در همین بخش مُتوقّف مانده و پاپیون مایکل نوئر، ازلحاظ فُرم بصری ـ موسیقایی، اندک مقداری مُتزلزل، عقیم و کلیشهای ظاهرشده است و مُتأسفانه نتوانسته است پُتانسیل و توانمندی بالقُوهی خود را در این بخش، به منصهی ظُهور برساند. من مُدتزمان طولانی است که در ژرفای تیرهوتار ذهنم، در حال پروراندن فرضیهای پُرپیچوخم و بهظاهر مُتفکّرانه هستم که این اواخر درنتیجهی تماشای بیحدومرز فیلمهای کلاسیک، مُعاصر و مخصوصاً آثار بازسازی، همچون آب طُغیانگر و بیکران پُشت یک سدّ فرسوده، به دیوارهی سُست و ناپیدای ذهن ناخُودآگاهم فشار میآورده است و سرانجام با تماشای سوسپیریای گواداگنینو، به ناگاه و بالاخره این دیوارهی ذهنی مُستهلکشده ازهمگسست و یکباره ازهمفروپاشید و این فرضیهی مورمورکننده که کورمالکورمال در حال تکاپو و تقلّا برای نشان دادن رُخسارهی خود بود، به شکل عُصیانگرانهای، آشکار شد و حداقل از دیدگاه منطقی خودم، مورد تأیید و تثبیت ضمنی واقع شد و پیشفرض بُنیادین من این است که اصولاً فیلمهای کلاسیک و مُعاصر ـ آثار قرن بیستم ـ درنتیجهی فُرم و ساختار پرداختشدهای که ارائه میدهند، در ذهن تماشاگر ماندگار میشوند و فیلمهای امروزی ـ آثار قرن بیست و یکم به بعد ـ بیشتر درزمینهی مُحتوا و روایت داستان مُوفق هستند و بر اساس قصّهپردازی و داستان مُنسجمی که ارائه میدهند، در ذهن بیننده حک میشوند. بله میدانم این فرضیه، شاید جنجالی، چالشبرانگیز و حتّی بهغایت عجیبوغریب و ناپُخته به نظر برسد و احتمالاً همانند نقد و بررسی پُرحاشیهی فیلم همه میدانند، مُخالفان قاطع و سرسختی هم پیدا کند اما لحظهای تأمّل و درنگ کنید تا شواهد و مُستندات خویش را ارائه دهم و دلایلم را برای شما بگویم و به شکل خوشبینانهای، اُمیدوار هستم شما نیز همانند من، قانع شده و به شکل تسخیرآمیزی، به این فرضیهی جادویی ایمان بیاورید و حتّی اگر استدلالها و حرفهای من نیز قانعکننده و اغواگرایانه نباشد، همینکه این موضوع تأمّلبرانگیز، بتواند سبب تفکّر و اندیشهی هرچند زودگذر شما شود، حقیقتاً برای من کافی است.
احتمالاً همهی شما، فیلم کلاسیک روزی روزگاری در غرب اثر ماندگار سرجیو لئونه را تماشا کردهاید، حالا که اسم این فیلم را ذکر نمودم، چه عُنصر یا مُؤلفهای از این فیلم در ذهنتان سایه انداخت؟ شک ندارم اولین چیزی که در ذهنتان نقش میبندد، موسیقی هارمونیکای فُوقالعادهی این فیلم است که انیو مُوریکونه به شکل سوزناک و تراژیکی آن را نواخته است و احتمالاً بعد از یادآوری این نوای مُضمحلکنندهی خوشالحان، ذهنتان آرامآرام به سمتوسوی کادربندی خوشفُرم تصویری این فیلم از بیابانهای لمیزرع، فضاسازی مالیخولیایی و کاراکترهای مرموز و عبوس آن میرود. در مورد فیلم کلاسیک پاپیون چطور؟ اگر مُنصف باشید، حتماً اعتراف خواهید نمود که موسیقی نوستالژیک و شُکوهمند جری گلدسمیت اولین چیزی است که در ذهنتان طنین میاندازد. در مورد فیلم بهیادماندنی استاکر اثر آندره تارکوفسکی نیز فقط باید سکوت نمود و صرفاً بهعُنوان توضیحی کوتاه در پاورقی، به کسانی که تا به الآن تنبلی، سُستی و اهمالکاری به خرج دادهاند و این فیلم را هنوز تماشا نکردهاند، باید بگویم که فُرصت بسی اندک است و استاکر، به گمانم حاوی یکی از بهترین کادربندیهای تصویری و سبکهای فیلمبرداری در تاریخ سینما است و حقیقتاً فُرم بصری هُنرمندانهی این فیلم به معنای واقعی کلمه، شاهکاری بلامُنازع و فراموشنشدنی جلوه مینماید و قاببندیهای بیحرکت دوربین از نماهای باز فضای آخرالزمانی و رُعبآور منطقهی مرموز، حقیقتاً نفسگیر، چشمنواز و بهغایت کمنظیر ازکاردرآمده است. رعایت ساختارمند این فُرم بصری ـ موسیقایی، در مورد فیلمهایی نظیر بلید رانر به کارگردانی ریدلی اسکات، درخشش اثر استنلی کوبریک و روزی روزگاری در آمریکا اثر سرجیو لئونه نیز، کاملاً صادق است و این فیلمها، آثار شُکوهمندی هستند که ازلحاظ سبک موسیقی هُنرمندانه، قاببندی تصویری پُرزرقوبرق و درعینحال بیآلایش و درنهایت تدوین حرفهای و مُنسجم، بسیار مجذوبکننده، زیباییشناسانه و برجسته مینمایند.
حالا به فیلمهای امروزی ـ آثار سال ۲۰۰۰ میلادی به بعد ـ بپردازیم. فیلمی مثل زندانیان اثر دنیس ویلنوو را به خاطر بیاورید. چه چیزی در مورد این فیلم، ذهنتان را درگیر و مشغُول مینماید؟ مُطمئناً موسیقی و سبک فیلمبرداری و یا هر مُؤلفهی فُرمی ـ ساختاری دیگر، نقش چندان قُدرتمندی در انگیختگی دراماتیک شالودهی ذهن شما ندارد و این مضمون و مُحتوای پرداختشدهی روایت است که بلافاصله در ذهنتان نقش میبندد. فیلم سرزمینی برای پیرمردها نیست اثر برادران کوئن نیز به همین منوال است. روایت پُرفرازونشیب و تودرتوی داستان بهقدری برجسته و نظاممند است که بر روی سایر مؤلفههای فُرمیک، سایه میاندازد و این موضوع در مورد فیلمهایی نظیر حرامزادههای لعنتی به کارگردانی کوئینتین تارانتینو، الماس خونین اثر ادوارد زوئیک و سکوت اثر مارتین اسکورسیزی نیز، کاملاً صادق است و انگار این عُنصر قصّهپردازی مطبوع، پرداختشده و میخکوبکنندهی این فیلمها است که چشمان بُهتزدهی تماشاگر را به خود خیره ساخته و ذهن او را مات و مبهوت میسازد. اکنون ضروری است به یک مسئلهی بُنیادین اشاره نمایم تا احتمال هرگونه سوءبرداشت، پیشداوری و خطای منطقی ـ شناختی از بین برود و این مسئله، این نکتهی مُهم است که قصد من از مطرح نمودن این موضوع که آثار کلاسیک و مُعاصر، ازلحاظ فُرمیک، بسیار شُکوهمند و برجسته مینمایند، بدین معنا نیست که این آثار قرن بیستمی، از فُقدان مُحتوای ساختارمند و حسابشده در رنج و عذاب هستند بلکه منظور من این است که ماندگاری و دلنشینی دراماتیک آثار این دورهی تاریخی، بیشتر در قالب ساختار ـ مخصوصاً فُرم بصری و موسیقایی ـ خودش را نشان میدهد وگرنه تمام فیلمهای کلاسیک و مُعاصری که در پاراگراف قبلی اسم بردم، همگی ازلحاظ مُحتوا و روایت داستان نیز، جز بهترینهای تاریخ سینما هستند و کارگردانان کلاسیک و مُعاصری نظیر سرجیو لئونه، آندره تارکوفسکی، دیوید لینچ و دیوید کراننبرگ، اتفاقاً از بهترین داستانپردازهای قرن بیستم محسوب شده که همین امروز، آثارشان از حیث مفهومپردازی مُحتوایی، نهتنها دستکمی از بهترینهای روز ندارد بلکه احتمالاً شاید بیرقیب و خطشکن نیز جلوه کنند و این مسئله، به نحوی دیگر در مورد آثار امروزی نیز صادق است. در میان آثار قرن بیست و یکم که من اینگونه استدلال نمودم که بیشتر بر پایهی مُحتوای داستانی، شناخته میشوند، به شکل اعجابانگیزی، فیلمهای فاخر و شاخصی وجود دارد که علاوه بر مُحتوای نظاممند و روایت مُسنجم، ازلحاظ پرداخت فُرمی ـ ساختاری نیز، انصافاً بیرقیب، خیرهکننده و ساختارشکن رُخ مینمایند که جزیرهی شاتر به کارگردانی مارتین اسکورسیزی، سرآغاز و میانستارهای اثر کریستوفر نُولان، مرثیهای برای یک رؤیا اثر دارن آرنوفسکی، داگویل و نیمفُومانیا و خانهای که جک ساخت اثر لارس وُنتریر و مرد پرندهای و از گور برخاستهی آلخاندرو ایناریتو از آن جمله هستند.
درنهایت باید بگویم که دیدگاه و رویکرد مفهومی من در مورد این فرضیهی چالشبرانگیز و خلقالساعه، یک قاعدهی اساسی و جهانشمول را در برمیگیرد و قبول دارم که مثل همهی قوانین جهان مادی، استثنائات زیادی ممکن است وجود داشته باشد ولی هدف نهایی من این است که تماشاگر را اندکی به تفکّر و تعمّق بیشتر دعوت نمایم تا این فرضیه را شخصاً مورد واکاوی و موشکافی تیزبینانه قرار دهد و از خود بپرسد که آیا واقعاً فیلمهای کلاسیک و امروزی، چنین تفاوت بُنیادینی را در ساختار و مُحتوا از خود نشان میدهند؟ و اصولاً چه عُنصر یا مُؤلفهای سبب این تمایز محوری شده است؟ خودم بهشخصه هنوز به پاسخی قانعکننده و قاطعانه دست پیدا نکردهام اما به گمانم فیلمهای کلاسیک و مُعاصر، چون برخاسته از شور، هیجان و غلیان مُتلاطم نوستالژیک هستند و به دلیل اینکه نوستالژی بیشتر خودش را در قالب فُرم ـ تصاویر، موسیقی، چشماندازهای بصری و گزارههای احساسگرایانهی اینچنینی ـ نشان میدهد بنابراین این فیلمها، بیشتر در قالب ساختاری که ارائه میدهند، در ذهن ماندگار میشوند ولو اینکه تراژیکیترین و دراماتیکترین مُحتوای مُمکن را نیز داشته باشند و به همین دلیل است که انسان همیشه به گذشتههای محوشده ـ نوستالژی ـ تمایل و گرایش جبرگرایانهای دارد؛ زیرا از دیدگاه تحریفشده و بهغایت سانتیمانتال و هیجانی بشر، گذشتهی رنگباختهی انسان، همیشه با زیبایی، زرقوبرق، دلانگیزی و بیغلوغشی مسحورکنندهای همراه بوده است و این جاذبههای بصری فریبنده و میانتُهی، هیچگاه به ذهن خطاکار و مُستهلکشدهی انسان اجازه نمیدهد که به این موضوع ژرف، مُتفکّرانه و عاقلانه بیندیشد که در بافتار مُحتوایی گذشتهی ازدسترفته، چقدر زندگی دُشوار، طاقتفرسا و همراه با مصائب جانکاه بوده است و برای همین است که ما انسانها، در اندیشهی خیالپردازانهی خاطرات دورودراز گذشته، همچون منجلاب باتلاقی، گیرکرده و اسیر ابدی شدهایم.
از این مباحث پُرپیچوخم بگذریم. فیلم سوسپیریای کلاسیک و نُسخهی بازسازیشدهی آن نیز از فُرمول و مُدل مفهومی که پیشتر به آن اشاره کردم، تبعیت مینمایند و درواقع هدف از این مُقدمهی مُفصّل و سرگیجهآور، پرداختن به چیستی و چرایی شالودهی بُنیادین تفاوت مُحتوایی ـ ساختاری فیلم کلاسیک سوسپیریا و نُسخهی بازآفرینی شدهی آن است که در ادامهی این نوشتار، به تفضیل در مورد هر دو اثر صحبت مینماییم. سوسپیریا، درواقع یک بازسازی پُرهزینه از نُسخهی کلاسیک محصول ۱۹۷۷ میلادی به کارگردانی داریو آرجنتُو ایتالیایی است. آرجنتُو، از چهرههای شناختهشدهی سبک سینمای وحشت مُدرن است و عموماً از او بهعُنوان یکی از بُنیانگذاران شاخص سبک جالو در تاریخ سینمای ایتالیا یاد میکنند. جالو، اصطلاحاً به معنای سینمای سادهسازی شده، کمعُمق و بهغایت سرگرمکننده و بیشیلهوپیله است که عمدتاً به فیلمهای ترسناک عامهپسند دورهی پس از جنگ جهانی دوم ایتالیا اشاره دارد و امروزه معنای این سبک، به شکل دراماتیکی در واژهی B-Movie یا درجهدو جلوهگر شده است و چنانچه مُطّلع هستید در ادبیات فعلی سینمای مُعاصر، اصطلاح B-Movie، به فیلمهایی گفته میشود که ازلحاظ داستانپردازی، شخصیتپردازی و سایر مؤلفههای مُحتوایی، آثاری میانتُهی، پیشپااُفتاده و بهغایت شلخته بوده که ازلحاظ درونمایهی مُحتوایی، جز خُشونت افسارگسیختهی مُضحک و اروتیک گاه بیپرده و فانتزی، چیزی برای عرضه نداشته باشند و البته اگر بخواهم مُنصفانه نگاه کنم، آثار B-Movie عموماً فیلمهای بیمغز و سرگرمکنندهی دلپذیری هستند که برای گذران اوقات فراغت، گزینههای مُحتمل و قابل قبولی محسوب میگردند. سوسپیریای کلاسیک نیز، حداقل ازلحاظ برخی مُؤلفهها و عناصر مُحتوایی ـ ساختاری، یک اثر کاملاً جالو ـ درجهدو ـ محسوب شده که تکتک عناصر روایی ـ مفهومی این سبک را موبهمو و باظرافت خیرهکننده و تحسینبرانگیزی رعایت کرده است و درواقع سوسپیریای آرجنتُو، فیلمی است که بهراحتی میتوان از آن، بهعُنوان نماد عینی و غایی سبک جالو یاد نمود امّا مُقایسهی منطقی ـ شناختی دو مفهوم جالو و B-Movie، نباید خوانندهی این نوشتار مُفصّل را دچار این خطا و اشتباه بُنیادین و نابخشودنی کند که سبک جالو، اساساً از فیلمهای بهدردنخور، کمارزش و هدررفتهای تشکیلشده است که ازلحاظ هُنر زیباییشناختی، چیزی برای عرضه ندارند بلکه اتفاقاً فیلمهای این ژانر در تاریخ سینمای کلاسیک، حداقل ازلحاظ فُرم، آثاری مُحترم و خوشساخت محسوب میشوند که بعدها با پُختگی بیشتر، پایهگذار سبک نُوین سینمای ترسناک/دلهرهآوری و تمام زیرشاخههای آن ـ نظیر اسلشر، وحشت روانشناختی، زامبیها و جنایی ـ شدند.
نُسخهی کلاسیک سوسپیریا، اثر جاهطلبانه، فاخر و شُکوهمندی است که عموماً در انجمنها و محافل هُنری سینما، از آن بهعنوان یکی از آثار کالت و شاخص تاریخ سینمای وحشت یاد میشود و البته بخش قابلتوجّهی از شُهرت نسخهی کلاسیک، به فُرم هُنرمندانهی بیمارگونه و درونمایهی ساختاری شگفتانگیز و کمنظیر آن بازمیگردد که هنوز هم که هنوز است بعد از گذشت بیش از چهل سال از تاریخ تولید آن، همچنان جنبهی زیباییشناختی جُنونآمیز و خلّاقانهی خودش را حفظ کرده و در این سالهای طولانی و مدید، رقیب چندان ساختارشکن و قُدرتمندی نیز پیدا نکرده است و برای یک فیلم احتمالاً ناشناخته، بهظاهر کُهنه و از چشم اُفتاده که گردوغبار گذشت بیرحم روزگار نیز روی آن نشسته است، چنین نتیجهگیری بُهتآوری، حقیقتاً شگرف و خیرهکننده مینماید و لوکا گواداگنینو، بهعُنوان کارگردان برجستهی نُسخهی بازسازی، حقیقتاً وظیفهی بسیار دُشوار، کمرشکن و طاقتفرسایی در بازآفرینی یکی از بهترین آثار تاریخ سینما را داشته است و حال باید به شکل دقیقتر و جُزئیتری ببینیم که نتیجهی نهایی چه چیزی ازکاردرآمده است و آیا بازسازی سوسپیریا، همانند نُسخهی اصلی و اصیل آن، شایسته و سزاوار لقب ساختارشکن و افتخارآفرین است و یا اینکه طبق معمول، همچنان با یک بازسازی شُستهورُفته و درعینحال کلیشهای مُواجهه هستیم که پایینتر از انتظارات ظاهرشده اما آنقدرها هم دربوداغان، کجوکوله و زواردررفته، ساختهوپرداخته نشده است که نتواند در این زمانهی وانفسا، گلیمش را بهتنهایی از آب گلآلود هالیوود بیرون بکشد و اندک مقداری، عرضاندام نماید.
نُکتهی اساسی که در مورد نُسخهی بازسازیشدهی سوسپیریا وجود دارد، این مسئله است که به گمانم ازلحاظ پرداخت نظاممند مُحتوای داستانی و مفهومپردازی روایت، اثری به تکامل رسیده، هوشمندانه و بهغایت شُستهورُفته و حسابشده است که در قالب روایتی ساختارمند و درعینحال پُرفرازونشیب و پُرپیچوخم، بهخوبی توانسته است بدون لُکنت زبان و پرتوپلاگویی رایج در میان آثار سینمایی، شخصیتها و کاراکترهای داستانیاش را به شکل هدفمندی مُعرفی کند و درنهایت باظرافت و پیچیدگی پرداختشده و با نتیجهگیری نسبتاً قابلقبول و ارضاکنندهای، روایت تیرهوتار داستان را به اتمام برساند و این وضعیت، دقیقاً در تضاد با نُسخهی کلاسیک سوسپیریا است و درواقع در نُقطهی مُقابل آن قرار میگیرد. نُسخهی کلاسیک، چنانچه پیشتر اشاره نمودم، اثر رُعبآور، جاهطلبانه و خلّاقانهای است که خودش را در قالب و ساختار فُرم بصری ـ موسیقایی نشان میدهد ولی مُتأسفانه ازلحاظ مُحتوا ـ فارغ از برخی نمادگراییها ـ، اثری بهغایت میانتُهی، دمدستی و بیرمق است. این نکوهش من لزوماً معنای جهانشمول ندارد و ایراد و نقص اساسی به شمار نمیرود بلکه درونمایهی سبک جالوی فیلم، چنین مفهومپردازی مُحتوایی کمعُمق و جمعوجوری را میطلبد و درواقع شُهرت فیلم سوسپیریای کلاسیک، به نورپردازی تهوّعآور، کادربندیهای سطحی و عجیبوغریب و سبک شورانگیز موسیقی گابلین آن بازمیگردد و در کنار این مزیّتهای بُنیادین، داستان پیشپااُفتاده و خُلاصهای نیز برای روایت دارد و به زبان سادهتر، نُسخهی کلاسیک سوسپیریا، اثری فُرمیک یا ساختاری محسوب میشود که بهخوبی توانسته است با استفاده از مُؤلفههای بصری ـ موسیقایی، نهتنها فضاسازی ترسناک، دلهُرهآور و بهغایت رازآلودی را از آکادمی رقص و کاراکترهای مالیخولیاییاش ارائه دهد بلکه این اتمسفر مخوف را تا انتهای داستان به شکل باثُباتی نیز حفظ نموده است و بخش تأسفبار قضیه اینجا است که در نُسخهی بازسازیشدهی سوسپیریا، فُرم کسلکننده و رنگورورفتهای را میبینیم که برخلاف نُسخهی کلاسیک، بسیار مُحتاطانه و کلیشهای، قالببندی شده است؛ درواقع دیگر نه از موسیقی تنشزای گابلین خبری هست و نه از کادربندیهای رُعبآور و نورپردازیهای تُندوتیز و این رویداد، حقیقتاً بخش تراژیک ماجرا است و این فُرم ساختارمند سنّتگرا، سبب شده است که اتمُسفر و فضاسازی فیلم، در القای باورپذیر و مورمورکنندهی یک مکان مرموز و ترسناک چندان مُوفق نباشد، هرچند که اصولاً خودم بهشخصه مُعتقدم عُنصر و مُؤلفهی وحشت روانشناختی در نُسخهی بازسازیشده، بهمراتب از نُسخهی کلاسیک، نظامیافتهتر و ملموستر ازکاردرآمده است ولی بههرحال به زبان سادهتر، آنچه در نُسخهی کلاسیک یک مزیّت اساسی و شگرف محسوب میشد، مُتأسفانه در نُسخهی جدید، تبدیل به نقطهی ضعف بُنیادین و پاشنهی آشیل فیلم شده است.
جریان روایت فیلم سوسپیریای گواداگنینو، با توجه به مُدّتزمان طولانی آن، که حدود یک ساعت از نُسخهی کلاسیک بیشتر است، قابلقبول و خُوشآهنگ ازکاردرآمده است و تقسیم ساختار روایت داستان، به شش اکت ـ فصل ـ و یک پایانبندی، سبب شده است که از یکسو، ریتم روایتی قصّه، نظم بهتر و سازمانیافتهتری پیدا کند و از سوی دیگر، شالودهی مُحتوایی ـ ساختاری فیلم، به یک رُمان تصویری مُفصّل و خُوشساخت شباهت بیشتری داشته باشد و به گمانم گواداگنینو، در مفهومپردازی روایت و ارائهی نظاممند قصّهای خوشفُرم و درعینحال شُستهورُفته، بسیار مُوفّق بوده است. اکنون لازم است از این موضوع فاصله گرفته و به مُحتوای قصّه بپردازیم. در مورد نُسخهی بازسازیشده سوسپیریا، مسئلهای که مطرح است، نُوآوری در بازآفرینی مُحتوای داستان و عدم وفاداری به نُسخهی کلاسیک است. درواقع قاطعانه میتوان چنین استنباط نمود که بیش از هفتاد درصد مُحتوای داستان، به نحو بُنیادینی تغییر کرده و صرفاً کلیّت داستانپردازی، اسامی شخصیتها و مکانها و برخی خُردهپیرنگهای داستانی از نُسخهی اصلی به نُسخهی بازسازیشده، مُنتقلشدهاند و در باقی موارد، با یک داستانپردازی مُبتکرانه، غیرقابلپیشبینی و درعینحال جذّاب و پُرجزئیاتی روبهرو هستیم که برخلاف روایت کمبضاعت، پژمُرده و بیشیلهوپیلهی نُسخهی کلاسیک، ازلحاظ مفهومپردازی قصّه، کاملاً پُرفرازونشیب، هوشمندانه و درعینحال مُنسجم و ساختارشکن عمل کرده است و این رویداد، مُهمترین برتری نُسخهی بازسازیشده است که توانسته است بر سایر مُشکلات و نقایص ساختاری فیلم، سایه بیندازد و نگاه مُثبت و خوشبینانهی تماشاگر را تا به انتهای روایت داستان و پایان فیلم با خود به همراه داشته باشد. همچنین برخلاف پایانبندی جمعوجور و شُستهورُفتهی نُسخهی کلاسیک، در سوسپیریای گواداگنینو، با یک پایانبندی بسیار مُبهم، گیجکننده و بیشازحد سورئال مُواجهه هستیم که برای تماشاگران مُمکن است نامفهوم و عجیب جلوه کند اما اندک مقداری تفکّر و تعمّق و تماشای مُجدد فیلم، میتواند لایههای زیرین این پایانبندی را برای تماشاگر بُگشاید و معنای نهفتهی پنهان در بستر روایت داستان را برای او سادهسازی و آشکار نماید و به گمانم تنها نُقطهی شگفتی و بُهت حیرتانگیز سوسپیریای بازسازیشده ازلحاظ فُرم ساختاری، پایانبندی مالیخولیایی، سورئالیستی و بهغایت دیوانهوار و افسارگسیختهی آن است که از ترکیب خیرهکننده و آمیختگی روانپریشانه و جُنونآمیز عناصُر و مُؤلفههای نورپردازی بصری قرمز، رقصهای عجیبوغریب، صحنهآرایی و دکوپاژ خوفناک، کاراکترهای اهریمنی، استفادهی نامُتعارف از خُشونت تهوّعآور بیقیدوبند، موسیقی مُلایم و دلخستهی تام یُورک و همچنین گرهگشایی غیرمُنتظره از ابهامات روایت، پدید آمده است که در عین خلاقیّت بیمارگونه و ساختارشکنی بیحدومرز، میتواند ادای دینی خالصانهای به نُسخهی کلاسیک داریو آرجنتُو نیز باشد.
درنهایت اینکه نُسخهی بازسازیشدهی سوسپیریا، اثری شُکوهمند و خُوشساخت و ازلحاظ مُؤلفههای زیباییشناختی، فیلمی بهغایت هُنرمندانه و ارزشمند است. هرچند ریسک مالی این بازسازی جواب نداد و سوسپیریای گواداگنینو در گیشهی بیرحم و کرختکنندهی سینما، با شکست دردناک و سنگینی روبهرو شد اما به گمانم سنجش شایستگی یک فیلم با سودآوری مالی آن، امری مُضحک، نابخشودنی و بهغایت نامُنصفانه و بیرحمانه است و آنچه یک اثر بیهُویّت سینمایی را به شاهکار سینمایی بیبدیل و فاخری تبدیل میکند، روایت هدفمند مفهومپردازی مُحتوایی در کنار ساختار نظاممندی است که ارکان فیلم را مُحکم، مُنسجم و باثُبات کنار یکدیگر، نگه میدارد و همهی اینها، عناصُری است که کمابیش در نُسخهی بازسازیشدهی سوسپیریا نیز مُشاهده میشود و هرچند این بازسازی، ازلحاظ فُرم ساختاری، اندک مقداری دستبهعصا و مُتزلزل عمل کرده است اما بدون اندک لحظهای تردید، بهقدری جذّاب و چشمنواز، ساختهوپرداخته شده است که بتواند سری تو سرها دربیاورد و تماشاگر شگفتزده را انگشتبهدهان باقی بگذارد و از ترکیب بازیگران طراز اول هالیوود، موسیقی تام یُورک افسانهای و کارگردانی قوی لوکا گواداگنینو، معجون لذیذ، خُوشترکیب و فریبندهای ازکاردرآمده است که مُطمئن هستم کمتر کسی حاضر است بیخیال سر کشیدن آن شود؛ بنابراین، بهتر است کلام را خُلاصه و کوتاه نمایم و بگویم که بازسازی سوسپیریا، فیلمی فُوقالعاده و نمایش سرگرمکننده و درعینحال فاخر و ساختارمندی است که مُتأسفانه بازهم مثل بیشتر آثار هُنری ارزشمند امروزی، در لابهلای جریان خُزعبلاتسازی سینمای در حال زوال هالیوود گموگور و مدفونشده است و این موضوع همانند معنای افسردهوار سوسپیریا، نمایانگر یک افسوس بیپایان و تراژدی ابدی جانفرسا و غمافزایی است که قلبها را از بیرون، همچون سنگی گران بر سینه، دردمندانه میفشارد و ذهنها را از ژرفای نهان، همچون تیغی بُرنده، مُستأصلانه میخراشد و درنهایت اینکه انسان مغموم را در تلخی زهرآگین بیانتهایی، آرامآرام میمیراند.
شاید مقاله های دیگر وب سایت روژان :را هم دوست داشته باشید