فیلم همه می‌دانند، یک طبل میان‌تُهی زواردررفته و به‌غایت کُهنه و مُستهلک‌شده است. شاید این جُمله‌ی بُهت‌آور و شُوکه‌کننده در ابتدای این نوشتار صریح و رُعب‌آور، به‌مثابه‌ی پُتک فولادی سهمگینی به ذهن سردرگم خواننده‌ی کُنجکاو فُرود آید اما درنهایت قساوت، سخت‌گیری و اعتراض مُتفکّرانه‌ای، باید بگویم که این جُمله‌ی عتاب‌آلود و عُصیانگرانه، ‌همه‌ی ماجرا نیست و طوفان ویرانگر و فرساینده‌ی واقعی هنوز درراه است. همه می‌دانند، اثر کسل‌کننده، کم‌فُروغ و درعین‌حال بی‌رمق و ناپایداری است که سروصدای گوش‌خراش و هیاهُوی کرکننده‌ی تبلیغاتی آن، بیش از آن‌که نمایانگر استعدادها، مواهب و توانمندی‌های شگرف عناصر و مُؤلفه‌هایی مُحتوایی ـ ساختاری مُنسجم و نظام‌مند فیلم باشد، اثری است که بیشتر تحت تأثیر شُهرت و شناخته‌شُدگی مُزمن کارگردان شاخص و توانمند آن بر سر زبان‌ها و بُلندگوهای مُجیزگوی رسانه‌ای اُفتاده است و پُروپاگاندای تبلیغاتی، تماشاگران ازخودبی‌خود شده‌ی در کف و خون غلتیده و مُنتقدان عنان از کف داده‌ی انگشت‌به‌دهان مانده، در گسترش هایپ و ذوق‌زدگی رسانه‌ای ناشی از اکران این فیلم رنگ‌ورورفته و دل‌خسته، نقش بسیار پُرفُروغ و تأثیرگذاری داشته‌اند. به زبان ساده‌تر فیلم همه می‌دانند، بیش از آن‌که نان‌وآب بازوی خود را بخورد، بیشتر درنتیجه‌ی اسم‌ورسم کارگردان و آوازه‌ی بازیگران شایسته و برجسته‌اش، سری توی سرها درآورده است و برای فیلمی که اصغر فرهادی به‌عنوان یک فیلم‌ساز شاخص صاحب سبک و برنده‌ی دو جایزه‌ی اُسکار، پُشت دوربین کارگردانی و مفهوم‌پردازی روایت داستانی آن نشسته است، چنین نتیجه‌گیری به‌غایت دردناک، تکان‌دهنده و تحقیرآمیزی، یک مُصیبت تراژیک به‌تمام‌معنا است.

درواقع، همه می‌دانند فیلم پژمُرده و رنگ‌باخته‌ای است که اگر اسم پُرطمطراق و درخشان اصغر فرهادی از تیتراژ آن حذف شود، احتمالاً همانند ده‌ها و صدها فیلمی که هرساله در گمنامی محزون و سکوت سرد بُغض‌آلودی، لنگان‌لنگان می‌آیند، غریبانه و دل‌تنگ اکران می‌شوند و درنهایت کورمال‌کورمال ناپدید می‌گردند، در لابه‌لای بلاک‌باسترهای بی‌مغز و خُوش‌خط‌وخال هالیوودی و آثار شاخص هُنرمندانه‌ی دیگر، گُم‌وگور و مدفون می‌شد و البته این سرنوشت غم‌انگیز و به‌غایت مالیخولیایی، با خُوش‌شانسی وصف‌ناشدنی برای آخرین ساخته‌ی احتمالاً عقیم اصغر فرهادی روی نداده است و طبق معمول، نورافکن‌های زیادی روی آن مُتمرکّز شده و تحسین‌ها و تمجیدهای فراوانی نثار آن گشته است امّا به‌هرحال همه می‌دانند، برای کارگردانی با چنین پیشینه و سابقه‌ی شُکوهمندی، بیش از آن‌که یک سرافرازی مغرورانه و افتخارآفرینی مُجدد باشد، بیشتر به اشتباه و لغزشی مورمورکننده و غیرقابل‌بخشش در لبه‌ی پرتگاهی صعب‌العُبور و ژرف شباهت دارد.

فیلم همه می‌دانند، برخلاف اعتراض و نکوهش بی‌رحمانه و شاید مُتکبّرانه‌ای که در ابتدای این نوشتار علیه آن رواداشتم، آن‌قدرها هم اثر سُست، شلخته و بی‌دروپیکری محسوب نمی‌شود و اگر بخواهم مُنصفانه و البته واقع‌بینانه و اندیشناک به این قضیه‌ی پُرپیچ‌وخم نگاه کنم، باید بگویم که فیلم همه می‌دانند، می‌توانست در زُمره‌ی فیلم‌های خُوش‌ساخت، ساختارمند و برجسته‌ی چند سال اخیر قرار بگیرد اما به شرطی که هیچ‌گاه اسم اصغر فرهادی بر تارک و پیشانی کم‌بضاعت، مُتزلزل و ازهم‌گُسسته‌ی آن حک نمی‌شُد و قرارگیری نام یک کارگردان معمولی و حتی ناشناخته به‌جای اصغر فرهادی، شاید مسیر این نوشتار حُزن‌انگیز و دراماتیک را به شکل مُعجزه‌وار و باورنکردنی عوض می‌نمود و احتمالاً اکنون من به‌جای این حجم پُف‌کرده از سرزنش، ملامت، غُر زدن و البته تُندروی کسالت‌بار، به شکل هیستریک و افسارگُسیخته‌ای در حال ستایش، تحسین و تمجید بی‌وقفه‌ی یکی از شاهکارهای ۲۰۱۸ میلادی به نام همه می‌دانند، بودم و اگر بخواهم منظورم را دقیق‌تر و صریح‌تر برسانم باید بگویم که مُشکل اساسی و بُنیادین این فیلم بخت‌برگشته، فارغ از برخی نقایص، ایرادات و ضعف‌های مُحتوایی ـ ساختاری، بیشتر به توقعات مُتورّم، پیش‌داوری‌های خُوش‌بینانه و انتظارات بادکرده‌ی ناشی از نام و آوازه‌ی فراگیر اصغر فرهادی بازمی‌گردد و ترکیدن و ازهم‌پاشیدن غم‌افزا و بُهت‌آور این طبل میان‌تُهی مُضمحل، یک‌باره تماشاگر مُسامحه‌کار را از خواب غفلت احمقانه و خوش‌بینی سبک‌سرانه بیرون می‌آورد و به شکل تراژیکی، سبب کُن‌فیکون شدن دیدگاه و چشم‌انداز اُمیدوارانه‌ی او نسبت به فیلم می‌شود و همچون مرگ و محو تدریجی یک رؤیای خوشایند و دل‌پذیر، تمام آمال و آرزوهای دراماتیک او را بر باد فنا و نابودی افسرده‌واری می‌دهد.

اجازه بدهید که دقیق‌تر، مصداقی‌تر و البته مُلایم‌تر وارد بحث و بررسی موشکافانه‌ی فیلم همه می‌دانند بشوم. من همیشه از اصغر فرهادی به‌عُنوان کارگردانی باهوش و خُوش‌فکر یادکرده‌ام که در فیلم‌های اندیشمندانه‌اش، با زندانی کردن ذهن پریشان، سردرگم و سرگردان مُخاطب در هزارتویی بی‌پایان و بی‌سرانجام و بازی کردن با اعصاب و روان مُستهلک‌شده‌ی او در قالب درام‌هایی مُلتهب و تشنّج‌زا، توانسته است نبض تپنده‌ی تماشاگر مغموم و درمانده را در دست بگیرد و حسابی او را درگیر روایت داستانی پُرفرازونشیب خود بکند و این فرآیند، توانمندی به‌غایت ژرف، کم‌نظیر و زیرکانه‌ای است که قاطعانه و صادقانه، باید اعتراف نمایم که کم‌تر کارگردانی، این‌گونه کاردان و با درایت، می‌تواند فُرم ساختاری ـ مُحتوایی قصّه‌ی خود را پیش ببرد و ازاین‌جهت من همیشه تحسین‌کننده و ستاینده‌ی آثار مُمتاز و شُکوهمند اصغر فرهادی بوده‌ام و چنین مُعتقد هستم که فرهادی یکی از اساتید بی‌همتا، قهّار و شاخص درزمینه‌ی تعلیق، تنش‌آفرینی و ابهام‌افکنی در آثار سینمایی امروزی است و درام‌های ساده و درعین‌حال مُنسجم و بی‌شیله‌وپیله‌ی او که با روایتی خُوش‌آهنگ و به‌غایت شُسته‌ورُفته همراه شده است، در شالوده‌ی مفهومی خود، تعلیقی فرساینده، خُردکننده و به‌غایت مُستهلک‌کننده دارد که سبب می‌گردد همچون موریانه‌ای رنج‌آور و موذی به جان تماشاگر بخت‌برگشته و نحیف بیُفتد و حسابی او را از ژرفای درون بپوساند و این همان نقطه‌ی بُرش بُنیادینی است که فُقدان استراتژیک آن در فیلم همه می‌دانند، حسابی نظم، تصوّرات و باورهای کلیشه‌ای مرسوم و جااُفتاده از اصغر فرهادی را به‌هم‌ریخته است و سبب شده است که همه می‌دانند، به‌عنوان اثری از اصغر فرهادی از بلندای شُکوه و افتخار به اعماق مخوف و مرگبار دره‌ی تباهی و نیستی سقوط کند.

فیلم همه می‌دانند، با ریتم روایتی بسیار خوب و هدفمند و درعین‌حال وسوسه‌انگیز و سرشار از حس مورمورکننده‌ی تنش و تعلیق زیرپوستی آغاز می‌شود و به نظرم ازلحاظ مُقدّمه‌چینی و مفهوم‌پردازی برای بسترسازی شیوه‌ی روایت قصّه، فیلم همه می‌دانند به‌راحتی می‌تواند در صدر آثار فرهادی قرار بگیرد ولی مُتأسفانه و شوربختانه این وضعیت فُوق‌العاده، خیره‌کننده و پرداخت‌شده، ادامه نمی‌یابد و کم‌کم جریان روایت در میانه‌ی فیلم، از تب‌وتاب می‌اُفتد و همچون دونده‌ی یک مُسابقه‌ی دوومیدانی که آغاز طوفانی در ابتدای رقابت داشته است به ناگاه در میانه‌ی این مسیر پُرپیچ‌وخم، نفس کم آورده و از رمق می‌اُفتد و از آن بدتر این‌که در پایان‌بندی فیلم، رسماً همه‌چیز مُستأصل و ازهم‌پاشیده به نظر می‌رسد و روایت بی‌حال و ازپادرآمده‌ی فیلم، در کسل‌کننده‌ترین و خسته‌کننده‌ترین وضعیت ممکن قرار می‌گیرد و این یعنی دونده‌ی باانگیزه و مُشتاق قصّه‌ی ما، هنوز به خط پایان نرسیده از شدت خستگی و فرسودگی پخش زمین شده و تمام آرزوها و اهدافش نیز در کسری از ثانیه باد هوا می‌شود و باید بگویم که صرفاً نقش‌آفرینی جذّاب، چشم‌نواز و درعین‌حال محشر بازیگران فیلم ـ به‌خصوص خاویر باردم و پنه‌لوپه کروز ـ است که این ضعف ساختاری ـ مُحتوایی فیلم را تا حد زیادی می‌پوشاند و باعث می‌گردد که جریان سکته‌دار و ناموزون روایت، آن‌قدرها هم کسالت‌بار و خواب‌آور جلوه نکند وگرنه شیوه روایت داستان، از مدت‌ها قبل به کُمای بی‌بازگشتی فرورفته است و درواقع حرف و کلامی برای گفتن ندارد.

«این پاراگراف حاوی اسپویل بخشی از روایت داستان است»

مُشکل اساسی و بُغرنج فیلم همه می‌دانند، در این نُکته‌ی محوری نهُفته است که شیوه‌ی مفهوم‌پردازی روایت و ابهام‌آفرینی فرآیند قصّه، به‌گونه‌ای در طول پرداخت پُرفرازونشیب داستان پیش می‌رود که انتظارات عجیب‌وغریب و البته واقع‌بینانه‌ای را در تماشاگر مُتفکّر ایجاد می‌کند. ماجرای رُبوده شدن غیرمُنتظره‌ی دخترک و گروگان‌گیری او توسط افرادی ناشناس، چنان بُنیان تاروپود و شالوده‌ی مُحتوایی فیلم را تحت تأثیر قرار می‌دهد که انگار قرار است درنهایت با آتش‌بازی فرساینده، هُولناک و درعین‌حال بُهت‌آوری همه‌چیز در ادامه‌ی داستان، ختم به خیر ـ یا ختم به شر ـ شود و همه‌ی ما، کورمال‌کورمال و کُنجکاوانه به دنبال آن راه می‌اُفتیم که ببینیم و مُتوجه شویم که حقیقتاً کُدام کاراکتر ـ احتمالاً اصلی و شناخته‌شده ـ در این موضوع نقش دارد اما پایان‌بندی تراژیک فیلم، همان نقطه‌ی مُضمحل‌کننده‌ی به‌غایت مُضحکی است که ناگهان به شکل غیرقابل‌بخششی ورق برمی‌گردد و فنر به‌غایت فشرده‌شده‌ی روایت داستان، به شکل دیوانه‌واری رها می‌شود اما هیچ جهش و خیزش کوبنده‌ای روی نمی‌دهد و کاخ بی‌انتهای فانتزی‌ها، انتظارات و توقعات انباشته‌شده‌ی تماشاگر به شکل تایتانیک‌واری یک‌باره ازهم‌می‌گسلد و فرومی‌ریزد و وقتی تماشاگر بُهت‌زده مُتوجه می‌شود که آدم‌رُبایی توسط همسر خواهرزاده‌ی لورا ـ پنه‌لوپه کروز ـ صورت گرفته است، انگار یک سطل آب یخ مُنجمدکننده بر سروصورت او ریخته‌اند. من مسئله‌ای با ماهیّت رُبایندگان و کاراکترهای نچسب و مُقوایی آن ندارم بلکه مُشکل و غرض اصلی من با جریان کج‌وکوله‌ی روایت قصّه است که هیچ‌گاه در طول داستان‌پردازی مُعمّاگونه‌ی خود، وعده‌ووعید چنین موضوعی را نداده و اتفاقاً پیچش‌ها، فرازوفُرود‌ها و پرداخت‌های پُرتعلیق و هُوشمندانه‌ی روایت مضمون، به‌گونه‌ای ظاهرسازی و وانمود می‌کرده‌اند که انگار یکی از کاراکترهای اصلی و محوری قصّه ـ مثل پاکو یا آلخاندرو ـ در چنین کاری نقش داشته‌اند نه یک کاراکتر بی‌اهمیّت و دست‌دوم که اصولاً در اکثریت لحظات و ثانیه‌های فیلم، غایب و گم‌گشته است و این رویداد نابخشودنی و اعصاب‌خُردکن را دیگر نمی‌توان به‌عنوان مزیّت و امتیاز محسوب کرد و آن را خاصیّت غیرقابل‌پیش‌بینی و شُوکه‌کنندگی روایت داستان نام گذاشت بلکه این اتفاق مسخره، خرابکاری مُزمن به‌غایت مُشمئزکننده‌ای است که بیشتر به عوام‌فریبی، احمق‌پنداری، معطل نگه‌داشتن و بازی کردن مذبوحانه با ذهن تماشاگر شباهت دارد و فقط لازم است برای درک و فهم بهتر و عمیق‌تر این موضوع، سکانس افشاء شدن ماهیّت مُتجاوز در فیلم فروشنده را با سکانس برملا شدن ماهیّت آدم‌رُباها در فیلم همه می‌دانند، کنار یکدیگر قرار داده و مُتفکّرانه مُقایسه کنید تا مُتوجه شوید که فقدان پرداخت کافی کاراکترها، زمان‌بندی نامناسب برای گره‌گشایی از تعلیق خُردکننده و همچنین عدم استفاده‌ی به‌جا از عُنصر تنش مُحتوایی، چگونه می‌تواند پُتانسیل و توان بالقوه‌ی یک فیلم ساختارمند را به هدر بدهد.

برخلاف ضعف‌های مُحتوایی و ساختاری که اشاراتی هرچند گذرا به آن داشتم، فیلم همه می‌دانند، ازلحاظ نقش‌آفرینی نظام‌مند بازیگران، فُوق‌العاده، بی‌کم‌وکاست و واقع‌گرایانه است. به زبان ساده‌تر، اگر این‌گونه احساس می‌کنید که فیلم همه می‌دانند، یک شاهکار تمام‌عیار ابدی و درام خوش‌ساخت و جذّاب دیگری از اصغر فرهادی است و من ـ به‌عُنوان نویسنده‌ی این نوشتار ـ به شکل مُغرضانه و تهوّع‌آوری در حال پرت‌وپلاگویی و نفرت‌پراکنی هستم، به خاطر آن است که نمایش اُستادانه‌ی بازیگران چنان چشم‌نواز، خیره‌کننده و ملموس ازکاردرآمده است که احتمالاً تحت تأثیر نمایش هیجانی و شگفت‌انگیز آن‌ها قرارگرفته‌اید و همین هُنرنمایی‌های شگرف، سبب شده است که احتمالاً سایر مُشکلات و ایرادات فیلم را نادیده بگیرید و بی‌صبرانه و مُشتاقانه باید چنین بگویم که خاویر باردم، یکی از بهترین بازی‌های خود در چند سال اخیر را در این فیلم به نمایش گذاشته است و بدون شک، یک دیدگاه مُنصفانه و صادقانه، باید بر این موضوع اندیشمندانه اُستوار باشد که کم‌ترین استحقاق و شایستگی باردم، کاندید شدن او برای اُسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد است و حتّی ریکاردو دارین باوجوداینکه در نیمی از فیلم غایب و در سایه است، در نیمه‌ی دوم حضوری درخشان و پُرفروغ دارد و به‌خوبی توانسته است از پس نقش پدری مُستأصل، درمانده و سردرگم بربیاید و بازی پنه‌لوپه کروز هم در یک‌کلام باورپذیر و عالی است، هرچند اندک مقداری مُبالغه و سانتی‌مانتالیسم در ماهیّت عاطفی ـ هیجانی کاراکتر او مشاهده می‌شود اما آن‌قدری بُغرنج و آزاردهنده نیست که سبب مصنوعی و تظاهرمآبانه شدن ابعاد روایی ـ مفهومی کاراکتر او شود. درنهایت این‌که پایان‌بندی فیلم، فارغ از مُشکلات و مباحث ذکرشده در طول این نقد و بررسی، کاملاً احساس‌گرایانه، دراماتیک و درعین‌حال مالیخولیایی است و تأثیر و تجلّی هرچند کم‌فُروغ و رنگ‌پریده‌ای از هُنر و جادوی مسحورکننده‌ی اصغر فرهادی، در بطن غم‌افزای آن احساس می‌شود و سکانس پایانی فیلم که مُشتمل بر میدان خلوت و سوت‌وکور شهر که دو کارگر شهرداری در حال شُست‌وشوی آن هستند، به نظرم یک گرته‌برداری زیرکانه و تأمّل‌برانگیز از پایان‌بندی فیلم فروشنده و به‌نوعی ارجاع به آن است، هرچند برخلاف پایان‌بندی فروشنده که عماد ـ شهاب حسینی ـ چراغ را خاموش می‌کند و اتاق سوت‌وکور را با دو صندلی رودرروی خالی ـ که نماد گفت‌وگو و منطق است ـ تنها می‌گذارد، در این فیلم، زن و مرد می‌نشینند تا حرف‌های مُهمی بزنند و این ایده‌ی کم‌نظیر و بکر، از تیزهوشی وصف‌ناشدنی اصغر فرهادی و درایت هُوشمندانه‌ی او حکایت می‌کند.

درنهایت این‌که فیلم همه می‌دانند، اثر عجیب‌وغریب، ژولیده‌وار و به‌غایت روان‌نژندی است که در کنار زیبایی‌ها و جذابیّت‌های تحسین‌برانگیز و مُتفکّرانه‌اش، اندک مقداری کُهنه، فرسوده و مُضمحل به نظر می‌رسد. درواقع همه می‌دانند، مثل یک دیگ تنوری دربسته مملو از غذایی خُوش‌عطر، خُوشمزه و خُوش‌خوراک است که وقتی از فاصله‌ای بسیار دور به آن نگاه می‌کنید و عطروطعم مست‌کننده‌اش را احساس می‌کنید، به شکل دژاووگونه‌ای ـ آشناپندارانه‌ای ـ به یاد سایر دست‌پُخت‌های لذیذ آشپز ـ اصغر فرهادی ـ می‌اُفتید اما وقتی نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شوید و در دیگ را برمی‌دارید و مُحتویات خوش‌قیافه‌ی درونش را مزّه می‌کنید، تازه مُتوجه می‌شوید که این غذا، همان طعم مطبوع و خُوشایند همیشگی را نمی‌دهد و به شکل اعصاب‌خُردکن و مأیوسانه‌ای، ناپخُته و حتّی بی‌نمک نیز به نظر می‌رسد و از شما می‌پُرسم که اولین فرضیه و احتمالی که در ذهنتان شکل می‌گیرد، چیست؟ مطمئناً اولین پیش‌فرض شما این نیست که آشپز، فردی دست‌وپابسته، نادان و غیرحرفه‌ای است زیرا قبلاً مهارت و تخصّص فُوق‌العاده‌ی او در آشپزی برای شما اثبات‌شده است و بنابراین به‌احتمال خیلی زیاد، اولین و قاطع‌ترین فرضیه‌ی شما این است که احتمالاً آشپز بیمار بوده و یا این دفعه حال و حوصله‌ی چندانی برای پُخت‌وپز نداشته است و یا شاید اصلاً در کم‌وزیاد اضافه کردن ادویه‌ها، اندکی بی‌احتیاطی و بی‌مُبالاتی به خرج داده است که نتیجه‌ی نهایی، چنین آش شُله‌قلمکار نامطبوع و بدمزه‌ای ازکاردرآمده است و بنابراین اصغر فرهادی، کارگردانی شایسته، شاخص و برجسته است که هیچ‌گاه ارزش‌ها و توانمندی‌هایش با چنین نوشتارهای تُندوتیز و البته فیلم‌های ضعیف و شلخته‌ای مثل همه می‌دانند به زیر سؤال نمی‌رود. همچنان که اعتبار و سابقه‌ی شُکوهمند کریستوفر نولان با ساخت فیلم نسبتاً ضعیف و ناکارآمدی مثل دانکرک هیچ‌گاه به زیر سُؤال نرفت و فقط این پُرسش بُنیادین و ژرف همچنان مطرح است که فرهادی هنگام ساخت فیلم همه می‌دانند، با خود چه فکری می‌کرده و یا چه اندیشه و دیدگاهی در ذهن داشته است و اصلاً چه آرمان و غایت روان‌شناختی برای اثر خویش مُتصّور بوده و آیا به این هدف محوری دست‌یافته است یا خیر؟ حقیقتاً من که جواب این پُرسش‌ها و ابهام‌ها را نمی‌دانم، شُما هم احتمالاً نمی‌دانید و بنابراین هیچ‌کس نمی‌داند!

شما خوانندگان عزیز، نقد ویدئویی فیلم را می‌توانید از قسمت زیر مشاهده کنید:

شاید مقاله های دیگر وب سایت :را هم دوست داشته باشید




دیدگاهتان را بنویسید